«زندگی صحنهی یکتای هنرمندی ماست، هر کسی نغمهی خود خواند و از صحنه رود، صحنه پیوسته بهجاست. خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...»
نمیخواهم چیزی بنویسم، چون نه قلم و نه ذهن من توانایی نوشتن دربارهی چنین موضوعی را دارد، و نه نیازی به نوشتن هست، تاریخ مملو از اوست؛ هنرمندی به صحنه آمده، از صحنه هم نرفته، و نمیرود. نغمهای خوانده که تا جهان هست، صفیر آن در گوش جهانیان طنینانداز خواهد بود. تنها میخواهم بچگی کنم، معلم به من بگوید که با فلان کلمه جمله بساز، و من هم نغمهای را که شنیدهام، به یاد آورم، هر جور که هست، و جملهام را بسازم. برای خودم جملاتم را میگویم، نیازی نیست که بقیه بدانند... میخواهید شما هم با هر کدام جملهای بسازید؟
صحرا:
تشنه:
عمو:
آب:
علقمه:
مشک:
دست:
خیمه:
ششماهه:
گلو:
سهشعبه:
گودال:
خنجر:
قفا:
خضاب:
مادر:
بیسوار:
انگشتر:
اسیر:
نیزه:
خار بیابان:
بیبی:
تنور:
خیزران:
عشق:
کاروان:
کربلا:
دوراهی:
حسین: