ام البنین عجمی
ام البنین عجمی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

امروز جمعه نبود

کار از کرم مرطوب کننده گذشته. روی ترک ها و خراش هایی که سرتاسر دستم را سرخ کرده اند، وازلین میزنم و نوازششان میکنم. کف دست هایم را که میبویم، خودم را وسط دشت میبینم. آنقدر بوی علف های صحرا میدهند که بوی وازلین معلوم نیست‌.

سوار شدیم و رفتیم که بادبادک را بسپاریم به دستان باد. خیابان ها خلوتند. مثل تمام عصرهای جمعه. اما همه خانه نیستند. عده ای توی آلاچیق های پارک جنگلی دارند خودشان را کش و قوس می دهند، روی پاهایشان پتو میکشند، یا کباب هایشان را باد میزنند. از کنار همه ماشین های پارک شده میگذریم. شلوغ است و نمیشود جلوی اینهمه چشم به عشقبازی پاییز رفت. باید برویم دورتر. جایی انتهای شهر. جایی که درخت نداشته باشد و ماشین ها مدام نیایند و بروند. بشود با خیال آسوده دوید. جاده ای که بعد از آخرین خانه هایش، تنها منظره دشت و کوه دارد.

نخ بادبادک از دستان پسرک ازاد میشد و مثلث رنگارنگ دنباله هایش را توی هوا میرقصاند. از بلندای کوهی که کمی دورتر است، کایت سواری پایین پرید. باد نبود که پرنده اش را بالا ببرد. کمی آنسوتر فرود آمد.

پسرک دلش میخواهد که جای آن مرد سوار پرنده رنگارنگ بود و پرواز میکرد. بال نداریم که بکنیم و بدهیم دستش، اما میتوانیم چیز دیگری را برایش برآورده کنیم؛ کوهنوردی. دنبال راهی میگردیم که جاده ای داشته باشد تا پای کوه. پسرک صبر ندارد، مثل من. اما او یکریز حرف میزند و بلند فکر میکند و میترسد که مبادا دور شویم از کوه. و من آرام گرفته ام و فقط نگاه میکنم. منظره عجیبی است. خانه های بلند و پر پنجره نمای روبروست و کوه های بلند آرام نمای پشت سر.تعدادشان کم نیست، قامت های ریز کوچک در دور یا هیبت های بزرگ در نزدیک. بیشترشان دوتایی میروند و می آیند. از آلودگی شهر است که سر به صحرا گذاشته اند یا خلقشان تنگ شده، دلهایشان به شور افتاده، نا آرامند و دلتنگ. شبیه یک سیاره فضایی است با جمعیتی سرگردان. شبیه برزخ با بلاتکلیفی نامعلوم.

چند ده متر آنسوتر از جایی که می ایستیم تا توی صحرا قدم بگذاریم، عده ای دارند نمای ساختمان نوسازی را با سنگ می پوشانند. این برزخ با تمام بلاتکلیفی اش هنوز به سقف هایی برای سر پناه شدن نیاز دارد. به آغوش هایی برای فشرده شدن. به بوسه هایی برای جان گرفتن و ادامه دادن به زندگی در سیاره ای که دارد هوای نفس کشیدنش تمام میشود.

امروز جمعه نبود، اما کم از غروب جمعه نداشت. بغلم را پر کردم از بوته هایی زبر و خشنی که در نگاه من گل هایی زیبا هستند. این زندکی تا هر وقت که طول بکشد، ما محتاج این زیبایی های کوچکیم که یک عمر نادیده گرفتیمشان.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید