در رابطه بودن، یعنی صرف بخش مهم از زمان روزمره برای طرف مقابل.
یک شغل تمام وقت، یادگیری برای توسعه شخصی و تمام کارهایی که باید برای زنده ماندن انجام داد(مثلا نیمرو درست کردن و دستشویی رفتن)، وقت نه چندان زیادی را برای خود آدم باقی میگذارد.
این ساعاتی هم که مال خودمان است، اگر قرار باشد در حال چت کردن و صحبت کردن با یک نفر دیگر هم باشیم که هیچ وقتی برای خود آدم نمیماند! مخصوصا که اگر طوری باشد که هی بخواهد ما را ببیند و او در طرف غرب شهر باشد و ما شرق و هر سری ۲ ساعت هم در ترافیک باشیم!
در ازدواج که این مساله حادتر میشود. یکی دو سه بچه هم اضافه بشوند، کلا بعید است بتوان بخوابید. یا حداقل به نظر من که این طور میرسد.
ولی مایی که دلمان یک رابطهی عاطفی خوب میخواهد و همزمان میخواهیم یاد بگیریم و پیشرفت شغلی داشته باشیم چه کار کنیم پس؟ اصلا فردیتمان چه میشود؟
-- فردیت یعنی:
ویکیپدیای انگلیسی نوشته:
Individuality (or selfhood) is the state or quality of being an individual; particularly of being a person separate from other persons and possessing his or her own needs or goals, rights and responsibilities.
که البته منبع معتبری نیست. ولی تعاریف دیکشنری آکسفورد و مِریِم وبستر هم مضمونش همیناه.
طبق این تعاریف، فردیت یعنی خودت انتخاب کنی. نیازهایی که داری و هدفهات مال خودت باشند. رشتهی دانشگاهیای رو نخونی که پدرت دوست داشت ولی خودت خوشت نمیاد. نشینی پای فیلمی که خوشت نمیاد ولی دوستات مجبورت کردن بشینی. پوششی نداشته باشی که فرهنگ و حکومت مجبورت میکنه داشته باشی ولی انتخاب خودت یه چیز دیگهس.
البته که با این تعریف، فردیت هیچوقت نمیتونه ۱۰۰٪ باشه(یا به ندرت این اتفاق میافته). در حادترین حالت، من از فردا میخوام به جای بیدار شدن تو ایران، تو استکهلم بیدار بشم، که خب نمیشه. یا این که به جای راه رفتن روی پیادهرو میخوام روی ماشینها تو ترافیک راه برم که بعید نیست پلیس بیاد جلوم رو بگیره، اگه قبلش کسی از زندگی ساقطم نکرده باشه.
-- فردیت در رابطه
وقتی هم وارد رابطه میشیم، بخواییم بریم سینما باید سلیقهی یکی دیگه رو هم در نظر بگیریم. بخواییم بریم رستوران هم همینطور. حتی شاید مهمونیهایی که میریم و جمعهایی که توشون هستیم هم تغییر کنند.
بعید نیست اگر طرف مقابلمون آدم گیربدهای باشه، نزاره که با احساساتمون هم راحت باشیم. تو چتهای شبانهمون مسخره کنه که امروز فلان احساس رو داشتیم یا فلان رفتار رو نشون دادیم. یا حتی وقتی با هم بیرون بودیم و خواستیم به پیشخدمت انعام بدیم/اعتراض کنیم، بگه نکن. یا خجالت بکشه از رو بلوکهای کنار جوی آب راه بره و ما هم با این که دلمون میخواد بیخیالش بشیم.
البته که همیشه میشه همچنین فردی رو ول کرد، ولی خب آدمهای زیادی بررسی میکنند و به نتیجه میرسند ارزش رابطه بیشتر از این مواردیاه که دلشون میخواد. بعید نیست مردی دوست نداشته باشه زنی موهاش رو رنگ کنه و زن به خاطر رابطه حرفش رو قبول کنه. یا زنی خوشش نیاد مردی سیبیل بزاره و مرد مورد نظر هر روز مجبور بشه سیبیلاشو بزنه.
-- چه کار کنیم؟
اگر جهانهای موازی وجود داشت، در یک جهان دیگر زندگیای که دوست داشتیم را میکردیم و در رابطهمان تا جایی که میشد تغییر میکردیم.
اما خب جهانهای موازی نیست. همین یک زندگیای است و باید انتخاب کنیم.
یک مدل معروف برای حل این چالش، نگاه اقتصادی و بدهبستانی است. نگاه کنیم ببینیم این تغییراتی که باید بکنیم، این انتخابهایی که مال ما نیست، ارزشش را دارند؟ این رابطه و حس خوبی که به ما میدهد و شرایطی که ایجاد میکند، ارزشش را دارد؟
هر کس برای رابطهی خودش باید تصمیم بگیرد و انتخاب کند.
یک انتخاب هم میتواند این باشد که با فرد مقابلمان صحبت کنیم. بگوییم که این نیازها را داریم و گرچه برایمان مهم و دوستداشتنی است، اما برای این که ما هم آدم دوستداشتنیای بمانیم و رشد کنیم و اعصابمان خراب نشود، نیاز داریم بعضی مواقع تنها بمانیم و بعضی کارها را بدون او انجام دهیم. نیاز داریم بیشتر به انتخابهایمان توجه شود. کمی فردیت بیشتری داشته باشیم.
-- یک حالت حاد
یک حالت حاد ضربه خوردن فردیت، موقعی است که این تصمیمگیری برای بدهبستان هی تکرار میشود. یعنی هر روز ما مجبوریم که فکر کنیم ارزش دارد در این رابطه بمانیم یا نه؟ هر سری که موقعیتی برای تفریح است، معذب باشیم.
مخصوصا اگر هر شب طرف مقابل دوست داشته باشد چت کنیم و من دوست داشته باشم که آن یک ساعت آخر شب مال خودم باشد. یا آن چند روزی در ماه که فرصت بیرون رفتن و تفریح داریم، دوست داشته باشیم حداقل ۲ بارش باب میل خودمان و تنهایی باشد و طرف مقابل اصرار کند(و فکر کند ما این طوری بیشتر دوست داریم) که با هم باشیم.
این که آدم هر شب معذب باشد، دوست داشتنی نیست.
اگر فرض کنیم که در رابطهای هستیم که با محدود شدنهای فردیت کنار آمدهایم و فرد مقابل هم درک میکند، هنوز مسالهی زمان باقی میماند.
وقتی زمان محسوسی را برای رابطه و طرف مقابل صرف میکنیم، فرصت یادگیری و پولدرآوردن کمتر است. با اینها چه کار کنیم؟
به نظرم هوشمندانهتر صرف کردن زمان، راهحل مناسب و بهینهای است.
برای یادگیری، صدرا یک مطلب عالی نوشته که پیشنهاد اکید دارم بخوانید:
در این مطلب طولانی و خوب، صدرا به اهمیت یادگیری اشاره میکنه و این که مغز ما چطور کار میکنه. آخرش به ویدئوی تدایکس کافمن میرسه. فردی که با مطالعه کتابهای مختلف و تجربه کردن روشهای متفاوت، به این میرسه که میشه با ۲۰ساعت به حد قابلقبولی از یک مهارت رسید. و البته روشش رو توضیح میده.
صدرا یه مطلب خوب دیگه داره در مورد یک تکنیک بسیار معروف مدیریت زمان و بهرهوری و نقش مهم عادت تو زندگی:
این را هم پیشنهاد میکنم بخوانید. عادت بخش مهمی از زندگی و کارکرد مغز ما را تشکیل میدهد. اگر بخواهیم در هر کاری بهتر شویم یا مرتبتر فعالیتهایمان را انجام دهیم، عادت موضوع مهمی است که بهتر است به آن توجه کنیم.
تکنیک پومودورو هم یکی از معروفترین تکنیکهای مدیریت زمان است. طبق این تکنیک، هر موقعی که خواستیم کاری رو انجام بدیم، باید ۲۵ دقیقه تمرکز کنیم و تو اون ۲۵ دقیقه هیچ کار دیگهای نکنیم. بعد که تموم شد، ۵ دقیقه به خودمون استراحت بدیم و بعد راند بعدی تا یه استراحت طولانیتر.
تکنیکهای مختلف مدیریت زمان و بهینهتر انجام دادن کارها هستند که با آنها میشود اثر وارد یک رابطه شدن را کمتر کرد.
اما باز هرچقدر تلاش کنیم، بالاخره یک رابطهی عاطفی زمان محسوسی را برای خود نیاز دارد و نمیشود از آن فرار کرد. هر چقدر هم که به صورت حرفهای زمانمان را مدیریت کنیم.
هر رابطهای برای شکل گرفتن و زنده ماندن و رشد کردن، نیاز به فدا کردن بخشی از فردیت و انتخابهای شخصیمان دارد. نیاز دارد که برایش زمان بگذاریم.
هرچقدر هم حرفهای باشیم، بالاخره وقتمان کمتر و فردیتمان محدودتر میشود. این طبیعی است و نمیشود از آن فرار کرد.
ولی اگر تکنیکهای مدیریت زمان و افزایش بهرهوری را بلد باشیم، تاثیر رابطه روی فعالیتهای دیگرمان کمتر میشود. گرچه هیچ وقت به صفر نمیرسد.
شاید هم اگر یکی دو صحبت شفاف و راحت با طرف مقابلمان داشته باشیم، به راحتی درک کند و قبول کند. رابطهمان طوری تغییر کند که فردیت ما پررنگتر شود و هر دو از رابطه بیشتر لذت ببریم و خوشحالتر باشیم.
یاد قسمتی از سریال Big Bang Theory میافتم که یکی از شخصیتهای مرد سریال دوست داشت به یک جشنواره(کامیککان) برود، ولی فکر میکرد اگر پارتنرش را تنها بگذارد ناراحت میشود. پارتنرش هم ناراحت بود که آخر هفته را از دست میداد و دوست داشت نرود، اما فکر میکرد که اگر بگوید مرد ناراحت شود.
که البته آخر قسمت با هم صحبت کردند و هر دو خوشحال به برنامهی آخر هفتهای که دوست داشتند رسیدند.
رابطه و طرف مقابلی که نمیشود با او شفاف حرف زد و از واکنشش میترسیم، به چه دردی میخورد؟
و در آخر ۲ نقل قولی که در مورد فردیت دوست دارم: