:: On ::
:: On ::
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

صحرا، عمو، دست، مشک آب...

«زندگی صحنه‌ی یکتای هنرمندی ماست، هر کسی نغمه‌ی خود خواند و از صحنه رود، صحنه پیوسته به‌جاست. خرم آن‌ نغمه که مردم بسپارند به یاد...»

نمی‌خواهم چیزی بنویسم، چون نه قلم و نه ذهن من توانایی نوشتن درباره‌ی چنین موضوعی را دارد، و نه نیازی به نوشتن هست، تاریخ مملو از اوست؛ هنرمندی به صحنه آمده، از صحنه هم نرفته، و نمی‌رود. نغمه‌ای خوانده که تا جهان هست، صفیر آن در گوش جهانیان طنین‌انداز خواهد بود. تنها می‌خواهم بچگی کنم، معلم به من بگوید که با فلان کلمه جمله بساز، و من هم نغمه‌ای را که شنیده‌ام، به یاد آورم، هر جور که هست، و جمله‌ام را بسازم. برای خودم جملاتم را می‌گویم، نیازی نیست که بقیه بدانند... می‌خواهید شما هم با هر کدام جمله‌ای بسازید؟

صحرا:

تشنه:

عمو:

آب:

علقمه:

مشک:

دست:

خیمه:

شش‌ماهه:

گلو:

سه‌شعبه:

گودال:

خنجر:

قفا:

خضاب:

مادر:

بی‌سوار:

انگشتر:

اسیر:

نیزه:

خار بیابان:

بی‌بی:

تنور:

خیزران:

عشق:

کاروان:

کربلا:

دوراهی:

حسین:


حسین عدلنوشتهمحرممذهبیحال خوبتو با من تقسیم کن ای حسین
بگذر از این گذار و بگذار، بگذریم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید