پادکست آن
پادکست آن
خواندن ۲۴ دقیقه·۳ سال پیش

اپیزود بیست و نهم - بودن یا هیچ (قسمت اول)


پا

یه اصطلاحی هست بین پناهجوها که به هر بار که سعی می‌کنند از هر مرزی رد بشن میگن گیم زدن. قبل از اینکه برسیم به اصل داستان، هر کدوم از ما تقریبا یه گیم ناموفق داشتیم. یعنی مثلا فردین یه بار تا مرز آبی یونان و ایتالیا رفته بود، قایقشون شکسته بود و دستگیرشون کرده‌بودن. چند روز بعد هم دیپورتشون کرده بودن دوباره ترکیه. دماوند زمینی رفته‌بود. پنج روز تو جنگلای مرز ترکیه و یونان مونده بودن و ماشینی که قرار بود بیاد دنبالشون نیومده بود. خلاصه موفق نشده بودن برن و برگشته بودند استانبول. منم یه بار گیم زدم. یه شب توی استانبول، قاچاقچی بهمون خبر داد که آماده باشیم، صبح حرکت می‌کنیم.


اون بار پنج تا قاچاقچی مسافر داشتند که همه با همدیگه یه قایق رو اجاره کرده بودند که ما رو برسونه به ایتالیا. جمع شدیم یه مسیری رو توی جنگل پیاده رفتیم تا رسیدیم به محل قرار. منتظر موندم تا همه‌ی واسط‌ها و افرادشون بیان ولی یکی از واسط‌ها نیومد. اینطور به نظر می‌رسید که پلیس پایین مسیر رو بسته و اونا نرسیده بودن به محل مقررمون. اینجا بود که واسط‌های ما مجبور بودن منتظر بمونن تا طرف پنجم با مسافرهاش برسن. مجموعا پنجاه و شیش نفر بودیم. پونزده تا خانم، شیش هفت تا بچه و بقیه هم مرد و همه هم کورد. تو این نفرات، من و سه نفر دیگه ایرانی بودیم و مابقی هم کورد عراق بودن. قاچاقچیان که انگار کارشون غلو کردن در باغ سبز نشون دادن باشه، گفته بودن توی قایقی که قراره ما رو برسونه به مقصد، همه نوع شیرینی و خوراکی هست و بهتر کوله‌هامون رو سنگین نکنیم. ما هم تنها چیزهایی که برداشتیم چند تا نون تست بود و دو سه تا بطری آب معدنی و کره بادام زمینی و یکی دو تا سیب.


اون موقع تیر ماه بود و هوا خیلی گرم و شرجی بود و شرایط هم شدیدا استرس‌زا. همین هم باعث می‌شد که خیلی احساس گرسنگی نداشته‌باشیم. یه لقمه‌ی کوچیک از نون و کره، صبح و شب یه روز رو برامون رد می‌کرد اما شدیدا تشنه می‌شدیم. دو روز توی جنگل همین‌طور منتظر قاچاق‌بر پنجم بودیم اما مشکل از موقعی شروع شد، که روز دوم آبمون تموم شد. خوش شانس بودیم که از بین پنجاه و شیش نفری که اونجا بودیم، بعضیا تا ظهر روز سوم هنوز یه کم آب براشون باقی مونده بود و با تقسیم کردن‌اش یه جورایی می‌گذرونیم. روز چهارم، سیب بود که نجاتمون داد اما من هیچ وقت اون صحنه رو فراموش نمی‌کنم که وسط جمعیتی که نشسته بودیم و دیگه بی‌حال شده بودیم، یه پدر و مادر بلندشدن و پدره یه صد دلاری رو گرفته بود بالا و می‌گفت: «بچه‌ام داره از تشنگی می‌میره. یه لیوان آب رو صد دلار می‌خرم فقط بچم زنده بمونهو»


بعد از دیدن این صحنه دیگه همه میدونستن که دیگه اونجا واقعا جای موندن نیست. بچه‌ها دیگه طاقت نداشتن و دیگه همگی بلند شدن و حرکت کردن سمت روستاهای اطراف. دیگه حتی مهم نبود اگر پلیس ما رو دستگیر می‌کرد. خلاصه بعد از پنج روز معطلی توی جنگل، برگشتیم به شهر. دوستای من، هدایت، سعید، مسعود، افشار، سامران و بهمن که چند ماه پر ماجرای بعدی این داستان رو با همدیگه گذروندیم، هر کدومشون یکی دو تا گیم ناموفق داشتن. گیم ناموفق قسمتی از این بازی خطرناکه.




سلام من مرسن هستم و این اپیزود بیست و نهم پادکست آنه. پاکست آن پادکستیه که توی هر قسمتش، داستان واقعی آدم‌ها رو تعریف می‌کنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم. ممنونم از حمایت همیشگیتون از پادکست آن و مرسی از محبتتون که همیشه پیگیر هستید که داستان بعدی پادکست کی منتشر میشه. من تمام سعی‌ام اینه که فاصله‌ی بین اپیزودها کم باشه ولی پیداکردن و تحقیق و نگارش داستان‌های اورجینال واقعا زمان‌بره و وقت و رضایت شما برای ما خیلی خیلی مهمه. امیدوارم در آینده شرایطی پیش بیاد که داستان‌ها رو سریع‌تر آماده و منتشر کنیم. خب بریم سراغ داستان. خواستم این نکته رو هم بگم این رو در نظر داشته باشید توی داستان‌هایی که شخصیت ایرانیه، معمولا شخصیت اصلی کامنت‌هایی که تو شبکه‌های اجتماعی و پادگیرها میذارید رو می‌خونه. من می‌تونستم مبین باشم، تو میتونستی مبین باشی.




سلام. من مبینم. اصالتا کوردم. متاهلم و یه بچه دارم. پاوه به دنیا اومدم و گیلان زندگی می‌کنم. اگر از زندگی روزمره‌ای که داشتم لیسانس معماری، بیکاری، همسر و پدر بودن، و دشواری‌های زندگی خیلی ساده بگذریم، اول داستان منم تفاوت زیادی با بقیه داستان‌های پناهجوها نداره. منم از طریق دوست‌ها و آشناها که با شیوه‌ی غیرقانونی از کشور رفته بودن و رسیده بودن به مقصدشون، تا حدودی به فکر مهاجرت افتادم و با خودم فکر کردم که احتمالا این مسیر با سختی‌هاش نهایتا ارزشش رو داره. چرا؟ درست به همون دلیلی که بقیه تصمیم به مهاجرت گرفتند و هر روز می‌گیرن. دقیقا به همون دلیلی که خیلیا مهاجرت غیرقانونی رو انتخاب می‌کنن، منم همین تصمیم رو گرفتم. ما توی خاورمیانه زندگی می‌کنیم. من فکر می‌کنم اولین چیزی که میخوایم ازش فرار کنیم بلاتکلیفی بی حد و مرزیه که تنیده توی تار و پود زندگیمون. حداقل این چیزیه که من براش به سمت یه زندگی بهتر حرکت کردم.


یه هفته بعد از نوروز 1400 من قانونی از تهران رفتم استانبول. خیلی طول نکشید که تونستم قاچاق‌برم رو ببینم. روز و زمان رو باهاش ست کردم و رفتم که ببینمش. توی مسیر، شاید خنده‌دار باشه، به داستان ایستاده در خواب پادکست آن فکر می‌کردم که یه مدت پیش اتفاقی بهش برخورده بودم و داستانش خیلی عجیب گیرا بود. انقدر که یه ضرب همه‌ی اپیزودهای اون داستان رو گوش کردم. چرا اون جمله‌ی من می‌تونستم کوروش باشم تو میتونستی کوروش باشی اون پادکست، این همه شبیه شده بود به امروز من؟ استرس گرفتم که نکنه منم سرنوشتم تو این مسیر مثل کوروش بشه؟ سختی بکشم، بی‌پول بشم و خطر جانی واسم داشته باشه؟ همینطور که چشمام مغازه‌ها و آدم‌ها و خیابون‌ها رو تند تند رد می‌کرد و جلو می‌رفت یه لبخندی نشسته بود روی لبم و توی ذهنم این جمله رو با خودم تکرار می‌کردم که "بهتره نفوس بد نزنم. ماجرای اون مال سال‌ها پیش بوده.ر هرکس سرنوشت خودش و داره و احتمالا برای من این مشکلات پیش نمیاد"


خلاصه رسیدم به قاچاق‌بر. مثل همه‌ی حرفایی که بقیه ممکنه از واسط‌ها و قاچاقچیان بشنون، بهم گفتن حداکثر یه هفته ترکیه‌م بعدش با کشتی به سمت ایتالیا میرم از اونجا اروپا رو رد میکنم و زود می‌رسم انگلستان. داستان واضح‌تر از این نمی‌شد اما گیم اول همونطور که گفتم با پنج روز بلاتکلیفی توی جنگل ناموفق شد. گفتم اشکالی نداره چون از اول خیلی سریع و واضح به می‌گفتن که این ممکنه اتفاق بیافته چیز خاصی نیست. گیم‌های ناموفق یه جورایی عادیه. بعد از اون گیم ناموفق چندین ماه توی استانبول معطل شدم تا این که رسیدیم به اصل ماجرا. روز یکشنبه سی و یک مرداد 1400.


صبح ساعت یازده قاچاقچی برامون لوکیشن رو فرستاد. تجربه‌ی گیم قبلی بهم خوب فهمونده بود که آب یعنی همه‌چیز. منم لباس‌هام رو کمتر کردم و به جاش یه چند تا بطری آب اضافه برداشتم. از خونه‌ای که اجاره کرده بودیم تا لوکیشن مقصد که یه هتل بود راهی نبود. پیاده راه افتادیم به سمت اون هتله. محل قرار یه هتل تقریبا لوکس توی قسمت اروپایی استانبول بود و همه‌ی کسایی که اون لوکیشن رو از واسط‌شون دریافت کرده بودن توی لابی این هتل جمع شده بودن. اونجا چهل و پنج نفر بودیم نه نفر کورد ایرانی و بقیه هم کورد عراق همه که جمع شدن، هدایتمون کردن سمت سالن غذاخوری که جلب توجه نشه. واسط هم اومد توی سالن. اسم‌هامون رو یادداشت کرد و پاسپورت‌هامون هم گرفت.


قرار این بود که از همونجا با یه ون بریم به سمت محل قرار بعدی. واسط کورد ما که همه‌ی این موارد رو توضیح داد، اینم اضافه کرد که اگه یه درصد، یه درصد، پلیس بویی از مسئله ببره و دستگیر بشین، بهترین کار اینه که بگین سوری هستین. اینطور توضیح داد که طبق روال ده سال اخیر اگه بگین سوری هستین شما رو آزاد می‌کنن و کاری باهاتون ندارن. گویا از سال دو هزار و یازده که توی سوریه جنگ شده تا اون موقع هر کسی توی ترکیه می‌گرفتن اگر می‌گفت سوری هستم بلافاصله یا مثلا حداکثر بعد از سه روز آزادش می‌کردن. از بین ما نه نفر ایرانی هم قبلا برای افشار، سامران و فردین این اتفاق افتاده بود که پلیس ترکیه موقع گیم زدن اونا رو گرفته بود، و اون‌ها هم گفته بودن که ما سوری هستیم. دو سه روز تو کمپ نگهشون داشته بودن و بعد از سه روز برگه عبور براشون صادر کرده بودن و آزادشون کرده بودن.


چند دقیقه بعد از این توضیحات، رابط گفت که آماده بشین که ماشین اومده. وقتی میگه ماشین اومده شما انتظار دارین که با این جمعیت چندتا ماشین باشه؟ مثلا یه ماشین خیلی بزرگ باشه اما از در پشتی هتل که ما رو برد توی کوچه، دیدیم یه ماشین ون به اندازه‌ی آمبولانسه که ماشین ون ها رو به ترکی بهشون میگن دلمیش و اونجا منتظره که ما از توی کابین عقب بریم سوار شیم. تو این دولمیش، حداکثر ده نفر فوقش پونزده نفر می‌تونستن جا بشن ولی تمام چهل و پنج نفر به زور بغل همدیگه نشستن. هر طوری بود جا شدیم و با عجله در رو رومون بستن و ماشین حرکت کرد. داخل کابین هیچ پنجره‌ای وجود نداشت. به غیر از شیشه‌ی بین کابین راننده و کابین عقب، که اون هم ثابت و پلمپ شده بود.


هوا حسابی گرم و خفه بود و ما وسط این روزگار کرونایی اینجوری چیده بودیم عقب یه‌ون. تنها شانسی که داشتیم این بود که ماشین با سرعت می‌رفت و از لابه‌لای درزهای کابین کمی هوا میومد داخل و از اون طریق می‌تونستیم نفس بکشیم. هر کدوم از ما چهل و پنج نفر اون روز بین اون تکان‌های شدید ماشین، توی دست‌اندازها و اون یه ذره هوایی که میومد داخل، بین نفس کشیدن‌ها و نکشیدن‌ها، توی فکر و خیالات خودمون بودیم و مثل روشن و خاموش شدن یه لامپ مهتابی، قبل از اینکه کامل روشن بشه، به هزار تا چیز فکر می‌کردیم. اینکه امشب قراره کجا باشیم؟ کی می‌رسیم به قایق؟ اصلا میرسیم؟ آب‌های ترکیه تا ایتالیا رو چجوری رد می‌کنیم؟ یعنی چهار پنج روز دیگه ایتالیاییم؟


تقریبا پونزده تا بیست دقیقه از مبدا فاصله گرفته بودیم و ماشین داشت با سرعت حرکت می‌کرد. این یعنی فقط چند کیلومتر از استانبول دور شده بودیم که صدای آژیر پلیس لامپ مهتابی آرزوهامون رو کامل خاموش‌کرد. نفس‌هامون تو سینه حبس شده بود. وحشت، کلمه‌ی خیلی کوچیکیه برای توصیف حسی که اون لحظه داشتیم تجربه می‌کردیم. راننده نمی‌خواست بایسته. پیچیده بود توی خاکی و ما از تکون‌های شدیدتری که می‌خوردیم و صدای آژیر که قوی‌تر میشد و فریادهای ایست ایست که به ترکی توی بلندگو گفته می‌شد، می‌فهمیدیم که اوضاع خیلی خرابه و این، همون یه درصد لعنتیه که اتفاق افتاده. بالاخره شلیک چند تا گلوله به تایرهای ماشین و چندتا تیر هوایی باعث شد که ون ترمز کنه.


ون ایستاد. درست مثل قلب تک‌تک ماهایی که حالا هوایی برای نفس کشیدن هم نداشتیم. یهو هدایت من رو به خودم آورد. دیدم که حالش خیلی خیلی بدتر از بقیه‌است. هدایت آسم داشت و اون فضای دم کرده ی بی‌اکسیژن ون و تمام اون فشار عصبی که توی اون چند دقیقه متحمل شده بود، واقعا داشت جونش رو می‌گرفت. تابستون بود و ما هم محبوس بودیم توی فضای کوچیک بدون هیچ روزنه‌ای. داشتیم توی ابتدایی‌ترین محله‌ی مهاجرت مون می‌مردیم. پلیس‌ها تعدادشون کم بود و انگار می‌ترسیدن از اینکه کسی فرار کنه برای همین در ون رو باز نمی‌کردن. دماوند که وضعیت هدایت رو دید، پاشد و شیشه‌ی بین کابین رو با پاش شکست. راننده رو دستگیر کرده بودن و شیشه‌های جلویی هر دو بالا بودن و این شکستن شیشه هم هیچ توفیقی نکرد. بعد همون شروع کردیم به کوبیدن به در و دیوار ون اما باز کسی در رو باز نمی‌کرد. داد می‌زدیم برای اینکه هوایی نبود فریاد می‌کشیدیم.


بلاخره چندتا از ژاندارما، اومدن و در رو باز کردن و هدایت که از هوش رفته بودر و با کمک سعید از ون خارج کردن. بقیه آب از تو کوله‌هاشون درآوردن تا سعید به سر و صورت هدایت بپاشه و حالش بهتر بشه اما ما هنوز داخل بودیم و از شدت بی‌اکسیژنی و گرما به خودمون می‌پیچیدم. تقریبا پونزده تا بیست دقیقه گذشت، که ما رو یه نفر یه نفر پیاده کردن خوابوندنمون روی زمین خاکی. بعد دیدم به غیر از اون ونی که ما توش بودیم، یه ون دیگه‌ای هم هست که حدود بیست نفر توش بودن و اونام همونجا به شکم خوابونده بودن روی زمین. خلاصه خیس عرق و با یه بی جونی از کمبود اکسیژن کابین دلمیش، پیاده شدیم و به شکم خوابیدیم روی زمین.


نیروهای کمکی ژاندارما همین‌طور بیشتر شدن. اومدن تمام وسایلمون رو گرفتن و همه رو یه جا ریختن روی زمین. بعد یکی یکی مشخصات مون رو پرسیدن. یک درصدی که نباید می‌شد، حالا شده بود. ژاندارم رسید بالای سر من، پرسید اهل کجایی و من گفتم: «سوری‌ام. سوری» یه چند ساعتی رو توی حالت بازداشت همونجا بودیم. طرفای عصر، وقتی هوا داشت تاریک می‌شد چند تا اتوبوس اومدن و سوار شدیم و رفتیم اداره‌ی ژاندارمری. توی حیاط اداره دوباره اومدن اسم و مشخصات تک تکمون رو پرسیدن و این دفعه ثبت کامپیوتری هم کردن. ما هم اسم خودمون رو، مادر و پدرمون رو عربی گفتیم و منتظر شدیم. شب رو هم گفتن که روی همین کف بتنی حیاط بخوابین.


فردای اون روز، دوباره اسم و مشخصات رو می‌خواستند و این بار عکس هم گرفتن. دوباره یه شب دیگه هم گذروندیم. دو شهریور 1400، استانبول خیلی هوای گرمی داشت و شب‌ها یه کم خنک‌تر می‌شد اما خب کلا استرس خاصی نداشتیم بابت این که توی این وضعیت ما رو نگه می‌دارن چون می‌دونستیم آزاد میشیم. اما خب سرخوردگی و ناراحتی گیم ناموفق واقعا عذاب‌آور بود. بعد ما رو دو گروه کردن و با دو تا اتوبوس فرستادن تو یه بیمارستانی تو استانبول که تست کرونا بدیم. قبل از اینکه از اتوبوس پیاده بشیم، ژاندارما گفتن که امروز یا فردا آزاد می‌شید. با ما همکاری کنید، فکر فرار به سرتون نزنه، ما این تست کرونا رو بگیریم، بعد برگردیم اداره‌ی ژاندارم و برگه هاتون رو بهتون بدیم. بعد ده نفر ده نفر از اتوبوس پیاده می‌شدیم و تست می‌دادیم.


توی بیمارستان موقعیت برای فرار زیاد بود اما خب دلیلی نداشتیم که فرار کنیم. وقتی که می‌تونستیم آزاد بشیم، بهمون برگه‌ی عبور میدن، می‌تونیم آزادانه بچرخیم توی شهر، برای چی باید برای خودمون دردسر درست می‌کردیم؟ خلاصه تست دادیم و برگشتیم دوباره اداره و هوا داشت تاریک میشد. من با یکی از این ژاندارما رفیق شده بودم، ازش پرسیدم که: «پس کی آزاد می‌شیم؟» گفت: «دقیق نمی‌دونم اما فکر کنم قراره شما رو بفرستن یک کمپ. همین امشب، ساعت نه و بیست ساعت هم راهه تا اینجا. به یه شهری به اسم قاضین تاپ. شهری نزدیک مرز سوریه.»


ساعت نه شب، دستبند بهمون زدن و سوار دو تا اتوبوس شدیم و توی هرکدوم از اتوبوس‌ها هم پنج تا ژاندارم مسلح بود و از در اداره اومدیم بیرون. استانبول شهر قشنگیه. از بین شهر با اتوبوسی که بیشتر شبیه زندان بود تا یه وسیله‌ی نقلیه‌ی ساده، داشتیم عبور می‌کردیم. کافه‌ها، رستوران‌ها، خیابون‌ها، اون مردمی که فارغ از حس مزخرفی که ما داشتیم داشتن میوه و سبزی جدا می‌کردن و توی پلاستیک می‌ذاشتن، مادری که خم شده بود کلاه بچه‌اش رو درست کنه، گربه‌ها، سگ‌ها، پرنده‌ها، همه چیز انگار قشنگ بود جز اون اتوبوسی که ما توش بودیم.


به همشون خوب نگاه می‌کردم و انگار یه غمی نشسته بود توی دلم. اما خب خودم رو جمع و جور کردم و به روشنایی بعدش فکر کردم. به خودم می‌گفتم اشکال نداره. چند روز اینطوری و بعدش دوباره درست میشه. بعد از هفت هشت ساعت که با اتوبوس داشتیم توی جاده می‌رفتیم، حس کردیم که نیاز داریم بریم سرویس بهداشتی. به ژاندارم‌ها گفتیم یه جایی توقف کنند تا همه برن دستشویی ولی خب انگار اصلا براشون اهمیتی نداشت. هیچ واکنشی نشون ندادن. صبر کردیم اما باز هم هیچی. بعد نیم ساعت دوباره گفتیم. دوباره هم بی‌اثر. سعید که یکی از ایرانی‌های گروه بود از ته اتوبوس با پرخاش و اعتراض داد کشید و دیدیم که یکی از ژاندارم‌ها رفت طرفش و با مشت طوری کوبید به سرش که سرش خون اومد.


حالا دیگه برای ابتدایی‌ترین نیازهامون تحقیر شده بودیم. برای آب، هوا، و حالا هم رفتن به سرویس بهداشتی. خیلی ناراحت شدیم ولی خب چیزی هم نمی‌تونستیم بگیم. سکوت کرده بودیم. هممون. برای رفتن به دستشویی سر سعید داشت خون میومد. چی میشد گفت؟ بعد از حدود دو ساعت، بالاخره اتوبوس ایستاد و یکی یکی ما رو با دستبند بردن سرویس و برگشتیم و دوباره ادامه مسیر به طرف قاضین تاپ. تمام چیزی که تو این مدت تا زمانی که به مقصد برسیم بهمون دادن، فقط یک کیک و آبمیوه بود. فردا بعدازظهر روزی که حرکت کرده بودیم، حدود ساعت دو به قاضین تاپ رسیدیم. اتوبوس‌ها رفتن داخل حیاط هلال احمر شهر. یه نفر از اعضای هلال احمر اومد سمتمون و پرسید مشکلی یا مریضی داریم یا نه؟ گفتیم چرا. چند نفرمون مریضن، ژاندارم‌ها زدن ربات پای دماوند رو پاره کردن، و این ژاندارمی که الان همراهمونه زده سر سعید رو شکسته و خون اومده از سرش.


اعضای هلال احمر، خیلی بی‌تفاوت‌تر از چیزی که فکر می‌کردیم از این قضیه گذشتن و برگه‌ها را برای ژاندارم‌ها امضا کردن. از هلال احمر اومدیم بیرون و بعد از حدود یک ربع ساعت رسیدیم به کمپ قاضین تاپ. کمپ تقریبا پنج کیلومتر از چند فاصله داشت و بالای یک تپه‌ای بود مشرف به شهر. در کمپ رو باز کردن و اتوبوس‌ها وارد حیاط شدن. یه ساختمون پنج طبقه‌ی بزرگ بود. اولین صحنه‌ای که دیدیم شوکه کننده بود. میخکوب شده بودیم از جمعیتی که پشت پنجره‌های این پنج طبقه بدقواره داشتن برای ما دست تکون می‌دادن. زن و مرد و بچه و پیر و جوون. به این فکر میکردم اینا چقدر اینجان که ورود ما می‌تونه برای اینا هیجان انگیز باشه؟ یه حس عجیب و ناآشنایی بود. یه بخشی از ذهنم کاملا واقعیتی که داشتیم می‌دیدیم رو پس می‌زد. من حس می‌کردم جز پناهجوهای این کمپ نیستم. من توی عمرم حتی یه بارم پام به بازداشتگاه و زندان باز نشده بود.


حدود دو هزار نفر جمعیت داخل کمپ بود که یک طبقه فقط کمپ خانوادگی بود و زن‌ها و بچه‌ها داخل اون طبقه بودن. خانواده‌های سوری و افغانستانی و ملیت‌های دیگه هم توی طبقه‌ی چهارم بودن. اتوبوس جلوی درب ورودی کمپ ایستاد و داشتیم پیاده می‌شدیم. اون ژاندارمی که زده بود سر سعید رو شکسته بود، جلوی سعید رو گرفت. بقیه رو از اتوبوس پیاده کرد، بعد دست کرد اسلحه کمری‌اش رو درآورد و گذاشت رو سر سعید و بعد تهدید کرد که: «اگر اینجا یک کلمه از من حرف بزنی، بگی من سر تو رو شکستم، با همین اسلحه می‌کشمت.» بعدش سعید رو هل داد و از توی اتوبوس پیاده کرد. ژاندارم‌ها ما رو شمارش کردند و طبق لیستشان تحویل کمپ دادن.


وارد کمپ شدیم. وسایلمون رو بازرسی کردن و پول موبایلمون که همون لحظه ژاندارم‌ها پس داده بودند، پلیس کمپ دوباره ازمون گرفت. موقع ورود بهمون چند تا برگه دادن که امضا کنیم و اثر انگشت بزنیم. برگ‌ها رو یه نگاهی کردم دیدم به عربی و ترکی‌اند و هیچ مترجمی هم اونجا نبود که واسمون توضیح بده که چین. پرسیدم که اینا چیه؟ گفتن چیزی نیست برای ورود به کمپه. منم یه نگاهی به بچه‌ها کردم و هممون با بی‌میلی امضاش کردیم. بعد ده نفر ده نفر اسممون رو صدا زدن و اتاقمون رو بهمون نشون دادن. اتاق ما طبقه‌ی همکف بود. تو این طبقه شصت تا اتاق، سه تا تلفن عمومی کارتی و یه دونه آب سردکن بود. دری که به حیاط هواخوری باز می‌شد هم توی همین طبقه بود. حیاطی که خیلی خیلی بزرگ بود و چهار طرفش با ساختمون‌های پنج طبقه‌ی کمپ محصور شده بود.


