مریض شدم. هی بهتر میشم و دوباره بدتر.
دیگه خسته شدم. دیگه تحملم تموم شده.
این روزها، همه چیز فقط با تحمل پیش میره.
خالهحوا از قشم اومده برای درمان.
خوشحالم که اینجاست.
وقتی نوزاد بودم و مامان میرفت سرِ کار و جنوب زندگی میکردیم، اون منو نگه میداشت.
مثل مامان دوممه.
بغلش هنوز بوی بچگی میده —
بوی آفتاب روی پوست، بوی نخلهای خیس از شرجی، بوی خوابِ نیمروز با صدای موجهای دور.
لباساش بوی جنوب میده.
مگه میشه آدم توی تهران بوی جنوب بده؟
هنوزم مثل بچگی، وقتی بغلم میکنه آروم میگیرم.
ولی چرا؟
من که دیگه بزرگ شدم.
شاید آدم هیچوقت از بوی کودکی خودش جدا نمیشه.
بعد از هر وعدهی غذا، خالهحوا چشمهاشو میبنده و زیر لب دعا میخونه.
آروم و کشدار، با لهجهی جنوبی.
از خدا میخواد برکت سفره زیاد بشه، مریضها شفا بگیرن، دلها نرم بشن.
صدای دعاش شبیه موجیه که تا لب ساحل میره و برمیگرده،
بدون اینکه چیزی ببره یا بیاره. فقط تکرار میشه.
یه روز گفت:
«بدن تو آب میخواد. باید بهش هی آب بخوره. برای همین مریض شدی، برای همین خوب نمیشی.»
خندیدم و گفتم: اُمّا*، من امروز صبح دوش گرفتم.
خالهحوا لبخند زد و گفت:
«نه، اون آب نه...»
بعد سکوت کرد.
تو فکر فرو رفتم. نپرسیدم پس منظورش چه آبیه؟
اما انگار مغزم میدونست.
یه چیزی ته دلم تکون خورد، مثل موجی که از یاد رفته بود.
شاید منظورش دریا بود.
از کجا میدونه من چهقدر دلتنگ دریام؟
ولی حتی اگه منظورش دریا باشه...
حالم اونقدر بده که فکر میکنم دیگه دریا هم حالم رو خوب نمیکنه.
دیگه دریا هم از صدا زدن من خسته شده.
آخه من دیگه از دریا هم گذشتهم.
یه جایی تهِ خشکی جا موندم،
یه جایی که هیچ موجی صدام نمیزنه.
من خیلی تنها موندم.
*اُمّا در زبان جنوبی یعنی مامان.