بابابزرگ سواد نداشت اما شعر میگفت. از آن شعرها که موضوعش مربوط به حال و احوال مردمان بود. راجع به عاقبت آدم ها در قیامت. از تمام عذابهایی که بر جان آدمی نازل میشد، نوشته بود. نوشتش هم فرق داشت. مکتب را در دو جلسه خلاصه کرده و حروف الفبا را همراه یک دفتر دست ساز ریخته بود توی خورجین خرش و همراه گوسفندهایش، راهی صحرا شده بود. خواندن کلمه هایی که حروفش از هم جدا بود، برای ما سخت بود. مامان میخواند و ما به بیرون کشیدن کلمه ها، از خط رمزی بابابزرگ میخندیدیم. یادم هست توی یکی از شعر ها، خواب دیده بود محشر شده و ما در عالم بچگی میترسیدیم از انهمه عذابی که وعده الهی بود. موهایمان را سفت میپوشیدیم که نکند ان دنیا از تار مویی آویزانمان کنند، و دروغ هایمان را اعتراف میکردیم که مار زبانمان را نگزد.
بعد ها دایی به خط خوش، تمام شعرهایش را رونویسی کرد و برای خودش برد. یک نسخه هم مامان برداشت و کنار دفتر شعر خودش گذاشت. مامان سواد داشت و شعر هایش عروض و قافیه دار بودند. نمیدانم فرصتش نشد یا همتش، که دیپلمش را بگیرد. اما سعی میکرد فاعلاتن، فاعلاتن فاعلن هایش درست باشد. توی دفترش حماسه هایی بر پا بود از غزل و قصیده هایی که برای تمام مناسبت های مذهبی و ملی سروده بود.
چیزی از طبع شعر که به من رسید، دست و پای اخر مصرع هایش شکسته بود. از آشنایی با سهراب و نیما رضایت داشتم و قدردان سبک جدید شعرشان بودم. چیزی از دفتر شعر ان روزهایم در دست نیست و حتی شعرها آنقدر ارزشمند نبوده اند که در خاطرم مانده باشند؛ اما میدانم که موضوع حول طبیعت و عشق میچرخید.
خاله جان سیر تحول شعر در خاندان باذوق ما را کامل کرده و بداهه از درد و مریضی شوهرش و خستگی خودش میخواند. نوشتنش به قدر خواندش خوب نیست و باید کاتبی برای اشعار بداهه اش داشته باشد. همین حالا میتوانم چهار کلمه پاییز و زرد و غم و تغییر را تحویلش بدهم و شعری تحویلم بدهد. و خودم روی بخش دیگری از ادبیات متمرکز بشوم و بگذارم طبع لطیف شاعری ام در حد همان الهاماتی که از دل غم بیرون می آید بماند.