سحر عطر خدا در دفترم ریخت
صفا و عشق او در باده ام ریخت
نشستم رو به سویش حمد خواندم
سپس شعر جنون در جام من ریخت
منِ پر از خطا و عیب را دید
شمیم اشک را در دیده ام ریخت
خدای شام و رب صبح من باز
هزاران دُرّ معنا بر لبم ریخت
مریدش گشتم و لبریز از عشق
ندای العجل در کام من ریخت
منی که روسیاه و خُرد بودم
کرامت در فضای جان من ریخت
به درگاهش پر از احساس گشتم
نسیم بودنش در کوی من ریخت
تمام مردمان این را بدانید
که ابر گریه بر سجاده ام ریخت