سلام آقای مصطفی انصافی
تو به اصفهان بازخواهی گشت را چهطور نوشتهای؟ آن رمان را که خواندم و تمام شد، و حین خواندنش خیلی به خودم بیرحم بودم. فکر میکردم این تک ایدهی ناب دیگر تمام شده و وقتی تو رفتهای سراغش و نوشتهایش دیگر عرصه برای من و هرچیزی که قرار است در آینده بنویسمش تنگ شده.
فرمان ششم را که دیدم. گفتم وای، این رمان هم آنطوری که از اسمش پیداست یک بازیگوشی بینهایت باید باشد با ساختار رمان و حتما دیوانهام خواهد کرد دوباره که چهطور فقط فاکتور سن باعث شده من باز از نوشتن یک چیز خیلی خوب عقب بیفتم. امروز در حدودهای صفحهی ۵۰، رمان را بستم و تصمیم قطعی گرفتم که دیگر با خواندنش عمرم را تلف نکنم و حالا که نمیتوانم زیاد رمان بخوانم، بروم سراغ خواندن چیز بهتری. ایدهاش البته باز جالب است. این حرفحرفحرفهایی که هی با خودت میزنی و اینکه دهانمان را صاف میکنی تا بروی سراغ قصه، بامزه است. ولی نه بیشتر. چیزهاییست که گاهی به ذهن خودم هم میرسد و میروم سراغ نوشتنشان، مثلا فکر میکنم که بله، وارد داستان شوم و یک خودنماییهایی به عنوان نویسنده هم که شده داشته باشم، ولی خودم هم میدانم چهقدر همچین چیزی بد و احمقانه است.
به هر حال برای اینها نبود که رمان را بستم و گذاشتمش در طبقهی کتابهای خوانده شده. بیشتر برای زبان رمان است. امیدوارم یکبار دیگر بخوانیش و موافق باشی با من که در دیالوگ نویسی فاجعه بودهای. فاجعهی محض آقای انصافی. طوری که امیرعلی و لیلا با هم حرف میزنند حتی دیگر در بدترین سریالهای درجه سهی شبکه دوی صداسیما هم مردم با هم صحبت نمیکنند. میفهمی چی نوشتی؟ استفراغ یک آدم متوهم نویسندهی ریشو را مالیدی رو کاغذ عزیزم.
«خسته نمیشی هرشب هرشب مهمونی؟!»
لیلا چشمهاش را مالید. «خوابم میآد، امیرعلی. چهقدر از آدم حرف میکشی! دنبال سوژه میگردی واسه فصل شیش؟» مالیدن چشمهای پفکردهاش که تمام شد، گفت «تنهایی کلافهم میکنه، وگرنه مرض نداشتم که سه ماه خودم رو منتر اون دخترهی خلوچل کنم!» و خندید. «صد شعر که عمرش چو زمانه به گذر بود/ دیدی چه خبر بود؟»
راست میگفت.
چهطور روت شده اینها را بنویسی؟ چهطور فکر کردی من و یک چند صدنفر دیگری که قرار است این کتاب را بخوانیم قرار است با همچین دیالوگهایی خودمان را بکشانیم به صفحههای بعدی کتاب و تف نیندازیم تو رویت؟
امیدوارم حداقل ایدههای جالب و جاهطلبانهای داشته باشی برای این رمان آقای انصافی، و صرفا یکی از فایلهای ۲۵/۰۰۰ کلمهای خاک خورده از ۲۵ سالگی تو لپتاپت نبوده باشد که سعی کردی با یک بازنویسی انتحاری بعد از موفقیت رمان اولت تبدیلش کنی به متنی آوانگارد که فقط باد گلوست. چون اگر بعد از به اصفهان بازخواهی گشت نوشته باشیش واقعا، از اول اول، باید شک کنم که نکند همان رمان هم همین اندازه بد بوده و من فقط یادم نیست و نمیفهمیدم؟
با عرض ادب، و علاقهی شدید به شما آقای انصافی
۰۴/۰۳/۱۴۰۳