ام البنین عجمی
ام البنین عجمی
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

آغاز یک سفر

ایستگاه شلوغ بود. صندلی های پلاستیکی توی سالن، سنگینی تن‌های عرق کرده مسافران را بین پایه هایشان تقسیم کرده بودند. چمدان های رنگی و چرخ دار، به هیبت ساک‌های بدقواره لبخندهای کجی میزدند. و بوی عطرهای تند و سرد، قاطی رایحه‌های شیرین و گرم شده بود. هیاهوی حرف زدن ها و خندیدن‌ها، میان صدای بلند تلویزیون و اعلام‌های گاه و بیگاه بلندگو، گم بود.

ما پنج شش بچه کوچک بودیم. قرار نداشتیم که روی صندلی و توی سالن منتظر بمانیم. دست باباها را کشیدیم بیرون درب های شیشه ای. ساک ها ماندند کنار مادرها که دلشان می‌خواست توی خنکای سالن بنشینند. گرمای اواخر خردادماه تازه بود و نو. نسیم آهسته‌ای برگ های سبز چنار های بلند توی باغچه ها را نوازش می‌کرد. بابا می‌گفت هفتاد‌ سال است که مشغول تماشا هستند. سرم را تا می‌توانستم به عقب خم کردم تا عظمتشان را نگاه کنم. چرا درخت‌ها با گذشت سالها، ستبرتر می‌شوند و آدم ها نحیف‌تر؟ اگر زبان بازگو داشتند، قصه های زیادی از رفتن و آمدن ها، انتظارها و امیدها داشتند که برایم بگویند.

دویدیم جلوی سکو. مامور یونیفرم پوشیده ای، پشت خط زرد نگهمان داشت. تا جایی که میشد گردن هایمان را کشیدیم تا از انتهای ریل ورود قطار را ببینیم. اولین مواجه و سفرمان با قطار بود و از هیجان روی پا بند نبودیم. روز آخر مدرسه، جواب سوالهای امتحان را از پشت پنجره های خیالی قطار نوشته بودم و برای همکلاسی ها، از برنامه رخ نداده سفرمان، قصه ها ساخته بودم. شهر کوچک ما در مسیر قطار نبود. تا به ان روز تنها توی تلویزیون تن پیچ و تاب خورانش را دیده بودم و با کوبیدن کف دست ها روی دوپا و سینه، هوهو کشان، ادایش را دراورده بودم.

قطار تاخیر داشت. مادرها از فکر دستشویی کوچک قطار استرس گرفته بودند. ساک و کیف‌هایشان را سپردند دست مردها و رفتند سمت وضو‌خانه. تلق تلوق چرخ های آهنی قطار و بعد صفیر سوت بلندش، نوید میداد که چیزی به واقعی شدن رویایمان نمانده. صدای نازک پشت بلندگو داشت اعلام می‌کرد مسافرهای مشهد پس از عبور از زیرگذر، سوار قطار روی ریل ۲ شوند.

دویدم سمت دستشویی و سرم را بردم داخل. روی سرامیکهای کف، رد خاکی و خیس کفش‌ها با هم درامیخته بودند و نقش های چرکی خلق کرده بودند. صدا بین کاشی های سرد و بوهای ناهمگون می‌پیچید. بینی‌ام را گرفتم و جمله‌های بابا را فریاد زدم؛ مامان زود باشین، قطار اومده، ما از زیر‌گذر میریم اونطرف.

اولین بار بود که اسم زیرگذر را می‌شنیدم. مسیر زیرزمینی زیر ریل‌ها را که پیمودیم، قطار دیگری از جهتی مخالف قطار ما آمد، سوت کشید و ایستاد. سوار که شدیم از پنجره کوپه هایمان دیدیمش. دلم شروع کرد به شور زدن. اگر قطار را اشتباه سوار می‌شدند چه؟ اگر زیرگذر را پیدا نمی‌کردند...؟ ساک ها را توی سه کوپه کنار هم جا دادیم اما همگی جمع شدیم توی یکی پهلوی هم‌. خوشحال نبودیم. بی‌صدا شده بودیم و چیزی گلوهایمان را می‌سوزاند. قطار داشت حرکت می‌کرد و مادرها نبودند. می‌ترسیدیم از پدرهای عصبانی بپرسیم حالا چه می‌شود. منتظر بودیم اولین نفر اشک‌هایش سرازیر شود تا ما هم دنباله اش را بگیریم. بابای دوقلوها رفته بود بگردد دنبال زن و خواهر‌زنهایش. هزار جور فکر توی سرمان می‌چرخید. انگار وسط بازاری شلوغ مادرهایمان ولمان کرده باشند و رفته باشند. شبیه همان تهدیدهایی که همیشه می‌کردند. بی‌پناه شده بودیم. قطار حرکت کرده بود و ما مطمئن بودیم که مادرها جا مانده اند، بدون کیف و بدون بلیط. خودمان دیده بودیم که مامورها، پای قطار بلیط ها را چک می‌کردند.

همه اشتیاقمان برای سفر، فروکش کرده بود. مثل اتشی که با یک سطل اب خاموشش کرده باشند و تنها دود سیاه بالارونده ای، از ردش باقی بماند. می‌خواستیم برگردیم. ما بدون مادر، با پدرها غریبه بودیم.

یک ربع بعد که البته بر ما چند ساعت گذشته بود، سایه ای از پشت پنجره مات، دستگیره را کشید و چهره های ترسان مادرهایمان را دوباره به ما بخشید. انگار که دنیا را یکجا توی بغل هایمان گذاشته باشند، اشک های حبس شده مان را روی دامان امن مادرها سر دادیم و سفر شروع شد.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید