شغاد، نابرادرِ رستم، پسری است که گرچه پدرش مثل پدر رستم، زال بوده اما مادرش کنیزکی هنرمند و نوازنده و خنیاگر است. پسری تندرست و نیرومند و خوشچهره شبیه جدش سام. پسری که منجمان موقع تولدش در طالع او دیدند که چون بزرگ شود شکستی بزرگ به دودمان سام وارد میکند که باعث ماتم و سوگ مردم سیستان و ایران خواهد شد.
چو آن خوبچهره به مردی رسد
به گاه دلیری و گردی رسد
کند تخمهی سام نیرم تباه
شکست اندر آرد بدین دستگاه
همه سیستان زو شود پرخروش
همه شهر ایران برآید به جوش
زال که از این سرنوشت بیمناک شده بود، تصمیم گرفت برای این که از سمت شغاد گزندی به خانواده نرسد او را از ایران زمین دور کند. از همین رو در نوجوانی او را نزد شاه کابل فرستاد تا باقی عمر را آنجا بگذراند. شاه کابل بعد از رسیدن شغاد به جوانی و پهلوانی او را که از نژاد ایرانیان بود با افتخار به دامادی خود برگزید:
سپهدار کابل بدو بنگرید
همی تاج و تخت کیان را سزید
به گیتی به دیدار او بود شاد
بدو داد دختر ز بهر نژاد
از طرفی کابلستان از جمله سرزمین هایی بود که باید به ایران خراج می داد و از قضا مامور گرفتن باج و خراج از آنجا هم رستم بود. شاه کابل گمان میکرد با سر گرفتن این وصلت دیگر رستم از آنها خراج نخواهد شد گرفت، اما موقع خراجخواهی که شد عاملان رستم برای مطالبه آمدند و شاه کابل و شغاد هر دو سخت رنجیده شدند. این دو با هم نقشه کشیدند تا رستم را از میان بردارند و بدین گونه از رنج خراجگزاری راحت شوند.
نقشهشان از این قرار بود که شاه کابل در مجلسی شغاد را تحقیر کند و شغاد برای دادخواهی و حمایت سراغ برادرش رستم برود. همین اتفاق هم میافتد اما وقتی رستم میآید، شاه کابل نزد او رفته و به خاک میافتد، دستار از سر برمی دارد، کفش از پا در میآورد و فراوان عذرخواهی میکند. رستم هم او را میبخشد و دعوت شاه کابل را برای حضور در شکارگاه میپذیرد. بی خبر از آنکه مطابق نقشه قبلی، چند چاه مملو از آلات برنده هم در شکارگاه کنده شده و چشم انتظار رستم هستند.
رستم به همراه برادرش زواره وارد نخجیرگاه شاه کابل میشوند و رخش که حس ششم نیرومندی دارد متوجه می شود که بوی خاک تازه کنده شده می آید با جهش ها و حرکات نامتعارف سعی میکند داخل این چاهها که رویشان با خاک پوشانده شده بود، نیفتد:
همی رخش زان خاک مییافت بوی
تن خویش را کرد چون گردگوی
همی جست و ترسان شد از بوی خاک
زمین را به نعلش همی کرد چاک
دل رستم از رخش شد پر ز خشم
زمانش خرد را بپوشید چشم
رستم از این حرکات رخش خشمگین می شود و به او تازیانه می زند و عاقبت هر دو در چاه سقوط میکنند. ابزار و آلات برنده بدن رخش و رستم را پاره پاره می کند.
رستم نیمهجان وقتی متوجه میشود که شغال در حال خندیدن به مرگ نزدیک اوست، میفهمد که این حیله از جانب او بودهاست.
هرچند شاه کابل با رندی ادعا میکند که دنبال پزشک و دارو برای رستم فرستاده است؛ رستن با اشاره به اینکه کارش از پزشک گذشته به مرگش حتمی است از شغاد میخواهد کمانش را آماده تیراندازی کند تا اگر لحظات قبل مرگش شیری به او حمله کرد بتواند از خودش دفاع کند.
ز ترکش بیاور کمان مرا
به کار آور آن ترجمان مرا
به زه کن بنه پیش من با دو تیر
نباید که آن شیر نخچیرگیر
ز دشت اندر آید ز بهر شکار
من اینجا فتاده چنین نابکار
ببیند مرا زو گزند آیدم
کمانی بود سودمند آیدم
شغاد این کار را میکند اما چون از رستم میترسد خود را تا درختی کهنسال و میانتهی عقب میکشد. رستم با آخرین توان خود تیری در چله کمان می گذارد و با رها کردنش شغاد و درخت را به هم می دوزد و انتقام مرگ خود را قبل از چشم فروبستن از دنیا، از نابرادرش میگیرد.
چون رستم چنان دید بفراخت دست
چنان خسته از تیر بگشاد شست
درخت و برادر به هم بر بدوخت
به هنگام رفتن دلش برفروخت
شغاد از پس از زخم او آه کرد
تهمتن برو درد کوتاه کرد
زواره به چاهی دگر در بمرد
سواری نماند از بزرگان خورد
[شغاد با یک اشتباه دو برادرش را به کشتن داد و البته بعدتر فرامرز، پسر رستم، انتقام پدرش را از شاه کابل هم میگرفت.]
منتشر شده در قفسه جام جم
سه شنبه 23 دی 99