بیایین ببینیم بقیه مردم چی فکر میکنند.
مثلا این ردهی صمیمیتاه تو ویکیپدیای فارسی:
لغتنامهها:
برای نوشتن این مطلب، چند تا پست فارسی و انگلیسی در مورد صمیمیت رو هم خوندم و اسکن کردم.
جالب بود که مطلب اختصاصی مربوط به خود صمیمیت پیدا نکردم. با این که به نظر موضوع مهمی میاد، مطلبی پیدا نکردم که بیاد تعاریف مختلف صمیمیت رو بررسی کنه. یا بگه از نظر فلان فرد صاحبنظر یعنی این.
+ برداشت خودم:
صمیمیت حالتی از حالات نزدیکی زیاد ذهن دو انسانه.
وقتی میگم نزدیکی زیاد، یعنی این افراد همدیگه رو خیلی راحتتر درک میکنند. وقتی با کسی صمیمی هستیم، نسبت به بقیه راحتتر میفهمیم و نیاز کمتری داریم به توضیح و گفتوگوی کلامی. سریع منظور و حسش رو میفهمیم.
در نتیجه این صمیمیت میتونه غیرجنسی هم باشه. مثل دو دوست صمیمی.
و طبق این مدل، قاعدتا صمیمیت با افزایش تعداد داده در مورد طرف مقابل رابطهی مستقیم داره. هر چی بیشتر از طرف مقابل بدونیم، صمیمیتمون بیشتر میشه.
برا همینیاه که زنوشوهرها و دوستان خیلی نزدیک، چیزایی از هم میدونند که هیچ کس دیگه نمیدونه. چون وقت بیشتری رو با هم سپری کردند. خاطرات مشترک بیشتری دارن و البته اعتماد برای بازگویی خاطراتی که به بقیه نمیشه گفت.
بین دو دوست نزدیک، حس امنیتی وجود داره که آدم میتونه راحتتر در مورد قضاوت و احساسش و نظرش در مورد یه چیزی نظر بده. چون میدونه به این راحتی رابطهی دوستی به هم نمیخوره. هر چقدر که نظرمون با نظر اکثریت جامعه مخالف باشه و احمقانه و مسخره و حتی نژادپرستانه به نظر برسه.
در نتیجه میشه گفت:
صمیمیت یعنی فیلتر ذهنی کمتر در رفتار و گفتار. چه در مورد اخلاق و باور و قضاوتهامون. چه احساسات و خاطرات گذشتهی عاطفی و موارد مشابه.
اما هیچوقت نمیشه فیلتر ذهنی صفر داشت. یعنی فرد مقابل همون درکی رو از ما داشته باشه که ما از خودمون در لحظه داریم. همون درک از قضاوت و انتخاب و گفتار ما، که خودمون داریم. همون چیزی رو بهش بگیم که در لحظه حس و درک میکنیم.
چرا میگم نمیشه؟
چون حتی خودمون هم شناخت کامل از خودمون نداریم. در سادهترین سطح، ما درگیر محدودیتهای زبان هستیم.
اگر دایرهی واژگانیمون کم باشه، یا حتی کلماتی نداشته باشیم که احساسات و تفکرمون رو ابراز کنیم، مجبور میشیم نزدیکترین واژهای که همون لحظه به ذهنمون میاد رو انتخاب کنیم. نزدیکترین واژهای که حس اون لحظهی ما نیست.
بزارین از یه آزمایش براتون بگم.
تو کتاب Paradox of choice، بری شوارتز از یه آزمایش جالب صحبت میکنه. یه سری دانشجو رو ۲ گروه میکنند. بهشون چند تا پوستر نشون میدن، میگن به اینا نمره بدین. ۳ تا کاریکاتور بوده و یه نقاشی از ونگوگ و یه دونه از مونه.
به گروه آ میگن دلیل این ارزیابیتون رو هم تو یه کاغذ تو چند خط برا هر پوستر بنویسید. بهشون اطمینان میدن که کسی اون کاغذا رو نخواهند خوند. ولی گروه ب لازم نداشته بنویسه و همین طوری صرفا ارزیابیش رو اعلام میکنه.
در آخر میگن میتونین یه دونه کپی پوستر انتخاب کنین ببرین. کپی پوسترها رول شده به سمت داخل بودن. برا همین کسی نمیفهمید انتخاب بقیه چیه و این امکان که بقیه مسخره کنند نبوده.
چند هفته بعد زنگ میزنند به دانشجوها. میپرسن راضی بودین؟ هنوز پوستر تو اتاق نصبه؟
جالبه اونایی که دلیلشون رو نوشته بودن، بیشتر پوسترهای خندهدار انتخاب کرده بودند. انگار که نوشتن دلیل باعث شده بود ترجیحات آدما عوض بشه. و اونایی که دلیلشون رو ننوشته بودن، بیشتر کارای ونگوگ و مونه رو انتخاب کرده بودند.
جالبتر این که در طی تماس بعدی، اونایی که دلیلشون رو نوشته بودن، ناراضیتر بودن. تعداد کمتری از این افراد هنوز پوستر رو نصب تو اتاق نگه داشته بودند.
بقیهش رو از زبون خود بری شوارتز بخونیم:
میگه بعضی وقتا آدما وقتی میخوان توضیح بدن سختشونه کلمات رو انتخاب کنند. خیلی راحتتره که بگیم از این پوستر خوشمون اومد چون خندهداره، تا این که بگیم چرا این نقاشی ونگوگ از این نقاشی مونه قشنگتر به نظرمون میاد.
در نتیجه، وقتی حتی خودمون نمیتونیم اونچه که در ذهنمون هست رو بدون فیلتر و عینا به زبان بیاریم، شدنی هم نیست که فرد دیگهای ما رو بدون فیلتر بفهمه.
گاهی هم لازم میشه به صورت عمدی، چیزایی که دلمون میخواد رو به طرف مقابلمون نگیم.
مثلا میدونیم طرف خیلی فوتبالیاه و ما فکر میکنیم فوتبال نمونهی بارز وقت تلفکردنه. ولی خودمون رو فیلتر میکنیم که وقتی از ناداوری یه داور مالزیایی ناراضیاه، سربهسرش نزاریم.
یعنی به بدهبستان ذهنی داریم که اگر این فیلتر رو برداریم، ممکنه رابطهای که ارزشش بیشتره رو از دست بدیم. ولی چیزی که به دست میاریم صرفا یه راحتی لحظهای برا خودمونه که فیلتر نداشتیم.
و این بدهبستان باز به شدت شخصیاه. یعنی در اون لحظات و اون رابطهی خاص باید تصمیم بگیریم که چه چیزهایی رو بگیم و چه چیزهایی رو نه.
مثلا میگن آدما دوست ندارند از روابط عاطفی قبلی پارتنرهاشون خبردار بشن. یا پارترنشون هی در مورد اونا صحبت کنه.
ولی خب مارک منسون تو کتاب Models: Attract Women Through Honesty که در مورد نوعی مخزنی(: زناست، میگه که به راحتی از شکستهای قبلی عاطفیش صحبت میکرده.
دکتر شیری هم یادمه تو یکی از کلاساش میگفت یه زن نباید همه چی رو به شوهرش بگه و باید بزاره بعضی صحبتا بین محافل زنانه بمونه(ولی متاسفانه یادم نیست چه صحبتایی رو میگفت(: ).
برا همین، به نظرم خودم حداقل، توی هر رابطهی خاص با دو طرف مشخص، میشه گفت که مفیدتره چه فیلتر ذهنیای داشته باشیم و چه فیلتری نه. و چه مقدار و شکل از صمیمیتی رو دوست داریم. مخصوصا با توجه به این که خودمون هم خودمون رو کامل نمیشناسیم و در حال تغییر هستیم.
و در آخر یه نقلقول دوست داشتنی از آلن دوباتن دوستداشتنی: