جدیدا ویرگول برام تبدیل به سطل آشغال مزخرفاتم شده. ساعاتی که اونقدر نزدیک به سپیده دم هستند که کسی نیست بهش پناه بیارم، ویرگول من رو به آغوش میکشه.
نمیتونید بفهمید چقدر معلقم. یک برزخ به تمام معنا. از یک طرف دیو سیاه مهاجرت و سفارت داره من رو میبلعه و از یک طرف فکر اسرائیل و ماشه و کوفت و زهرمار پتک سنگینش رو به سرم میکوبه و من دارم چیکار میکنم؟ من در دنیای عشاق و شعر و دوست داشتن حل شدم. جالبه نه؟

نمیتونم بگم حالم بده نه. فقط این ساعت خواب مزخرف به هم خورده که باعث شده افکار به من حمله کنند. یک چیزی این وسط ولی داره من رو میخوره. فکر اینکه چی میشه؟ فکر اینکه باید دنبال نور رفت؟ یکم از بیان افکارم میترسم، حتی اینجا. امیدوارم بفهمم اینها پروانه هستند در دلم یا کرمهای مرده. چیکار کنم؟
ارادتمند شما
صبای درمانده
حتی در اینجا.