«محاصره و طوفان»، دومین جلد از سهگانه «گریشا»، خیلی زود مخاطب را با خود به دل ماجرا میبرد؛ هم به این سبب که جلد قبل در موقعیت حساس و دلهرهآوری به پایان رسیده و خواننده با بیقراری و دلشوره کتاب دوم را دست میگیرد تا زودتر از سرنوشت آن، که ناتمام رها شده بود با خبر شود و هم از این رو که مخاطب بعد از خواندن جلد اول این مجموعه، با «گریشا ورس» یا دنیای گریشا به خوبی آشنا شده است و نویسنده دیگر نیازی به مقدمه چینی و فضاسازی و آشناسازی مخاطبین با افراد و مکانها و قدرتها و شرایط و سایر جزئیات ندارد و میتواند از همان صفحات آغازین ماجرا را تعریف کند. کاری که لی باردوگو به بهترین شکل ممکن از عهده آن برآمده است.
?
برخلاف جلد نخست که داستان به آرامی شروع شد و کمکم سیر صعودی به خود گرفت و در نهایت پایانبندی بسیار پر شوری داشت، در این جلد داستان در اوج شروع میشود، در میانههای کتاب آرام میگیرد و هرچه به پایان نزدیکتر میشویم بیشتر و بیشتر اوج میگیرد، تا به آنجا که در نقطهای به پایان میرسد که نسبت به پایان جلد قبل، چندین درجه بالاتر، هیجانانگیزتر و دلهرهآورتر است. تا آنجا که بعید است کسی به جلد سوم دسترسی داشته باشد، بتواند بین خواندن این دو جلد وقفهی قابلتوجهی بیاندازد.
ورق داستان در همان ابتدای جلد دوم کاملا برمیگردد و خواننده متوجه میشود بر خلاف خیلی از مجموعههای داستانی، قرار نیست یکی از اتفاقات محتمل در ادامه داستان رخ بدهد و ذهن نویسنده بسیار خلاقتر از آن است که بتوان به راحتی آن را پیشبینی کرد. وضعیتی که باعث میشود چندباری ناچار به مراجعه به جلد قبل یا صفحات قبل شویم تا بتوانیم بفهمیم دقیقا چه اتفاقی در حال رخ دادن است و این اتفاق آیا قبلا با تمهیدی زمینهچینی شده بوده یا نه! به عبارت سادهتر برگردیم و به دنبال نشانهها و جزییاتی که به سادگی از کنار آنها رد شده بودیم و گمان کرده بودیم اینها اطلاعات بیاهمیتی برای کش دادن داستان هستند، بگردیم. به قول معروفی که از نکات جلسه اول کلاسهای داستان نویسی در سراسر جهان است: «اگر در توصیف جزییات صحنهای تفنگی روی دیوار اتاق آویزان است، این تفنگ حتما باید جایی از داستان شلیک کند» و باردوگو به خوبی این نکته را در تمام مجموعه رعایت کرده است و هرگز جزییاتی بیان نکرده مگر آنکه در جایی (که معمولا فکرش را هم نمیکنیم) قرار بوده از آن استفاده کند. اواسط جلد دوم است که این ویژگی نویسنده برایمان محرز و قطعی میشود و بعد از چندین مرتبه مراجعه به قبل برای پیداکردن نقطه ارتباط و اتصال ماجراها با هم از روی ظرائفی که بیدقت از آنها عبور کرده بودیم، دیگر دستمان میآید که باید کتاب را واو به واو بخوانیم و برای تک تک کلمات و جملات استفاده شده حتی در فضاهای توصیفی منتظر استفادهای خاص در جایگاهی ویژه و معمولا غیرقابل انتظار باشیم.
باردوگو در «گریشا» فقط داستان تعریف نمیکند؛ دنیایی تمام و کمال با جزئیات فراوان و مثالزدنی خلق کرده است و در میانههای جلد دوم، آن جا که داستان به فراخور موضوع و ماهیت آرام میگیرد، از این خلقت و معماری جزئی، دقیق و هنرمندانهاش برای مخاطب پردهبرداری میکند. کوچکترین جزئیات هم از قلم قدرتمند او پنهان نمانده است و چنان فضاها را تصویری توصیف میکند که بازسازی نمایشی ساختمانها و مخصوصاً کاخ کوچک (لیتل پالاس)، که از مکانهای مهم داستان است، به راحتیِ بازسازی قلعه هاگوارتز در مجموعهی هری پاتر است. چنان دقیق و آجر به آجر که هیچ مخاطبی، تصویر متفاوتی از آن نسبت به مخاطب دیگر در ذهن نخواهد داشت.
کتاب به نوعی کتاب شرح و تفصیل گریشا ورس هم هست. کلمات، عبارات و حتی نکاتی که در جلد نخست به طور گذرا به آنها اشاره شده بود، در این جلد موشکافی و بسیط میشوند و پازل ذهنی مخاطب نسبت به چرایی و چگونگی اتفاقات و واکنشها کاملتر میشود.
هنر نویسنده در این جلد آنجا نمایانتر میشود که هیچ شخصیتی را در وضعیت صفر و صدِ خیر و شر یا خوب و بد رها نمیکند و چنان همه چیز را بههم میآمیزد و نسبی میکند که بعید است نظر مخاطب درباره علاقه و نفرت از شخصیتی در انتهای جلد اول و دوم یکسان باشد! برانگیخته شدن حس همدردی مخاطب با شخصیت منفی یا احساس خشم و حق ندادن به شخصیت مثبت اتفاقی است که بارها در طول این جلد تجربه میکنیم.
و برگ برنده کتاب؛ درست مانند جلد اول، پایان آن است؛ پایانی کاملا دور از انتظار. حتی با وجود اینکه به ذهنمان قبولاندهایم که نباید منتظر اتفاقات خطی و محتمل باشد اما بازهم لی باردوگو نشان میدهد که چند پله از ما جلوتر است و کتاب را با وضعیت و ماجرایی به اتمام میرساند که شوکه کننده است. پایانی باشکوه و فریبنده که هم مخاطب را در صفحات پایانی با چشمان گشاد از هیجان و دهانی باز به دنبال خود میکشاند و هم به او فرصتی بیش از نوشتن یک یادداشت کوتاه درباره خود، پیش از شروع جلد سوم نمیدهد.