با صدای قشنگِ کلاغی از پشتِ پنجره بیدار شدم. انگار میخواست من را برای نمازِ صبح بیدار کند. میخواستم دوباره به همین کارهای کلاغها در اول صبح و نماز و خستگی و اینها فکر کنم و دوباره به خواب بروم، ولی پا شدم. بعد از نماز هم صدای بلبلچیها (!) در محلهمان میپیچید. دلم خواست که بهجای اینکه دنبالِ خواب را بگیرم کارِ دیگری بکنم.
این بماند که چهها کردم و چه پرسشهایی در ذهنم قدم زدند. در میانِ نگاههای گوناگون به زمین و زمان و دین و طبیعت و دانش و فناوری و خیلی چیزهای پراکنده میچرخیدم و داشتم سرگیجه میگرفتم و دوباره به خواب برمیگشتم. ولی باید زندگی میکردم! گرسنه میشدم، ناآرام میشدم، نیاز به زندگی و فعالیت و معنی پیدا میکردم. خواسته یا ناخواسته اندیشههای فلسفی و علمی و سیاسی و غیره در ذهنم به جانِ یکدیگر افتادند و من نتوانستم خودم را پاسخگو ندانم! یک روی ماجرا را مرگ و انفعال و فشار از بیرون میدیدم و روی دیگرش را حرکت و رفتن و دست به کاری زدن و انتخاب.
باز هم بماند که چه شد و چقدر گذشت. در نقطهای به جستوجو در سرگذشتِ ابزارهای دستسازِ پیرامونم و دستهای بستهٔ خودم پرداختم. میگویند کسانی با سادهترین چیزها قطرِ زمین را حساب میکردند و کسانی توانستند هواپیما یا تلفن یا چراغ یا چیزهای دیگر را بسازند. من کجای قصه بودم؟ اگر در بیابانی بدونِ ابزار و کمک گیر میافتادم، کدامیک از کارهای تاریخِ انسان را میتوانستم انجام بدهم؟ چقدر از دانش و مهارتِ پیشینیان را در خودم داشتم؟
آن بیابان به کنار! امروز کجای قصهام؟ اگر نباشم چه میشود؟ چقدر از این دانشِ ریاضی و فیزیک و زیستشناسی و بقیهٔ رشتهها در چنگِ من است؟ چقدرش یافته و کارِ من است؟ گذشته هم به کنار! چقدر از آینده ساختهٔ من است؟ امروز که از رایانه و خودرو و هواپیما و تلفن و هزار ابزارِ دیگر استفاده میکنم، در این دنیا چقدر وابسته به دیگرانم و برای دیگران چه ارزشی دارم؟ کسانی اینقدر طبیعتِ خدادادی را شناختند و آتش و برق و نیرو و درمان و پرواز و رایانش و اینترنت را از دلِ طبیعت بیرون کشیدند، من چه کردم و چه خواهم کرد؟