آیا بهتر نیست تفکرات مهممون رو با دوستان متفکرمون مطرح کنیم و احساساتمون را با فردی که در رابطه هستیم باهاش؟!
هشدار: من این متن رو به خاطر یک تعهد نوشتن(+) مینویسم. به خاطر همین کیفیتش پایینه. چون مهم بود نوشتن رو ادامه بدم تا این که کیفیت حداقلی داشته باشه.
۴ سالی که در تبریز بودم، یکی را میشناختم باهوش. اهل مطالعه و فعال. ازدواج کرده بود. اگر اشتباه یادم نباشد، باری از همسر خودش گله کرد. گفت که آدم بسیار خوبی است و دوستش دارم، اما نمیتوانم بشینم با او حرفهای جدی بزنم. چالشهای فکریام را مطرح کنم.
طوری میگفت که مثل فیلمها در چشمش میدیدم که دوست داشت من با کسی ازدواج کنم که بتوانیم با هم در مورد دغدغههای ذهنیمان صحبت کنیم. جدیترین مسالهمان تربیت فرزند نباشد.
از خود فعلیام مثال بزنم، دوست دارم کسی باشد که بتوانم با او در مورد اثر گسترش علم پیچیدگی ۱۵ دقیقه حرف بزنم(بیشتر از ۱۵ دقیقه که خودم کم میارم، اگه اون بلد باشه بهتر(؛ )، یا نقش استعاره در کارکرد های شناختی ما، چطور بهتر است از کلمات «واقعیت»/«حقیقت»، «اشتباه/نادرست/درست/غلط» کمتر صحبت کنیم، در این دنیای جدید که از زندگی قبیلهای دورتر و دورتر شدهایم چه مفاهیمی را باید حذف کنیم و الخ.
اما اگر نتوانم مطرح کنم چه؟
یعنی اگر دوستدختری داشته باشم که اینها را نفهمد و نهایت دغدغهش پیدا کردن راه ارزانی برای از بین بردن رد جوش در صورت و داشتن ۵ ترکیب مختلف لباس و تحلیل جامعه از روی دعواهای علیشمس و هیراد و دزدی ادبی هیراد باشد چه؟
وقتی روزی به او ۲ بار زنگ میزنم و هر بار نیم ساعتی صحبت داریم(یا دو روز یک بار یک ساعت)، این نیم ساعت را مجبورم گوش کنم که چقدر از رفتار زشت فلان همکار ناراحت است و چقدر شام امشب را دوست نداشت و چقدر منتظر قسمت جدید سریال تازهی کشفکردهش است؟
اذیت نمیشوم؟
مردی را از نزدیک میشناسم که برای ۳ سال متوالی ذهنیتش همچین چیزی بود و باعث شده بود سالی فقط ۲ ۳ پیشنهاد بتواند بدهد. یعنی سالی فقط ۲ ۳ بار میشد به کسی اینقدر نزدیک شود که مطمئن شود میتواند با او صحبت طولانی داشته باشد. و خب بعد پیشنهاد میداد که برای ۳ سال متوالی همهشان رد شد.
ولی به نظرم همچنین ذهنیتی مضر است و باعث میشود رضایت کل از زندگی کمتر شود. و نتوان وارد رابطههای خوب شد.
چرا؟ به ۲ چون:
چون ۱:
نه انیشتین از دوستدخترش روشهای حل معادله را یاد گرفته و نه معلم تاریخ چهارم ابتدایی من.
منابع یادگیری کتابها و آدمهای متخصص آن حوزهی خاص هستند.
این که انتظار داشته باشیم با دوستپسر/دختر مان در مورد چالشهای تخصصی ذهنمان بحث کنیم و او نکات ویژهی تخصصی بگوید دور از ذهن است. یک پارتنر خوب میتواند به قدر کافی خوب گوش کند و همدردی و حمایت کند. وقتی برای او از چیزی و چالشی و کسی گله کردیم، بتواند به با گوش دادنش به ما حس فهمیدن بدهد و آخرش حسمان بهتر باشد.
و خب کافی است پارتنر مورد نظر بداند شکست وجود دارد و پشتکار مهم است و سوتفاهم ایجاد میشود و نباید ناامید شد و همهش تقصیر ما نیست و از این حرفا. همینها را تکرار کند، هم برای شکست آخرین پروژهی انیشتین کافی است، هم برای ناراحتی از آپدیت نشدن آندروید نکسوس فلان به خاطر دستکاریهای اینترنت.
بخش محسوسی از درد و غمهای کوچک ما با هورمونهایی که از طریق تماس بدنی ترشح میشود التیام پیدا میکند. و خب یک پارتنر یعنی ذهنی که میپسندیم در بدن جذابی که برای ما سیکسی است و بغل کردن و محکم گرفتن دستش آرامش میدهد.
چون ۲:
همان طور که احتمالا شما هم داستانها و شعرهایش را شنیدهاید، پیدا کردن پارتنر/عاشق شدن همچی کار عقل هم نیست(البته عقل در همان تقسیمبندی دوگانهی دل/عقل. وگرنه همه چیز که کار مغز است).
این که منتظر باشیم تا کسی را پیدا کنیم با بدن سوفیا لورن جوان و فهم علمالهدی از منطق و نگاه شیطنتآمیز اما واتسون به ارمدینژاد، یعنی همین آشنای من که سالی بیشتر از ۲ ۳ پیشنهاد نمیتوانست بدهد. و سالی ۲ ۳ پیشنهاد هم یعنی شکست مطلق(بیشتر مدلهای پیدا کردن دوستدختر تاکید دارند که باید تعداد پیشنهاد ها زیاد باشد تا بشود با کسی وارد رابطه شد. مارک منسون هم در کتاب Models تاکید دارد که در نهایت ۲ ۳ روز باید مشخص کرد کسی میل به رابطه دارد یا نه و اگر نداشت سریع رد شد و به کس دیگری پیشنهاد داد).
در نتیجه مدل مفیدتری است که اگر به کسی هیجان جنسی حداقلی داشتیم، برویم پیشنهاد بدهیم(یا اگر زن هستید و پیشنهاد نمیخواهید بدهید، حداقل سیگنال بدهید(؛ ).
بگذاریم دلمان کار خودش را بکند و صرفا متوجه باشیم که چند محدودیت خاص عقل را رد نکرده باشدو