ویرگول
ورودثبت نام
خاطرات یک روزمره نویس
خاطرات یک روزمره نویس
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

این روزها

قربانت گردم

این روزها را خوب شد که با هم نمیبینیم. روزهای نکبت باری که یکی از پس دیگری می آیند روزی چند نفر از ما را میگیرند و می کشند و می گویند جیک تان هم در نیاید.

این روزها را که میبینم، روزگارانِ تلخِ گذشته در نظرم حلاوتی وصف ناپذیر دارد. آن روزی که عزمم را جزم کردم که بمانم، که بمانم و بسازم و مقابله کنم، با خودم میگفتم راهِ رفتن که همیشه باز است، اون هم واسه تویی که بالاخره درسی خوندی و به جایی رسیدی، آن روزها هیچ فکر نمیکردم که روزی برسد که نتوانم بروم، نتوانم بروم که هیچ، نتوانم مدرکم را آزاد کنم، شب خوابیدیم و صبح بلند شدیم دیدیم هزینه آزادسازی مدرک 6 برابر شد و گذشت و رفت.

محبوبم در تلخ ترین روزهایی که سپری کردم، باز هم تو را آرزو کردم. این روزها در خلسه ای سهمگین به سر میبرم، عصبانی و خشمگین، کاش میتوانستم کاری بکنم، اینکه ببینی مملکتت به دست اجنبیان بی صفت که 44 سال چمباتمه زده اند بر ثروت این مردم و چون زالو از خون این مردم تغذیه می کنند و کاری هم نتوانی بکنی آزارم می دهد.

تصدّقت، در میان این همه گلایه و ناراحتی، من به خودمان امید دارم، 107 روز است که ورق برگشته و ترسمان ریخته و کرخت و بی تفاوت نیستیم. اگر نمیکشتند، خیلی وقت بود که رفته بودند، شرف نداشته شان را به یغما داده اند و مردم کوچه و بازار رو به گلوله بسته اند. به کیان هم رحم نکردند- به کی رحم کردند- بزرگ و کوچکمان را زدند و کشتند و ما محکم تر ایستادیم، هر کسی دنبال راهی است که کمکی به آینده این مسیر بکند.



روزها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید