والا حمداللهی
والا حمداللهی
خواندن ۱۵ دقیقه·۴ سال پیش

کلینیک پیردرمانی


خسرو هفتاد و سه سال دارد و در یکی از خیابان های ونک، تنها زندگی می کند. همسرش 14 سال پیش از دنیا رفت. هر دو پسرش خارج از کشور زندگی می کنند و پسر اولی سالی دو بار و پسر دومی سالی یکبار به او تلفن می کنند. خسرو و همسر مرحومش ایرانه خانم زندگی مشترک بسیار مسالمت آمیزی با هم داشتند و بی اندازه عاشق همدیگر بودند؛ اما ایرانه خانم چهار سال آخر زندگی اش دچار بیماری آلزایمر شد و هر چه بود و نبود را از یاد برد، حتی اسم خودش. آن سال های آخر خسرو هر بار با فهمیدن این که اکثر خاطرات مشترکشان دیگر در خاطر جگرگوشه اش نیست صدبار از درون می مرد.

این سال های آخر، خسرو بسیار تغییر کرده بود. یک آدم منزوی که به ندرت لب به حرف و خنده می گشود. از خیلی از چیز ها متنفر شده بود. بطور مثال از سالنامه ها. هر بار که سالنامه را باز می کرد و صفحات خالی آن را می دید غمباد می کرد. در دل خود می گفت: آخر من چطور این خطوط را پر کنم؟ چه بنویسم؟ چرا این سالنامه خالی بودن روزگار مرا به رخم می کشد؟

یک روز پاییزی دل چسب بود که خسرو لباس هایش را پوشید و آن بارانی قدیمی که ایرانه برایش خریده بود را بر تن کرد و از خانه ی تنهایی اش بیرون زد. نم نم باران می زد و خسرو خیابان ها را بالا و پایین می کرد. مردم شهر غمگین بودند، و در نظرش اینچنین می آمد که گویی همه آلزایمر گرفته اند، در عجب بود که چرا همه انگار می دوند هراسان، چرا کسی خاطره نمی سازد؟ چرا همه تنها تنها قدم می زنند در این روز قشنگ پاییزی. ترجیح داد سرش را پایین بیاندازد و راه برود. کف پیاده رو نوشته ای نظرش را جلب کرد. نوشته بود" اگه پیری بپیچ سمت راست"، این نوشته انگار که جادویش کند او را به سمت راست کشاند و وارد یک کوچه ی نسبتا باریک شد. یه تابلوی سبز رنگ دید که نوشته بود" کلینیک پیر درمانی"، واقعا برایش عجیب بود. تا حالا همچین چیزی نشنیده بود.

بی اختیار وارد ساختمان شد و دید که یک بانوی زیبارو، دمِ ورودی، پشت یک میز نشسته است. منشی لبخندی به خسرو زد و گفت:

- سلام جناب. خوش آمدید. وقتتان بخیر. در خدمتتان هستم.

خسرو که واقعا نمی دانست داستان از چه قرار است با یک چهره ی متعجب گفت:

- سلام. روز شما هم بخیر خانوم. کلینیک پیردرمانی یعنی چه؟ شما اینجا دقیقا چه چیز را درمان می کنید؟

خانم منشی لبخندش ملیح تر شد و با گشاده رویی گفت:

- خدمتتان عرض کنم که ما در این کلینیک یک سری خدمات برای سالمندان ارائه می دهیم. جریان ازین قرار است که شما اول نوع خدمتی را که می خواهید انتخاب می کنید و بعد هزینه اش را پرداخت می کنید و داخل یکی از آن کابین ها می نشینید. بسته به انتخابتان یک نفر کابین کنار کابین شما می نشیند و از زندگی خودش برایتان تعریف می کند. انتخاب هایی که شما دارید اینها هستند: کودک، نوجوان، جوان و میانسال. از هر دو جنس زن و مرد. و حتی میتوانیند نوع خاطراتی را که میخواهید بشنوید را انتخاب کنید: خاطرات خنده دار، خاطرات عاشقانه، خاطرات غمگین - اصلا پیشنهاد نمیشود - خاطرات ماجراجویانه. در خدمتتان هستم جناب. هرکدام را که بخواهید برایتان بنویسم.

خسرو بازهم قانع نشد که این ها چه ارتباطی با پیری و پیر درمانی دارند. اما کمی کنجکاو شد و این که کار دیگری نداشت که انجام بدهد، پس با یک هیجانی که از او انتظار نمی رفت، گفت:

- یک دختر جوان میخواهم- با خاطرات عاشقانه

خانم منشی سرش را انداخت پایین و طوری که خسرو نبیند یک نیشخندی زد و گفت:

- بفرمایید چند لحظه بنشینید، خبرتان می کنم.

خسرو رفت و روی صندلی انتظار نشست. سالن پر بود از پیرمرد ها و پیرزن های اخمو و بی جان. بیست دقیقه گذشت و اسم خسرو را صدا زدند.

خسرو بلند شد و با ذهنی پر از سوال به سمت کابین شماره ی 7 رفت و درش را باز کرد و داخل شد. کابین ها مثل آن کابین کلیساها بودند که مسیحیان داخل آن اعتراف می کردند؛ و طوری طراحی شده بودند که چهره همدیگر را نمی توانستند ببیند و فقط صدای همدیگر را می شنیدند. چند ثانیه گذشت و صدای دختر جوانی سکوت داخل کابین را شکست:

- سلام. شما خاطرات عاشقانه سفارش داده اید و خاطرات عاشقانه را امروز من تعریف می کنم. چون دیروز اتفاقات خوب و عاشقانه ی بسیاری برایم رقم خورد. دیروز من و نامزدم مسافرت رفتیم. نه اینکه مسافرتمان چند روز طول بکشد. همه اش یک روز بود. صبح رفتیم و شب برگشتیم. کاملا بدون برنامه. شب قبل اش حرف میزدیم که یکهو نامزدم گفت فردا صبح برویم شمال و شب برگردیم. من هم عین دیوانه ها گفتم باشد و صبح ساعت 5 راه افتادیم با موتور به سمت جاده چالوس.

خسرو که اینها را از زبان دختر شنید لبخندی روی لبش شکفت و یاد خاطرات دوران جوانی خودش افتاد. آخر او هم همیشه کارهای یکهویی و بدون برنامه زیاد انجام می داد و از این قبیل خاطرات زیاد داشت.

دختر ادامه داد:

- در راه چند بار نزدیک بود تصادف کنیم اما آنقدری حالمان خوب بود که اگر می مردیم هم می ارزید. میانه های راه موتور را داد به من و گفت که تو باید برانی. من اولش قبول نمی کردم اما به زور مرا گذاشت پشت فرمان. خلاصه که نزدیک بود ته دره نازل شویم. اما بسیار خوش گذشت.

خسرو از شنیدن این خاطرات از دهان این دختر جوان اشک در چشمهایش جمع شد ولی حالش خیلی خوب شده بود. مخصوصا آن طوری که با آب و تاب تعریف می کرد. دختر چندین خاطرات دیگر هم تعریف کرد و زمان به پایان رسید.

خسرو داشت از کابین بیرون می آمد که یک پیرزن را دید که از کابین روبرویی خارج میشد و او نیز خنده ای بر لب داشت. به نشانه ی سلام سری تکان داد و هر دو کمی لبخند زدند. خسرو از کلینیک خارج شد و به سمت خانه اش رهسپار شد. در مسیر بیشتر به پیرامونش دقت کرد و مثل مسیر رفت، تمام مدت سرش پایین نبود. حرف های دختر جوان دوباره در سرش پخش می شد و همزمان داشت به زوج هایی که دستان همدیگر را راگرفته اند و در پیاده رو راه می روند نگاه می کرد.

***

سه روز گذشت و خسرو دلش خواست که دوباره به کلینیک سر بزند. این بار می خواست کمی طعم دوران کودکی را بچشد. برای همین این بار موقع سفارش با لحنی شیرین گفت:

- کودک، پسر، ماجراجویی

خانم منشی دوباره با همان لبخند ثابت روی لبانش گفت:

- بفرمایید بنشینید تا کابینتان آماده شود.

خسرو نشست و هنوز هیچ چیز نشده شور کودکی او را فراگرفت. یاد بچگی های خودش افتاد که خیلی بازیگوش بود و یک لحظه هم یک جا بند نمی شد و همه را اذیت می کرد. با این که سالیان زیادی از کودکی اش می گذشت اما خاطرات آن دوران را بهتر از خاطرات میانسالی و پیری اش به یاد می آورد.

کابین آماده شد و خسرو را صدا زدند. وارد کابین شد و سلام داد. یک پسر بچه ی حدودا 8 ساله با صدای تخس جواب سلامش را داد و بی مقدمه شروع کرد:

- امروز صبح با ساسان نوری از مدرسه در رفتیم و رفتیم گیم نت. در راه گیم نت ساسان از گل فروشی یک شاخه گل دزدید و بعدش آن را داد به یک خانوم جوان که در پیاده رو داشت راه می رفت و بعدش فرار کردیم. خانوم فکر کرد ما گل فروشیم و افتاده بود دنبالمان تا بهمان پول بدهد. بالاخره ما را گم کرد و رفتیم گیم نت و سه ساعت بازی کردیم.

پسرک چندین و چند خاطره دیگر تعریف کرد و خسرو در حین شنیدن حرف های این پسرک لحظه ای نبود که نخندد و حتی بعضی جاهایش قهقهه می زد. وقتش تمام شد و از کابین بیرون آمد. این بار هم همان پیر زن را دید و باز هر دو لبخند زدند. این بار مدت لبخند ها بیشتر شده بود. در راه برگشت به سمت خانه، خسرو چیزهای عجیبی دید که بسیار متعجبش کرد. اکثر کسانی که در خیابان ها و کوچه ها بودند خردسال و کودک بودند و بی امان داشتند بازی و بازیگوشی میکردند و از سر و کول هم بالا می رفتند.

***

یک ماه گذشت و خسرو در طول این یک ماه دو یا سه بار در هر هفته کلینیک می رفت و اکثر روز ها هم آن پیر زن را می دید ولی هنوز هم کلام نشده بودند. هربار که میخواست با او سر صحبت را باز کند چیزی در درونش به او این اجازه را نمی داد. طی این یک ماه خسرو بسیار تغییر کرده بود. حتی از نظر جسمی هم بهتر شده بود و کمتر دچار خستگی و درد می شد. اما باز هم حس می کرد که یک چیزی کم است.

***

خسرو هر روز مشتاق تر می شد برای رفتن به کلینیک و برای جلسه دهم وارد کلینیک شد و بی مقدمه گفت:

- زن، جوان، خاطرات جوانی

منشی که دیگر خسرو را به جا می آورد گفت:

- چشم آقا خسرو، بفرمایید بشینید. ببینم میتوانم برایتان خاطرات جوانی گیر بیاورم یا نه.

خسرو امروز دل تو دل اش نبود. از آن روزها بود که واقعا حس می کرد که هنوز جوان است و دلش فقط با گوش دادن به خاطرات دیگران آرام نمی شود. چندین بار خواسته بود که این خاطراتی که در کلینیک می شنود را در سالنامه بنویسد اما هر بار بعد از نوشتن یک پاراگراف آن را پاره می کرد.

خسرو را صدا زدند و وارد کابین شد؛ زن جوانی آمد و شروع کرد:

-خوب، خاطرات جوانی در خواست داده اید، باید از جوانی بگویم برایتان. من 24 ساله هستم و فکر کنم جوان به حساب می آیم. اما بعضی وقت ها حس می کنم که پیر شده ام.

خسرو لحظه ای تعجب کرد. زن صدایش کمی می لرزید و گویی حالش خوب نبود. اولین بار بود که خسرو خلاف آن چیزی که سفارش داده بود تحویل می گرفت.

زن با صدای مغموم ادامه داد:

-دو سالی می شود که ازدواج کرده ام، اما بعد از ازدواج همه چیز عوض شد. همسرم آن آدمی نبود که من قبل از ازدواجمان می شناختمش. یک سالی می شود که با من با سردی برخورد می کند. یک سالی میشود که به من نگفته که دوستت دارم. می دانی آخرین باری که یک نفر به من گل داده کِی بوده؟ همسرم که دو سالی میشود به من گل نداده اما همین یک ماه پیش بود که در خیابان دو پسر بچه آمدند بهم گل دادن، من فکر کردم که گل فروش هستند اما بعد از دادن گل، دوان دوان فرار کردند، من هم رفتم به دنبالشان که پولشان را بدهم اما از دور داد زدند که برای شماست خانوم.

خسرو که این حرف ها را شنید محکم زد زیر خنده. دیگر باقی حرف های این خانم جوان را نشنید. یکهو ساکت شد و در فکر فرو رفت. با این که نصف وقتش مانده بود سریع از کابین بیرون آمد و از کلینیک خارج شد.

دو خیابان آن طرف تر یک گلفروشی بود؛ رفت آنجا و یک دسته گل بزرگ خرید. نمی دانست چرا ولی هر روز که آن پیر زن را می دید حس می کرد اسمش نرگس باشد برای همین گل نرگس خرید.

با عجله و دوان دوان برگشت به کلینیک و منتظر ماند. بالاخره پیرزن از کابین خارج شد و خسرو سریع رفت جلو و دسته گل را داد به او و گفت:

- من خسرو هستم، امیدوارم شما هم نرگس باشید.

پیرزن خندید و گفت:

- متاسفانه مریم هستم.

هر دو کمی خندیدند و خسرو با اعتماد به نفس فراوان گفت:

- بنظرت دیگر بس نیست؟ فکر کنم دیگر درمان شده ایم.

مریم که از کل این ماجرا کمی جا خورده بود، با تردید گفت:

- نمی دانم، شاید. گویا طول درمان مشخصی ندارد.

خسرو که دید جای مناسبی برای صحبت کردن نیست پیشنهاد داد که بروند و در پارک قدم بزنند.چند ساعتی با هم قدم زدند و با هم سخن گفتند. از گذشته های دور و نزدیک. از خانواده هایشان و از دوستان و نزدیکان. یخشان زودتر از آنچه خسرو فکر می کرد باز شد و صحبتشان گرم گرفت. چند سالی بود که با آدم جدیدی آشنا نشده بودند. هر دویشان گویی به طریقی از این کالبد سالخورده و باید ها و نباید های آن رها شده بودند.

پس از یک پیاده روی طولانی روی نیمکت نشستند و به حرف زدنشان ادامه دادند. مریم محتاطانه پرسید:

- ایرانه خانم چطور شد که فوت کردند؟

خسرو نگاهی به خلاف جهت مریم انداخت و بغض چندین ساله اش کمی در صدایش نمایان شد:

- آلزایمر، خیلی نامرد شد آن سال های آخر. خیلی...

مریم که جا خورده بود سریع گفت:

- نمی فهمم. یعنی چی؟

خسرو دوباره با همان بی میلی پاسخ داد:

- چهل پنجاه سال هرچه خاطره داشتیم و نداشتیم را مثل آب خوردن، فراموش کرد.

مریم که واقعا نمی دانست در پاسخ خسرو چه بگوید گفت:

- خوب دست خودش نبود که آقا خسرو.

خسرو با یک حالت طلبکارانه و با صدای بلندی گفت:

می دانم. می دانم. ولی به من هم حق بده. هیچ چیزی برایم نبود که بعد مرگش دلم به آن خوش باشد و با آن زندگی کنم.

مریم که از حرف های عجیب خسرو متاثر شده بود، گفت:

- میخواهی برویم سر مزارش؟ پنج شنبه هم هست.

خسروگفت:

- نه. از همان موقعی که خاکش کردیم دیگر آنجا نرفته ام.

مریم که چشمانش از تعجب از حدقه بیرن زده بودند پرسید:

- چرا؟

گویی یک نفر داشت گرد و خاک از روی زخم های چندین ساله ی خسرو می زدود. با صدای لرزانی پاسخ داد:

- آن تن که الان زیر خاک است مرا اصلا نمی شناسد. مرا به یاد نمیارد. من چرا به دیدنش بروم؟ چرا هر بار سر قبری حرف بزنم که کلمه ای از خاطرات مشترکمان در خاطرش نیست؟

مریم که چشمانش نمناک شده بود با حالتی دلگیرانه گفت:

- آقا خسرو. درست نیست که اینطور در مورد ایرانه خانوم حرف بزنید. آن بنده ی خدا هیچ تقصیری نداشته.

خسرو با درماندگی غریبی گفت:

- می دانی راضی بودم حتی ده سال زودتر بمیرد اما آنطور نمیرد. بی مروت آن سال های آخر قشنگ با سلیقه نشست و هرچه که با آن زنده بودیم را تک تک از ذهنش پاک کرد.

مریم خودش را جمع کرد و با لحن محکمی گفت:

- بیا دوباره بسازیم.

خسرو یکه خورد و پرسید:

- مگر میشود؟

مریم با ذوق و شوق ادامه داد:

- می دانم جایش را نمی گیرد. اما امتحانش چه ضرری دارد؟ ما که یک پایمان لب گور است. چه چیز داریم برای از دست دادن؟ بیا این دم های آخرمان را مثل همان بچه ها و جوان ها که در کلینیک برایمان خاطره تعریف می کردند، زندگی کنیم. خودمان را به دیوانگی بزنیم.

خسرو که از شنیدن این حرف ها از سوی مریم جا خورده بود لبخند سریعی روی لبش نقش بست و به شوخی گفت:

- مثلا برویم پفک بخریم و در خیابان بخوریم؟

مریم با تکان دادن سرش تایید کرد و راه افتادند و رفتند پفک خریدند و در خیابان خوردند. مریم و خسرو گویی که تازه از مادر زاده شده باشند دوباره داشتند طعم شیرین زنده بودن را می چشیدند. مثل کودکان دیگر هراسی از قضاوت شدن توسط دیگران نداشتند. مثل نوجوانان افکار دیوانه واری به سرشان می زد و دلشان می خواست تا آن ها را انجام بدهند. آن روز دل انگیز تمام شد و قرار گذاشتند فردایش که جمعه هم بود باهم بروند توچال.

شب از راه رسید و هردو به خانه هایشان باز گشتند. خسرو خودکاری برداشت و تمام حرف ها و اتفاقات را کلمه به کلمه در آن نوشت و صفحه ی سالنامه را تا آخرش پر کرد. به روز بعد که صفحه اش هنوز خالی بود نگاه کرد و لبخندی زد و سالنامه را بست. آن شب هردو قبل از به خواب رفتن از ته دل هار هار خندیدند.

صبح شد و خسرو به دنبال مریم رفت تا راهی بشوند. به تو چال که رسیدند، مردی نزدیک ایشان آمد و خواست که راهنماییشان کند که سوار ماشین های برقی که تا بالا می بردند شوند؛ اما خسرو و مریم قبول نکردند و گفتند که تا آخرش پیاده خواهند رفت. سه چهار ساعتی طول کشید که با آن سرعت کمشان به مقصد برسند و پا درد و کمر درد امانشان را بریده بود اما حال دلشان خوب بود و جوان.

به بالا که رسیدند دوتا بستنی قیفی خریدند و روی نیمکت نشستند و به تهرانِ پیر نگریستند.

روز ها گذشت و خسرو و مریم تقریبا هر روز همدیگر را می دیدند و کار های دیوانه واری انجام می دادند که مناسب سنشان نبود. صفحات سالنامه پشت سر هم پر می شدند از خاطرات مشترک خسرو و مریم. دوستی این دو فارغ از جنسیت شان بود. همدیگر را دوست داشتند اما به عنوان دوست و همراه و نه چیز دیگری. اما روز آخر وقتی که داشتند از هم جدا می شدند خسرو بر خلاف معمول از پیشانی مریم بوسید و نگاهِ خیره یِ چند دقیقه ای به او انداخت. خسرو آن شب قبل خواب بیشتر از همیشه هار هار خندید.

فردایش خبری از مریم نشد. آماده شد و به سمت خانه شان رفت. همان لحظه که آن پارچه های مشکی را دید فهمید چه خبر است. یکّه خورد اما اشکی نریخت. چشمانش کمی پر شدند اما لبخند روی لبش غلبه می کرد.

با جمع همراه شد و رفت در مراسم خاکسپاری اش شرکت کرد. همه که رفتند رفت روی مزارش نشست و شروع کرد به صحبت کردن. خاطرات این چند وقت را مو به مو برای کالبد بی جان مریم زیر خاک تعریف کرد، گویی که اصلا مریم هیچکدام را نمی دانست.

بعد این که همه چیز را تعریف کرد و خواست که بلند شود یادش افتاد که مزار ایرانه خانم کمی آنطرف تر است. خرق عادت کرد و تصمیم گرفت سری به او بزند.

رفت و نشست و شروع کرد:

- سلام ایرانه خانم. اسم من خسرو ست. فکر نکنم مرا به خاطر بیاوری اما من خوب میشناسمت. تا همین چند وقت پیش خیلی از دستت دلخور بودم. اما دیگر نه؛ بخشیدمت. راحت بخواب، من همه اش یادم هست، همه ی آن اتفاق ها و خاطراتمان. چند وقت دیگر پیشت می آیم و آنقدر تعریف می کنمشان که همه اش را از بر بشوی.

چند هفته گذشت؛ خسرو در این مدت چند باری به مزار مریم و ایرانه خانم سر زد. هیچ غمگین نبود. یک روز در راه برگشت موقعی که داشت از پارکی رد می شد یک گرفتگی ای در قفسه سینه اش حس کرد برای همین سریع نشست روی نیمکت. نشست تا کمی نفس بگیرد. در همین حین دختر جوانی آمد و آن سر نیمکت نشست و اصلا حواسش به خسرو نبود. سرش توی گوشی اش بود و اخمی در چهره ش. معلوم بود که اصلا حال و روز خوبی ندارد. خسرو دردش بیشتر شد و تا بازوهایش پیش رفت ولی با اینحال حواسش به آن دختر بود که چقدر بی قرار است.

سرش را چرخاند سمت دختر و همینجور بی مقدمه گفت:

- چند هفته پیش با مریم رفتیم سینما و یک فیلم کمدی دیدیم. ردیف جلو نشسته بودیم و هر چند دقیقه یکبار بلند می خندیدیم. آنقدر زیاده روی کردیم که چندین بار تذکر دادن. روز بعدش رفتیم تاکستان باغ انگور تا انگور تازه بخوریم. فردایش رفتیم بیلیارد بازی کردیم، همه یک جوری نگاهمان می کردند اما برایمان مهم نبود، بین خودمان بماند اما مریم اصلا بلد نبود بازی کند. فردایش رفتیم یک رستوران گران و خوش....

[والا]

پیریآلزایمرزندگیدوست داشتنمردن
| یک علی | سینه فیل | نِتیزن | تِک لاور |
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید