چراغهای روشن هر پنجره ای به نوبت خاموش میشوند..
تن های خسته از کار روزانه به رخت خواب میروند..
خواب بر چشمان تک تک افراد سوار میشود...
شهر در خواب ناز فرو میرود.
آرامشی ژرف محله را در بر میگیرد.
هر از گاهی شهابی از کنار ستاره ای میگذرد و در تاریکیِ کمی آن طرف تر محو میگردد...
ماه تماشا گر بزم شبانه است...
بزمی که هر کس را بر آن راه نیست...
دلهای مشتاق
دلهای همیشه بیدار
مگر تاب بی تو بودنض
را تاب میآورند ...
مگر خواب به این چشمها راه دارد
نور ازلی و عشق ابدی تو، هم چشمانشان و هم قلبهایشان را بی قرار کرده....
در سمت تو و در کران با تو بودن چه بلوایی برپاست که این دلهای افسار گسیخته را به سمت مهرت گسیل کرده است..
در شهر عاشقان ما را راهی هست؟؟!!!
در شب نشینی های خالص پاکان ما را جایی هست.؟؟!!!!.
در دریای دلدادگی های بی حد و مرز مجنون صفتان چگونه میتوان حرکت کرد؟؟؟
باید غرق شد
باید غوطه ور گشت...
...
نه
نه
من به چشم خویش دیدم
که مویه به در گاهت مستانه گی میخواهد
نگاه به جمالت سر دادگی میخواهد...
و گفت و شنود با تو از خود گذشتگی میخواهد...
تو را قسم میدهم،
به پیشگاه بی مثالت
به حریم بی کرانت
و به حرمت جمالت
که مرا به هم کلامی خودت تشرفی ده
که چِشَم به جان و دل من، طعم خوب آشنا را.........