محل قرار
ثانیه ها برایش به سان ساعتها کش می آمد....
رنگ آسمان همان رنگ همیشگی نبود..
مسافرش در راه بود...
نگاه آخر مسافرش را در فایل حافظه ی آشفته اش جستجو کرد...
و حرفهای آخرش را...
ازدحام زیاد بود
همه به استقبال آمده بودند...
دسته گل های بزرگی در گوشه کنار به چشم میخورد..
به حضور گلها حسادت میکرد..
دوست داشت تنها استقبال کننده باشد
از اول هم اینطور بود..
میخواست فقط خودش باشد و او
اینها آمده بودند تا خلوتشان را به هم بزنند..
به ساعت مچی که در دستش بود نگاه کرد
ساعت چهار رو بیست دقیقه..
ده دقیقه مانده تا ساعت قرار
میدانست که بد قول نیست...
هر چه زمان به ساعت قرار نزدیک تر میشد، دلش بیتاب تر میگشت..
نه شعری از بر کرده بود و نه جمله ای تا لحظه ی دیدار، زینت بخش حرفهای دلتنگی اش باشد..
وقتی پارچه را از صورت مهدی کنار زد..
همه میگریستند ولی مریم به لبخند مهدی باید پاسخ میداد...
این را به هم قول داده بودند..
همه از جدایی مینالیدند ولی مریم در آغاز یک زندگی با یک سبک و روش دیگر بود...
فقط مکان قرارشان تغییر کرده بود..
هر شب پنج شنبه بهشت زهرا، قطعه ی بیست و هشت...