یادمه روز اول دانشگاه (تاریخ ۱۴۰۰/۰۷/۰۶) بعد از کلاس تاریخ امامت که توی ساختمون عدل بود، پیاده رفتیم تا کلاس ۳۶۵ و اسلامی زاده، استاد درس زبان عمومی نیومده بود. همونجا روی صندلیای جلوی پله نشسته بودیم. غریبه بودیم. زورکی بعضی بچه ها با هم حرف میزدن.
اون هم همونجا روی صندلی کنار دیوار نشسته بود. سرش توی گوشیش بود. چت میکرد و هر از چندگاهی لبخند میزد.
دیدیم استاده نمیاد، گفتیم کلاس تعطیله بریم دنبال کارامون. همه رفتن و من هم آروم آروم از پله ها رفتم پایین و به سمت صحن دانشجو. با سید مجتبی مدرسی و امیر ابویی هماهنگ کردم که همدیگه رو ببینیم. که دیدم عه! این پسره هم اومده. با هم رفتیم بوفه فنی و آب هندونه خوردیم. یه خورده مسخره بازی درآوردیم ولی این پسر سخت حرف میزد. خیلی شل دست میداد. خیلی هم ساکت بود. فهمیدم فقط من و اون از بین رفقا، هم رشته ای و هم ورودی هستیم. به نوعی اون شده بود رفیق (انتظار میره فرق دوست و رفیق رو بدونین) و واقعا اولین رفیق من توی دوران دانشگاهم شد.
با هم کلاسا رو میرفتیم (اکثر کلاسا هم مشترک بودن). جفتمون با علی رشیدی مبانی داشتیم و همیشه ما دونفر اول از همه میرفتیم سر کلاسش و گوش میکردیم. من ادای فهمیدن رو درمیآوردم ولی این پسر واقعا میفهمید. اکثر درسها همین بود. ریاضی ۱ هم کنار هم مینشستیم و درس گوش میکردیم. باز هم قضیهی نفهمی من و فهمیدن اون تکرار میشد.
سرکلاس شریعتمداری من مینوشتم ولی اون گوش میکرد. نمرهش هم بهتر میشد. بالاخره اینا مفاهیم پایهای بود که من توش حرفی برای گفتن نداشتم ولی این پسر عالی بود.
همیشه ناهارشو میرفت خونه میخورد و میاومد. چندبار بهش گفتم بیا بریم سلف غذا بخوریم. میگفت نمیتونم و میپیچوند. سر قضیهی شل دست دادن هم منِ احمق مثل ترامپ سفت دست میدادم ولی اون باز هم شل دست میداد.
دفعه آخر دیگه خودش زبون باز کرد و گفت که من دوسال پیش کتف راستم رو عمل کردم. چون سلول سرطانی داشت و چند باری شیمی درمانی کردم و درست نشد. آخرش پروتز گذاشتم. برای اینکه دوباره سرطانم عود نکنه، مجبورم غذاهامو با دقت بخورم. مثلا نمیتونم چایی و نوشابه بخورم. نمیتونم مرغ عادی بخورم و یه سری غذاهای دیگه که ما به راحتی میخوریم میره. ادامه داد که: ولی من با این قضیه کنار اومدم. اون [سرطان] داره کار خودشو میکنه و منم دارم کار خودمو میکنم (انگار که دیگه براش مهم نبود).
به غیر از مدرسی و ابویی، بقیه خبر نداشتن از این قضیه. از اون موقع به بعد آرومتر دست میدادم و همراهیش میکردم. گاهی وقتا که از خونه میاومد به شوخی بهش میگفتم: دوغ هم خوردی؟ اونم میخندید و میگفت: آره دوغ هم خوردم :))
دیگه از اواخر ترم اول وضع زانوش بد شد. ظاهرا یه چنتا سلول سرطانی هم توی زانوی راستش دیده شده بودن. مجبور بود قرص بخوره که رفع بشه. در غیر این صورت باید میرفتن پروتز زانو میذاشتن. کلاسا رو به سختی شرکت میکرد. یادمه همیشه یه عصا زیر بغلش بود. پلهها رو به سختی میاومد بالا (وضع به جایی رسید که از طرف دانشکده بهش یه تگ دادن که بتونه از آسانسور اساتید استفاده کنه).
کیفش هم سنگین بود. گاهی وقتا کمکش میکردم و کیفشو کول میگرفتم. ولی کافی بود؟ نه. اشتباه کردم. باید خودشو کول میکردم. اینطوری شاید راحتتر بود.
کلاسای آخر ترم رو از شدت درد نمیتونست شرکت کنه. براش جزوه مینوشتم و میفرستادم.
زانوش با قرص خوب نشد. توی ایام فرجه رفت تهران و عمل کرد. چند روز بعد از عملش هم باهاش یه تماس تصویری گرفتم که ببینم حالش چطوره. میگفت خوبم ولی رنگ به رخسار نداشت. بهش گفتم اومدی یزد، هماهنگ کن بیایم دیدنی. گفت باشه و خداحافظی کردیم.
چند روز بعد که اومد یزد، خودش بهم پیامک داد که میتونی بیای پیشم که ببینمت؟ من گفتم چرا که نه؟ با هادی رنجبر شیرینی خریدیم و جزوههای درسها رو که خودم نوشته بودم چاپ کردیم. با شیرینی و چنتا فیلم آموزشی به عنوان هدیه رفتیم خونهشون.
پدرش اومد دم در استقبال و ما رفتیم داخل. خودش نمیتونست بلند بشه. روی مبل توی هال دراز کشیده بود. ما هم دوتا صندلی گذاشتیم پیشش و نشستیم. بیشتر من گوش میکردم. هادی رنجبر حرف میزد. مسخره بازی درمیآوردیم که یه خورده روحیهش باز بشه. دم اذان مغرب هم خداحافظی کردیم که بیایم بیرون. میخواستن برای شام نگهمون دارن ولی قبول نکردیم. القصه، هم اون خوشحال شد و هم من تونستم یه بار دیگه ببینمش.
امتحاناشو با هرچی سختی بود اومد داد و تمومش کرد. روزی که امتحان پایانترم مبانی بود (که من دیر رسیدم)، پدرش وساطت من رو پیش دکتر یزدیان کرد (چه مرد نازنینی) که بتونم امتحان بدم. قانونا دکتر یزدیان میتونست منو از امتحان دادن منع کنه و مجبور بشم دوباره درسش رو بگذرونم ولی اجازه داد که امتحانم رو بدم.
همونجا دیدمش. روی زمین نشسته بود (روی یه پتو که از خونه آورده بودن) و داشت با لپتاپش امتحان میداد. بعد از امتحان هم پدرش بردش خونه. فرصت حال و احوال نشد. ولی دیدمش. بهم لبخند زد و رفت.
توی انتخاب واحد ترم ۲ هم چون معدلش زیاد خوب نشده بود، کلاسای خوبی هم نتونست برداره. عملا فایده ای هم نداشت. چون زیاد نمیتونست توی کلاسها شرکت کنه. درد داشت و قرص مسکن میخورد.
عمدا مدارمنطقی رو با مجید نیکزر برداشت چون پله های کمتری برای رفت و آمد نیاز بود. زورکی کلاس ریاضی ۲ رو با هم بودیم. همیشه خواهرش توی کلاس ریاضی ۲ کنارش مینشست و با هم میرفتن.
دیگه گذشت و گذشت تا اینکه کرونا رسید. یه چندباری بهش زنگ زدم و توی تلگرام گپ میزدیم. انگار حوصله نداشت و بحث رو زود تموم میکرد. همیشه آخر خداحافظی میگفت برام دعا کن. منم همیشه با خنده میگفتم حاجی اگه من دعام میگرفت که وضع این نبود.
عملا ارتباطمون از خرداد تا مرداد قطع شد. یه تایمی سیدعلی بحرینی اومد توی گروه گفت که خبری ازش دارین و اینا؟ که از چند نفر پرس و جو کردم ولی خبری نداشتن. مجبور شدم برم پی وی خواهرش و خودم رو معرفی کنم و حالشو بپرسم. خواهرش انگار که منو خیلی خوب میشناسه، گفت که حالش خوبه و نگران نباشید.
پرسیدم میتونه تلفن جواب بده؟ گفت حوصله نداره. ولی جواب میده. یه بار چت کردیم ولی به سختی جواب میداد. دیگه اذیتش نکردم. دوباره غفلت منو گرفت و دیگه رفتیم تا آبان ۱۳۹۹.
آخر هفته بود. فکر میکردم کرونا دارم. کمر و پاهام درد میکردن. آنچنان حال میزونی هم نداشتم که یهو سید علی بحرینی حوالی ساعت ۲۰ بهم زنگ زد که حالت خوبه ؟ و یه خورده حاشیه رفت. تهش گفت که: آرمان... امروز ... فوت کرد... بعدش اومد دلداری بده ولی دیگه من حال دلداری هم نداشتم. قطع کردم ...
آرمان رفیعیان سیچانی، دانشجوی مهندسی کامپیوتر دانشگاه یزد (ورودی ۹۸) در تاریخ ۱۴ آبان ۱۳۹۹ از بین ما رفت و (از درد و دارو) راحت شد. ما موندیم و خاطراتش و پدر و مادرش که یه جوان باهوش و با استعداد رو از دست دادن...
فردا اولین سالگرد آرمانه. امیدوارم که بتونیم هدفش که «تشخیص سرطان از طریق هوش مصنوعی» بود رو به سرانجام برسونیم. خیلی پسر گلی بود و ارزشش از ۱۰ برابر من هم بیشتر بود. داغش به جگرم موند و یادش رو سعی میکنم که از خاطرم نبرم.
روحش شاد و یادش گرامی...