این طبقه‌ای که ما توش بودیم، کاملا مردانه بود و اکثرا هم افغانستانی و پاکستانی و چند تا آفریقایی بودن و چند نفر سوری. عمدتا هم جوون‌های بین بیست تا سی سال بودن. همه چیز خیلی شلوغ و پر سر و صدا بود. من رفتم توی حیاط . حیاط هرج و مرج خیلی بدی داشت. مردم مسابقه گذاشته بودن. مسابقه شون چی بود؟ مسابقه‌ی پرتاب کردن بطری. بطری‌ها رو تا نصفه پر آب کرده بودن بعد پرتش می‌کردن بالا و باید تا طبقه‌ی پنجم می‌رفت و هر کی که بیشتر مینداخت برنده بود. تو برگشت هم معلوم نبود کجای حیاط فرود بیاد و تو سر کی بخوره و چه بلایی سرش بیاد. یا مثلا یه عده‌ی دیگه داشتن گل یا پوچ بازی می‌کردن و بازنده یه سیلی محکم از برنده می‌خورد.


همه چیز خیلی عجیب بود. معلوم بود که این آدم‌ها اینجا خیلی وقته که موندن و اهمیت خیلی چیزها براشون از بین رفته. وقت‌ گذروندن‌شون هم با یه حالت عصبی و پرخاش و دیوانگی بود. یه فضای آخرالزمانی داشت و من از خودم می‌پرسیدم که من اینجا چیکار می‌کنم؟ بعد دوباره برگشتم سمت سالن. هر کدوممون توی اتاقهای متفاوتی بودیم. اتاق من توی طبقه‌ی همکف کریدور A، اتاق یک بود. من بودم و هفت نفر افغانستانی. این هفت نفر هم آدما‌هی خوبی به نظر میومدن و مهربون بودن و خیلی زود باهاشون دوست شدم. اتاق افشار و فردین و مسعود و سعید هم توی همون کریدور A بود. سامران و دماوند و بهمن و هدایت هم توی کریدور Bبودن.


برای رفتن پیش دوستان توی کریدور B باید از پست نگهبانی رد می‌شدم و بعد می‌رسیدم به اتاق اون‌ها. رفتم توی اتاقشون و بعد از اینکه یه کم توی اتاقشون موندم، حس کردم خیلی خستم، لباسام کثیفن، بعد سه چهار روز هم که روی کف بتنی اداره‌ی ژاندارما خوابیده بودیم و پر بودم از گردوخاک. دوش اتاق خودمون خراب بود و گفتم حالا که اینجام بهتره یه دوش بگیرم. رفتم حموم و داشتم حموم می‌کردم، که دیدم بعد از چند دقیقه چند نفر دارن محکم می‌کوبن به در. فکر کردم بچه‌های اون اتاق یا اتاق‌های بغلی هستن و توجهی نکردم. دوباره با لگد محکم زدن به در و به ترکی گفتن در رو بازکن. قفل کشویی پشت رو در کشیدم و در رو یکم باز کردم و پشت در قایم شدم که ببینم جریان چیه؟


دیدم دو تا نگهبان باتوم‌به‌دست در رو فشار دادن و با باتوم اومدن توی حموم. درد اولی و دومی رو احساس کردم و بعد از اون دیگه نفهمیدم چندتا زدن. فقط گفتم بذارید لباسام رو بپوشم، بیام بیرون بعد بزنید. همون لباسای کثیف و خیسی که سه چهار روز قبل تنم بود و گذاشته بودم بشورم رو با عجله تنم کردم و با بدن خیس اومدم بیرون. ضربه‌های باتوم رو حس می‌کردم و هرکاری می‌کردم که از زیرشون فرار کنم فراری نبود انگار. تا تونستن با باتوم من رو زدن. چرا می‌زدن اصلا؟ چرایی وجود داشت آیا؟ اصلا من چرا اونجا بودم؟


برگشتم توی کریدور خودم. از هم اتاقی افغانستانی با دردی که یه لحظه آروم نمی‌شد فهمیدم که همه‌ی اینا برای سرشماریه. هم اتاقی‌هام میگفتن روزی دو یا سه بار شماری می‌کنند و هر موقعی ممکنه باشه و فقط تو باید باشی. همینطور که داشتم با هم اتاقی افغانستانی صحبت می‌کردم، یکی از اونا که یه ترکیه دست و پا شکسته‌ای بلد بود، فهمید که یکی با صدای بلند گفت هواخوری. و بعد همه حمله‌ور شدن به سمت در و ما هم پا شدیم رفتیم به سمت حیاط. رفتم یه گوشه نشستم. دوستامون از اتاق های دیگه‌هم اومده بودن و جمع شدیم دورهم. فقط به حیاط نگاه می‌کردیم. حرفی نداشتیم بزنیم.


یه حیاط خیلی بزرگ روبروی ما بود که به راحتی چهارصد پونصد نفر توش جا می‌شدن. مثلا تایم هواخوری بود. دیوارهای دور حیاط انقدی خفقان آور بود که حس می‌کردم کل دنیا همونجا قراره تموم بشه. من بین این دیوارها دیگه آزاد نبودم. یکم بعد شروع کردیم با بچه‌ها حرف زدن و حس کردم شانس آوردم که تو این کمپ چند تا ایرانی دیگه هم همراه من هستن. بعد از اون برگشتیم به اتاق و وقت شام شد. این کمپ پناهجوها توی ترکیه زیر نظر سازمان ملل متحده. روزی سه وعده غذا با رعایت بهداشت میدادن. مثلا یه وعده‌ی غذایی این بود ناهار برنج و گوشت و ماست و سوپ و دسر و نوشیدنی. از بابت بهداشت غذا هم کاملا از سمت یوان که هزینه‌های اونجا رو می‌پرداخت چک می‌شد.


بعد به این فکر کردم که باید با خونوادم تماس بگیرم. از اون روز که اداره‌ی ژاندارم استانبول گوشی‌هامون رو گرفته بود، خانواده‌هامون هیچ خبری ازمون نداشتن. فردای اولین شب کمپ، پنج شهریور، از بوفه‌ی کمپ کارت تلفن خریدم و با خانوادم تماس گرفتم و گفتم که ما توی کپی هستیم در شهر قاضین تاپ نزدیک مرز سوریه و خونواده‌هامون تازه فهمیدند که ما رو دستگیر کردن. قاضین تاپ خیلی به مرز سوریه نزدیک بود و این ما رو یه جورایی می‌ترسوند. که چرا اینجا؟ چرا اینقدر نزدیک به سوریه؟ و از یه طرف دیگه می‌گفتیم خب آدمای زیادی با ملیت‌های متفاوت اینجان. ما هم مثل اونا. یکی از کسایی که باهاشون اونجا دوست شدیم، یه جوون سوری بود به اسم بشار. یه جورایی با ما رفیق شده بود و وقت میگذروند و سعی می‌کردیم دست و پا شکسته با هم ارتباط برقرار کنیم.


خلاصه با این وضعیت یکی دو روزی گذشت. توی اتاق نشسته بودم که از هم اتاقی‌ام پرسیدم که :ش«ما هم موقع ورود به کمپ چیزی امضا کردین؟ اثر انگشت ازتون گرفتن؟» یهو حالت صورتش برگشت و گفت: «نه. کسایی که می‌خوان دیپورت بشن باید امضاکنن.» همونجا بود که خیلی نگران شدم. رفتم به بچه‌ها گفتم و دیدم احتمال اینکه این اتفاق بیفته هست. حالا با بچه‌ها تصمیم گرفتیم که واقعیت رو بریم بگیم. بگیم که ما سوری نیستیم. جمع شدیم با ما و کوردهای عراقی و رفتیم پیش نگهبان گفتیم که ما به توصیه قاچاقچی مون گفتیم که سوری هستیم تا دیپورت کشور خودمون نشیم. ما که گفتیم سوری هستیم، نه نفرمون ایرانی هستیم و پنجاه و پنج نفرمون عراقی. نگهبان گفت که مشکل خاصی نیست باید صبر کنیم تا وکیل مربوط به پناهجوها بیاد و درمورد این باهاش صحبت بکنید.


باز دو سه روز بعد گذشت. اول صبح، افشار با عجله اومد بیدارمون کرد و گفت که داریم آزاد می‌شیم. دارن اسمامون رو می‌خونن. پاشو و وسایلاتو جمع کن. پاشو ببین اسمت توی اون لیست هست یا نه. اسم همه‌ی نفراتی که با من توی کریدورAبودن رو خوندن. تنها اسمی که گفته نشد اسم من بود. خیلی مضطرب و مستاصل شدم که یعنی چی شده؟ چرا اسم همه رو خوندن و من رو نه؟ بعد گفتم که خدایا آخه این چه تقدیریه؟ ساعت نه صبح شد و افشار و فردین و مسعود و سعید با بیست و پنج نفر از عراقی‌هایی که با ما اونجا بودن رو سوار ماشین کردن و بردن بیرون کمپ. دماوند و هدایت و سامران و بهمن که توی کریدور B بودن و مثل من هنوز اسمشون خونده نشده بود نگران بودن. البته بیشتر برای من نگران بودن چون معلوم بود که هنوز کریدور B رو بررسی نکردن.


ظهر شد و اسم حدودا سی و پنج نفر رو خوندن و اسم سی و پنجم هم اسم من بود. یه نفس راحت کشیدم و حس کردم که نه. انقدرا هم بد شانس نیستم. گفتن که بعد از ناهار آزادین. اتوبوس میاد دنبالتون و از اینجا میرید. موقع ناهار من داشتم به دوست‌ام که صبح آزاد شده بودن فکر می‌کردم. این که الان کجا هستن؟ کلا شرایط طوری نبود که حس امنیت داشته باشیم. حتی زمانی که می‌دونستیم قراره تا چند ساعت دیگه حداقل به روال یه شخصی که دو تا گیم زده و هر دوتاش هم ناموفق بوده برگردیم. باز هم یه نقاط سیاهی توی ذهنم موج‌های منفی می‌فرستاد. دوباره اسممون رو خوندن و به ترتیب ایستادیم و کوله و موبایل و پولمون رو تحویل دادن و دوباره دم اتوبوس ازمون تحویل گرفتن و گفتن که وقتی پیاده شدیم خودمون دوباره بهتون میدیمشون. با خوشحالی با محافظ‌ها سوار اتوبوس‌های نظامی شدیم و اتوبوس‌ها حرکت کردن.


بیرون کمپ خیلی حس خوبی داشت. به این فکر می‌کردیم که چند ساعت دیگه می‌رسیم انکارا؟ طبق معمولی که هم‌اتاقی‌های افغانستانی می‌گفتن، ما رو اول می‌برن آنکارا پایتخت ترکیه از اونجا بهمون رای عبور میدادن و بعدش آزاد می‌شدیم. تو این فکر و خیال‌ها بودیم و حدودا بیست سی دقیقه از هم دور شده بودیم که یهو توی جاده چشمم خورد به یه تابلوی بزرگ که روش نوشته شده بود حلب، سمت راست. اتوبوس سرعتش رو آروم آروم کم کرد، کم کردف گرفت سمت راست و پیچید. من مغزم هنگ کرده بود که چی داره میشه؟ هیچی نمی‌فهمیدم. مطلقا هیچی جور در نمیومد. چشمم اون لحظه هم می‌دید، هم نمی‌دید. مغزم اصلا کار نمی‌کرد. یه چند ثانیه طول کشید و بعد گفتم نکنه قراره ما رو دیپورت کنن سوریه؟ سوریه که جنگه. صورت مسافرهای دیگه هم مثل گچ سفید شده بود. یه چند دقیقه‌ای گذشت و ما توی بهت و وحشت فرو رفته بودیم و دهنمون اصلا باز نمی‌شد یه چیزی بگیم تا اینکه رسیدیم به مرز زمینی و یه دروازه‌ی بزرگ خروج از ترکیه و ورود به سوریه.


من سرگیجه گرفته بودم. بدنم رو احساس نمی‌کردم. همه‌ی وجودم سعی داشت باور نکنه این چیزی که خیلی واضح و مسلم داشت اتفاق می‌افتاد. یهو متوجه صندلی کناری‌ام شدم. یه پسر درشت هیکل بدنساز عراقی نشسته بود و از شدت فشار روحی نفسش بالا نمیومد و البته عجیب نبود که اینطوری بشه چون فکر می‌کنم بقیه‌ام در آستانه‌ی همچین ری‌اکشن های بودن. واقعا نمی‌تونست نفس بکشه. می‌دیدم که ممکنه واقعا از نگرانی بمیره. دستم رو گذاشتم رو شونه‌اش و بهش گفتم که: «غصه نخور. خدا بزرگه. دنیا به آخر نرسیده. صبر کن پیاده بشیم، جلوی دروازه‌ی مرز حرفمون رو می‌زنیم. بهشون میگیم سوری نیستیم.»


اتوبوس قشنگ جلوی اتاق چک پاسپورت ایستادو نفر نفر ما رو بردن جلوی دوربین چک پاسپورت و عکس گرفتن و دوباره سوار اتوبوس کردن. پیاده که شدیم گفتیم بابا ما سوری نیستیم. ما چند نفر ایرانی و، بقیه‌مون عراقی هستیم. از ترس قاچاقچی گفتیم سوری هستیم. ژاندارم‌های ترک، که خیلی خوش لباس و خوش هیکل و با لباس اتو کشیده و کفشهای واکس زده بودن و فرمانده‌ی این عملیات شونمان ژاندارم بود، بی هیچ اعتنایی به چیزی که داشتیم با هزار بدبختی بهشون می‌گفتیم، با همون روند نفر به نفر می‌بردنمون جلوی دوربین چک پاسپورت، عکس می‌گرفتن و دوباره سوار اتوبوس می‌کردن.


کار همه که تموم شد، اتوبوس راه افتاد. از دروازه ترکیه عبور کرد و حدود دویست سیصد متر جلوتر رفت و همه رو پیاده کرد. کوله موبایل‌هامون رو بهمون تحویل دادن و بلافاصله چند نفر پلیس سوریه‌ای اومدن سراغمون. برعکس ظاهر پلیس‌های ترکیه، پلیس‌های سوریه با لباس‌های ژولیده و کفش‌های کهنه و ریش بلند و سیبیلای تراشیده و سر و وضع نامناسب، با اسلحه روی شونه اومدن نزدیک ما و ما رو بردن جلوی دفتر خودشون که صد متر دویست متر جلوتر از اون جایی بود که اتوبوس ما رو پیاده کرده بود.. حالا دیگه ما توی خاک سوریه بودیم اون لحظه یادم افتاد به بشار. اون پسر سوری. درست وقتی که ما توی کمپ، بین دو تا کریدور به ترتیب وایساده بودیم که از کمپ بیایم بیرون و آزاد بشیم، بهمون نزدیک شد گفت: «خداحافظ. داری میری سوریه.» فکر کردیم داره شوخی می‌کنه. بعد با اشاره انگشت، یه خط افقی کشید روی گردنش یعنی دیگه کارتون تمومه و قراره سرتون رو ببرن و راهش رو کشید رفت. این حرکت بشار سوری تا ماه‌ها کابوس من شد.





بقیه قسمت‌های پادکست آن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید:

https://castbox.fm/episode/اپیزود-بیست-و-نهم---بودن-یا-هیچ-قسمت-اول-id1493166-id465698069?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%B2%D9%88%D8%AF%20%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA%20%D9%88%20%D9%86%D9%87%D9%85%20-%20%D8%A8%D9%88%D8%AF%D9%86%20%DB%8C%D8%A7%20%D9%87%DB%8C%DA%86%20%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%D8%A7%D9%88%D9%84-CastBox_FM
پادکستپادکست آنمهاجرتپناهندهداستان
داستان واقعی آدم‌ها. اینجا بیشتر بشنوید، ببینید، بخوانید: http://onpodcast.ir/on.html
در هر اپیزود پادکست آن، داستان واقعی آدم‌ها رو تعریف می‌کنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید