ویرگول
ورودثبت نام
N. M
N. M
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

روزهای مانی۲

یه روز خاله یلدا به مهدکودک اومد و منو با خودش به خونه شون برد.مامان بزرگ نبود ناهار واسم ماکارونی درست کرد‌.پرسیدم مامان جون کجاست؟ خاله گفت: عزیزم مامانت رفته بیمارستان، مامانی هم باهاش رفته تا تنها نباشه. دلم یه جوری شد گفتم بیمارستان چیه.گفت همونجا که آدما رو می برن تا خوب بشن.

:اما مامان مهسا که خوب بود فقط یه کم شکمش باد کرده بود.

: آره عزیزم به خاطر همون ورم شکمش رفتن تا درستش کنن و برگرده

: چجوری؟

: اینو دیگه دکترا می دونن

بعد خاله یلدا رفت سمت تلفن همراهش و به مامان جون زنگ زد و خیلی آروم شروع کرد به حرف زدن ، طوری که من اصلا نشنیدم چی گفت

زنگ آیفون رو زدن رفتم در رو باز کردم . سعیدبود.خودش می گه شوهر خاله یلداس.البته شوهر راستکی که نه . مامانم می گه نازمد شدن نمی دونم چیه؛ یه بار تو مهد از النا پرسیدم نازمد چیه کلی بهم خندیدو بعدش گفت نامزد یعنی عمو سعیدت اومده تا خاله یلدا رو ببره خونه خودش. من خاله رو خیلی دوست دارم از اون موقع از سعید بدم میاد...

خاله
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید