دانلود رمان . دانلود جدید ترین و بروز ترین رمان ها در قصر رمان
برای دانلود رمان اینجا کلیک کنید.
لیدا گفت: این حرف را نزنید. من هر کاری از دستم بربیاید برای شما انجام می دهم. ولی امشب متاسفم که نمی توانم شما را به خانه ببرم. باید با پدر حتما در مورد شما صحبت کنم. پس فردا شما را از هتل می برم تا با هم به خانه برویم. سارا سرش را پائین انداخت و گفت: انشاهلل که خوشبخت شوید. من تنها کاری که از دستم بر می آید اینست که شما را دعا کنم. لیدا لبخندی زد و گفت: و هیچی بهتر از این نیست. آنها را به یک هتل خوب برده و یک اتاق دو تخته برایشان گرفت. شبنم در حالی که گونه های لیدا را می بوسید با خوشحالی گفت: وای خاله
دانلود رمان جدید
جون دستت درد نکنه. چقدر اینجا خوشگله! لیدا گفت: عزیزم انشاهلل تا چند وقت دیگه توی خونه ی قشنگ تری زندگی می کنید. و بعد صورت او را بوسید، شب بخیر گفت و از هتل بیرون امدند. لیدا و آرمان هر دو سوار ماشین شدند و به خانه رفتند. وقتی به خانه رسیدند ساعت یک و نیم شب بود. آرمان گفت: لیدا بهتره امشب به خانه ی ما بیایی تو اصال به فکر من نیستی دانلود رمان . لیدا خواست کلید را داخل در بیاندازد که آرمان مانع شد و گفت: لیدا بی انصافی نکن. لیدا لبخندی به او زد و گفت: متاسفم اینقدر اصرار نکن. آرمان با لجاجت دستش را دور کمر او حلقه زد و گفت: لیدا خودتو لوس نکن. االن همه خواب هستند. با سر و صدایت آنها را بی خواب می کنی. لیدا به خنده افتاد. آرمان لبخندی زد و گفت: حرفم را گوش کن. لیدا کلید را داخل در انداخت و آرمان یکدفعه لیدا را به طرف خودش کشید. در همان لحظه در باز شد و امیر با دیدن لیدا و آرمان جاخورد.لیدا سریع خودش را از آغوش آرمان بیرون کشید و در حالی که رنگ صورتش پریده بود سالم کرد. امیر سالم سردی به آرمان کرد و به او دست داد ولی به لیدا توجهی نکرد. آرمان تا بناگوش سرخ شده بود و گفت: آقا امیر این وقت شب جایی می خواستی بروی؟ امیر لبخند بی روحی روی لب نشاند و گفت: می خواستم کمی در خیابان قدم بزنم. آرمان با تعجب گفت: این وقت شب توی این سرما قدم بزنید؟!! امیر گفت :اره اخه خوابم نمی اید خواستم کمی قدم بزنم. ارمان رو به لیدا گفت :لیداجان من دیگه به خانه می روم سالم منو به شهال خانم و اقا کیوان برسان. و بعد به طرف خانه شان رفت. لیدا رو به امیر گفت: دانلود رمان میشه لطف کنید همراه من بیایید اخه می ترسم از داخل باغ رد شوم چون تاریک است. امیر با ناراحتی در را بست و همراه لیدا به خانه برگشت هردو سکوت کرده بودند و لیدا از این سکوت امیر عذاب می کشید وقتی امیر لیدا را تا جلوی در پذیرایی همراهی کرد خواست دوباره برگردد که لیدا گفت :امیر این وقت شب بیرون نرو هوا سرده سرما می خوری.
امیر جوابش را نداد و خواست که برگردد که لیدا به طرفش امد بازوی او را گرفت و با حالتی عصبی گفت :امیر بس کن تو چرا این طوری می کنی مانند یک مجسمه شده ای نه حرف می زنی نه درست و حسابی غذا می خوری اخه برای چی؟ امیر نگاهی سرد به لیدا انداخت دست لیدا را از بازویش جدا کرد و او را محکم به کناری هول داد و از خانه خارج شد لیدا به گریه افتاد و به اتاقش پناه برد . فردا ظهر لیدا در خانه بود و به فتانه در اشپزی کمک می کرد که ارمان تلفن زد و به لیدا گفت که اماده باشد تا به دنبال او بیاید وناهار را با هم بیرون بروند . لیدا تعجب کرده بود ولی چیزی نگفت شهال خانم پرسید عزیزم دانلود رمان چیه چرا ساکت هستی ؟ لیدا لبخندی زد و گفت :چیزی نیست دوست داشتم ناهار امروز را با شما بخورم ولی باز ارمان خواسته که با او برای ناهار بیرون بروم فتانه گفت :ببچاره دکتر که نمی تونه توی خونه ما با تو راحت باشه مجبوره از تو بخواهد که تو با او باشی . شهال خانم به خنده افتاد و گفت :طفلک دکتر حتی نیمه های شب هم از دست ما راحتی نداره. لیدا خجالت کشید و سرش را پایین انداخت . نیم ساعت بعد ارمان به دنبال لیدا امد وقتی لیدا سوار ماشین شد ارمان را ناراحت دید ولی چیزی نگفت موقع ناهار ارمان گفت: امشب شما خانه ما دعوت هستید و این که پدرم، عمه ام و خانواده اش را دعوت کرده است که انها تو را ببینند. می خواهم در برابر انها خونسرد و نسبت به حرفهایش بی تفاوت باشی . لیدا اخمی کرد و گفت :اخه برای چه انها را دعوت کرده اید اصال دوست ندارم دختر عمه ات را ببینم . ارمان لبخندی زد و گفت :مادرم می خواد عروس خوشگل خودشو به خواهر شوهرش نشان بدهد و کمی پز بیاید که پسرش چه دختر خوشگلی را برای همسری انتخاب کرده است. لیدا اهی کشید و گفت :وای خدای من شوهر کردن چقدر دردسر داره! ارمان از این حرف او خنده اش گرفت.بعد از ناهار وقتی هر دو سوار ماشین شدند ارمان گفت:لیدا من خیلی ناراحت هستم . لیدا با تعجب گفت :اخه برای چی موضوعی پیش اومده ؟ ارمان لحظه ای به لیدا نگاه کرد و گفت :می خواهم دراین مدتی که با هم نامزد هستیم با ما زندگی کنی. لیدا جا خورد و باناراحتی به ارمان نگاه کرد.ارمان با حالتی عصبی گفت :تو زن من هستی و از اینکه در خانه اقای بهادری زندگی کنی ناراحت هستم. لیدا با نگرانی گفت :اخه برای چی این حرف را می زنی دانلود رمان انها مرا دختر خودشان می دانند. آرمان گفت: آره می دانم. ولی انگار امیر بدجوری به تو عالقه دارد. او اصال با من صحبت نمی کند و وقتی مرا می بیند سریع خودش را پنهان می کند. من عشقی که او به تو دارد را در چشمانش می خوانم و از اینکه تو در کنار او هستی خیلی عذاب می کشم. من نمی توانم به او اطمینان داشته باشم.
لیدا با خشم گفت: آرمان تو حق نداری در مورد امیر اینطوری حرف بزنی. از وقتی که با تو ازدواج کرده ام امیر حتی با من صحبت نکرده است. من خودم او را خوب نمی بینم. تو چرا این فکر را می کنی؟ او مرد با ایمانی است. من خانواده ی بهادری را مانند خانواده ی خودم می دانم. آرمان با عصبانیت با صدای بلند گفت: ولی تو دیگه زنم هستی و دوست دارم که در خانه ی من باشی. این وظیفه ی تو است که به حرفم گوش کنی. لیدا با ناراحتی گفت: تا وقتی که خانه ی شوهر نرفته ام پیش خانواده ی بهادری می مانم. تازه اینکه وقتی عمو کوروش بیاید باید به دنبال مادرم برویم تا او را پیدا کنم. آرمان در حالی که عصبانی بود دانلود رمان با پوزخندی تمسخرآمیز گفت: حاال می خواهی مادرت را از کجا پیدا کنی؟ تو حتی فامیلی مادرت را نمی دانی. یکدفعه لیدا عصبانی شد و با خشم گفت: چیه؟ داری کنایه می زنی که من خانواده ندارم و آدم بی سر و پایی هستم؟ آرمان جا خورد و با ناراحتی گفت: لیدا جان من منظوری نداشتم. تو چرا جور دیگر برداشت می کنی؟ در همان لحظه به خانه رسیدند.لیدا با عصبانیت پیاده شد و در ماشین را محکم بست و با صدای بلند گفت: حاال خوبه از روز اول می دانستی که من کی هستم که اینطور پافشاری می کردی. من که به خواستگاری تو نیامدم که حاال به من بی کس و کار بدونم را طعنه می زنی. آرمان سریع از ماشین پیاده شد و به سرعت به طرف لیدا آمد و او را که به طرف در می رفت از پشت گرفت و به طرف خودش کشید و در چشمان قشنگ لیدا نگاه کرد و گفت: عزیزم من از حرفم منظوری نداشتم. تو چرا ناراحت شدی؟ اگه ناراحتت کردم معذرت می خواهم. لیدا در حالی که اشک پهنای صورت زیبایش را خیس کرده بود گفت:آرمان تو خیلی بی انصاف هستی. من نمی توانم به خاطر تو انها را ترک کنم. انها مرا مانند دختر خودشان می دانند و بین من و دخترهایشان فرقی نمی گذارند. آرمان لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم . هر کجا که دوست داری بمان. فقط بیشتر به من توجه کن. و بعد در حالی که به لیدا نزدیک تر می شد گفت: تو عزیز من هستی. دوستت دارم دختره لجباز. و بعد سرش را به او نزدیک کرد ولی لیدا که از او دلخور بود با ناراحتی خودش را عقب کشید. آرمان عصبانی شد و گفت: لیدا اصال دانلود رمان از این کار تو خوشم نمی آید. تو مدام از من فرار می کنی. من نمی توانم این حرکاتت را تحمل کنم و بعد با خشم سوار ماشین شد و بدون خداحافظی به سرعت از جلوی لیدا دور شد. وقتی لیدا به خانه امد ساعت دو بعدازظهر بود. شهال خانم با دیدن لیدا با نگرانی گفت: لیدا تو چرا گریه کردی؟ لیدا لبخندی زد و گفت: چیزی نیست دوران نامزدی هر جوانی باید کمی بارانی باشد تا آدم قدر هوای خوب را بداند. شهال خانم که نگران شده بود گفت: لیدا نکنه با دکتر حرفت شده؟ لیدا خندید و گفت: حرف که نه ولی کمی جر و بحث کردیم. در همان لحظه آقا کیوان به خانه آمد تا مدارکی را به شرکت ببرد. لیدا از این فرصت استفاده کرد و موضوع شبنم و مادرش را برای شهال خانم و آقا کیوان تعریف کرد و گفت که آنها را به هتل برده است. آقا کیوان گفت: دخترم تو با این کار انسانیت خودت را نشان دادی. خوب نیست آنها در هتل بمانند.بهتره برویم دانلود رمان و ان مادر و دختر را به خانه ی خودمان بیاوری و بعد خودم برایشان خانه ای اجاره می کنم تا با خیال راحت زندگی کنند .