این کتاب قصه کشمکش درونی و نمود بیرونی نویسنده در مواجهه با مساله بچهدار نشدن خودش و همسرشه. گاهی خواستن تا مرز جنون و گاهی بیخیالی مطلق. یهجورایی بدون حد وسط. ولی اونچه کتاب رو متمایز کرده موضوعش نیست، ادبیاتشه؛ صریح، تند، صادقانه و گاهی رکیک. در واقع انگار ما بیش ازینکه مشغول خوندن قلم نویسنده باشیم مشغول شنیدن صدای ضمیر ناخودآگاهش هستیم.
یکم فراتر بخوایم نگاه کنیم میشه موضوع اصلی کتاب رو با هر موضوع دلخواه دیگه ای عوض کنیم و ببینیم چه مخالفتها و موافقتهایی باهاش میاد. چه سرزنشها و چه تشویقهایی. چه خواستنها و چه پشیمون شدنهایی و کلی دوگانه تاملبرانگیز دیگه میتونه باعث شه آدم ساعتها به مسائل خرد و کلان زندگیش که تک برزخ شدن و نشدن گیرن فکر کنه و فکر کنه.
جلال تو "سنگی بر گوری" مضمونا درباره رفتار خودش (که بچهدار نمیشده) با بچههای اقوام میگه:
بهشون محبت کنم و گرم باشم میگن حسرتشه؛
غر بزنم از شلوغی و کاراشون میگن حسودیشه؛
بیاعتنا باشم میگن زورش گرفته؛
خلاصه هر رفتار عادیای پیش بگیرم یهچیزی بهم میچسبونن.
خلاصه انگار یه "اسیرشدیم قشنگ" خاصی تو لحنش پیداست وسط کتاب:))
[و البته که این وضع همیشگی ماست تو زندگی]