حسین حضرتی (OnHazrat)
حسین حضرتی (OnHazrat)
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

تنها بودنت را در آغوش بگیر !

زیبایی تنهایی
زیبایی تنهایی

امروز فیلم وقتی نیچه گریست رو دیدم و بعدش احساس کردم (نیاز دارم / دوست دارم) تنها باشم به این فکر کردم که یه سفر چند روزه برم بدون هیچ اطلاعی و بدون موبایل و ...

به جایی که آدم و بنای دیگری نباشد ، داخل طبیعت ، کاملن تنها


- لحظه‌هایی حس نا امنی داشتم مثل اینکه حیوانات بهم نزدیک بشند - و چیزی که ازش میترسیدم ترس من از اونها بود ، نه حمله کردن شان یا آسیبی واقعی‌تر!


احساس کردم باید به کسانی خبر بدهم که ممکن هست نگرانم باشند شاید ترس از دست دادنشان بود ، ولی پریشانی شان را دوست نداشتم ، تصمیمی گرفتم برای بعد ، مدتی این کار را می کنم بدون اطلاع و شاید برنامه قبلی

فقط دو نشانه از من می ماند یک کاغذی روی میزم و یکی پیامی به محبوبم با این جمله " نگران نباشید ! "

داشتم فکر میکردم که توضیح بیشتر بدهم یا ...

احساس کردم می خواهم به محبوبم بگویم دوستش دارم !

ذهنم همچنان درگیر وضعیتی بود که تجربه می‌کردم و خواستی در من رشد می کرد

انگار ذهنم خیلی فعال و سنگین بود و در لحظه در محیط حاضر نبودم

داشتم به دنبال راهی برای حل مساله می‌گشتم


نه ناراحت بودم و نه چیزی آزارم می‌داد اما اشتیاق فراوانی به این تنهایی داشتم اشتیاقی از جنس احتیاج


بالاخره ایده ای به ذهنم رسید بین گزینه‌های مختلف جایی را پیدا کردم که تاریک کمی سرد و در سکوت کامل بود ، آنجا رفتم چشمم را بستم و گوش نمیدادم و اکنون حتی حس هم نمیکردم

تجربه جالبی بود نزدیک شدن به آن تنهایی که دلم می‌خواست

همه چیز تاریک بود و در سکون اما سایه هایی می دیدم از چیزهایی شبیه درخت بامبو که سایه هاشان اطرافم را پر کرده بود

اما همچنان آرام بودم

هیچ واکنشی نداشتم انگار تنها ناظر بودم و چه آرامش زیبایی


کمی بعدتر کم‌کم ترسهایی به من نزدیک شدند ترس هایی از آن جنسی که در ابتدا داشتم

ترس هایی از جنس این که در این محیط تاریک و سرد که حالا دیوار نداشت ولی گسترده هم نبود ، موجودات ترسناک نزدیک من شوند

لحظه ای فکر کردم که نمی توانند بهم آسیب بزنند و لحظه بعد فهمیدم مهم هم نیست اگر آسیب بزنند

ترس همچنان با من بود اما چیزی در درونم می‌خواست که از آن گذر کنم ( فرار نه ، بلکه در آغوشش بگیرم ، بپذیرمش و از آن بگذرم )

همین کار را کردم بدون هیچ واکنشی بدون هیچ بودنی ادامه دادم و فقط ناظر بودم

متوجه گذر زمان نبودم ، نمی دانم این فرآیند چقدر طول کشید اما بعد از چندی احساس کردم سبک شده بودم و خالی‌تر

آرامش بیشتری داشتم و در عین حال که از دنیای اطرافم قطع شده بودم به درونم آگاه تر بودم انگار همه چیز شفاف تر بود مدتی در همین حال گذشتم و بعد کم کم به خود آمدم

از آن فضا خارج شدم

در این حین که از دنیا فاصله گرفتم هنوز فکر هایی همراهم بود مثلن اینکه می‌خواستم زنگ بزنم و ابراز محبت کنم ، داشتم می سنجیدم که کار درستی است یا نه و فهمیدم برای اینکه شفاف و بدون پیشگیری باشم منطقی است که بدون پیشگیری این خواست را محقق کنم

بیرون آمدم ، انگار آگاه تر شده بودم و بیشتر در لحظه بودم


برگشتم به یکسری کارهایی که از صبح مشغول شان بودم و ذهنم را مشغول کرده بود سر زدم ، فهمیدم دوست ندارم با شبکه های مجازی این تنهایی را پر کنم و می خواهم کمی ادامه دار تر باشم

تجربه عجیبی بود چیزی در من میخواست که مرور اش کنم و بنویسم اش و چه عجیب ، من که همیشه فکر میکردم حافظه خوبی ندارم تمام این لحظات را با شفافیت کامل خاطرم هست

الان در پایان نگارش این متن هستم دارم به این فکر می کنم که اول آن تماس را بگیرم و بعد این متن را منتشر کنم

تجربه جالبی بود که احتمالا باز هم تجربه اش می کنم و از حس و حالم باز هم مینویسم


فهمیدم نگرانی هایی که هر روز حمل می کنم و حل نمی کنم از من انرژی می‌گیرند همینطور ترس از دست دادن ها و وصل بودن هایی به دنیای مادی که مانع این می‌شود که این سفر تنهایی را طی کنم، اما چیزی به وضوح دیدم !

در گذر از تمام این ترس‌ها و در پس آن تنهایی با خود ، آرامش ، شفافیت و در لحظه بودنی هست بسیار زیبا و دوست داشتنی

باید بیشتر فکر کنم که چه چیزهایی مهم هست و کدام نیست ؟

#آن_حضرت

https://www.aparat.com/v/ALhCj


تنهاییوجودهستیآن حضرت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید