افلیا فصیحی
افلیا فصیحی
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

مجموعه عشق من | قسمت 3: خداحافظی

شاید عجیب به نظر برسد که یک نفر عاشق خداحافظی باشد. اما من عاشق خداحافظی هستم. نه اینکه دنبال رفتن باشم یا از رفتن آدم‌ها لذت ببرم. اتفاقن از رفتن بیزارم. اما نفس عمل خداحافظی را دوست دارم.

حالا چرا؟

یک بار سخنرانی تد نگاه می‌کردم. خانمی بود که تعریف می‌کرد، یک روز عصر درحالیکه مشغول دیدن تلویزیون بوده، همسرش از پله‌ها پایین می‌آید، در خانه را باز می‌کند و برای همیشه می‌رود. بدون یک کلمه حرف. حالا به بقیه‌ی ماجرا کار ندارم که چطور کارشان به طلاق کشید و بعد، این خانم چطور زندگی‌اش را سروسامان داد. با خودم فکر کردم چه رنجی کشیده این زن؟ از ابهام، از نگرانی، بعد هم آن حس رهاشدگی و بی‌ارزشی.

چقدر درد دارد وقتی کسی بی‌هوا، بی‌دلیل و بدون توضیح کسی یا کاری یا چیزی را ترک می‌کند؟

دو تا همکار داشتم که مهاجرت کردند به کانادا استرالیا. بدون اینکه به کسی بگویند. یکی که بی‌خبر رفت و بعد چند ماه معلوم شد، آقا کاناداست. دیگری هم مثلن شش ماه مرخصی بدون حقوق گرفت اما کارهایش را کرده بود و بروی خودش نیاورد. نه خداحافظی‌ای نه هیچی! درحالیکه همکار دیگری در همان شرکت وقتی به امریکا مهاجرت کرد، برایش جشن گرفتیم و کلی توراهی و دعای خیر برای سفرش و یک خداحافظی دلنشین.

چه خاطره‌ای از آن دو ماند و چه خاطره‌ای از این. فرق است میان شعور و بلوغ آدم‌ها.

همین چند وقت پیش هم آشنایی در گروهی که اتفاقن خیلی فعال و پرشور بود، یک روز از همه‌جا لفت داد و ناپدید شد. بدون توضیح، بی‌خداحافظی. بقدری این حرکتش ناگهانی و غیرمنطقی بود که همه را شوکه کرد. یکی از دوستانمان که اتفاقن خیلی به این آشنا بها داده بود، بقدری ناراحت شد که کارش را با خیانت یکی دانست. خیانت به اعتماد، خیانت به رفاقت و احترامی که ایجاد شده بود.

من درک نمی‌کنم. البته خودم هم چند باری شده که قطع همکاری کردم. ولی هیچ کدام بی‌دلیل، بی‌توضیح و بی‌هوا نبوده است. از قبل صحبت‌ها کرده‌ام. از قبل هشدارها داده‌ام. حتا یک‌بار که خیلی رسمی مراسم خداحافظی را به جا آوردم، یکی از دوستانم گفت که حلا چقدر شلوغ و دراماتیکش می‌کنی! بعضی فکر می‌کنند که خداحافظی برای جلب توجه است. فکر می‌کنند برای این است که بیا نازم را بکش تا نروم. یا اگر خداحافظی کنند و بگویند که می‌خواهند دنبال جای بهتر، کار بهتر و شرایط بهتر بروند، خدای نکرده چشم می‌خورند یا چیزی ازشان کم می‌شود.

من منظورم خداحافظی واقعی است. خداحافظی به معنی اینکه کارمان با هم به هردلیلی تمام شده یا به نتیجه نرسیده، مسیرمان از این پس از هم جداست، پس بیا از یکدیگر با احترام، دوستانه و بالغانه جدا شویم. بیا پل‌های میانمان را خراب نکنیم. بیا طوری خداحافظی کنیم که اگر روزی، روزگاری هم را جایی دیدیم، به روی هم لبخند بزنیم، از دیدن هم خوشحال شویم. نه اینکه رویمان را برگردانیم یا خودمان را به کوچه‌ی علی‌چپ بزنیم که مثلن ندیدمت.

از بعد آن سخنرانی تد و حس بدی که از گفته‌ی آن زن پیدا کردم، با خودم عهد کردم که من هرگز بی‌خداحافظی، بدون توضیح و دلیل نمی‌روم. ترک‌های این‌چنینی چیز تازه‌ای نیست. خیلی‌ها معتقدند که کسی که یکهو می‌رود، از مدتها پیشش رفته است. اما من می‌گویم باشد! می‌فهمم! اما درد و رنج و آسیبی که طی این فرایند ه به دیگران وارد می‌شود، اغلب تازه می‌ماند و شاید هرگز فراموش نشود. برای کارفرمایی می‌تواند خراش‌هایی باشد که بعدن پدر کارمندهای بعد را دربیاورد و برای یک همسر، فرزند یا حتا دوست می‌تواند زخم خنجری عمیق باشد که شاید، فقط شاید درمان شود اما جایش همیشه می‌ماند.

خداحافظی واقعی، شجاعت می‌خواهد. خداحافظی واقعی سخت است. دل می‌خواهد. اگر یکی از طرفین هم راضی نباشد، سخت‌تر. اما لازم است. چون نشانه‌ی عشق و احترام به آن رابطه است. نشانه‌ی توجه به زمانی است که صرف شده و محترم شمردن تجربه‌های مشترکی که بوجود آمده است.

کسی که بدون خداحافظی به هردلیلی می‌رود، کسی که رابطه یا کاری را بلاتکلیف و در ابهام رها می‌کند، یک بزدل و ترسوست. کسی است که بی‌احترامی و بی‌توجهی را به کمال رسانده است.

خیلی‌ها مدعی می‌شوند که ما گفتیم و خودش نفهمید. نه! نه!

مگر نمی‌گویند که پیام فرستنده باید شفاف باشد؟ مگر نمی‌گویند که در ارتباط متقابل بهتر است مطمئن شوی که اتصال برقرار است؟ مگر نمی‌گویند از اینکه پیامت درست دریافت شده، مطمئن شوید؟ پس دیگر گفتم و نفهمید، چه صیغه ایست؟

جمله‌ی ما به این دلایل . . . از این پس نمی‌توانیم با هم کار کنیم یا ارتباط داشته باشیم یا زندگی کنیم، چه چیز نامفهومی دارد. گفتگو کردن، اصلن تو سروکله‌ی هم زدن برای فهم درست مساله و داشتن رابطه‌ی بالغانه چه اشکالی دارد؟

آخه می‌دانید! سخت است. اینکه طرف از یک روز صبح بی‌خبر دیگر سرکار نرود، دیگر زنگ نزند یا پیام ندهد، خانه و زندگی را ول کند و برود، خیلی آسانتر است.

آخه خجالت می‌کشم. روم نمی‌شود. می‌ترسم. در توانم نیست. بلد نیستم. آن طرف یا کار برایم اهمیت ندارد. دیگر نمی‌خواهم هیچ کاری باهاش داشته باشم. می‌خواهم همه‌ی پل‌های پشت سرم را خراب کنم.

کاش آنهایی که بی‌هوا رها می‌کنند، این جملات را به خودشان می‌گفتند. کاش ذره‌ای درد و رنجی را به دیگری چه احساسی، چه فکری اعمال می‌کنند، حس می‌کردند.

بعد هم مگر نمی‌گویند که صدبار توبه شکستی، بازآ. خب، خداحافظی کردی، نمردی که. وقتی از آدم‌ها، رابطه‌ها یا کارها خوب جدا می‌شویم، همیشه فرصت بازگشت هست. چه بسا رابطه‌ای بهتر و عمیق‌تر شکل بگیرد. رابطه‌ای که مشکلات قبل را ندارد. رابطه‌ای که با زیربنایی درست ساخته می‌شود. با خداحافظی نکردن، این فرصت را از دست می‌دهیم. با قهر و ترک بدون حل کردن مسائل از خیلی اتفاق‌های خوب جلوگیری می‌کنیم.

من عاشق خداحافظی‌ام. عاشق اینکه کسی را که ازش جدا می‌شوم، بغل کنم، با همه‌ی وجودم برایش، تندرستی و شادی بخواهم. برایش آرزوی موفقیت کنم. از صمیم قلب بگویم خدا یا هر انرژی الهی که در این دنیا جریان دارد، حافظت و به امید دیدار.

به قول تد لاسو: « مهم این است که از آدم‌ها خوب جدا شویم*.»

خداحافظ و به امید دیدار

*To leave people well

نوشته‌های بیشتر و تخصصی من را در وبسایتم بخوانید.

opheliafassihi.com

خداحافظیعشقرهاشدنرهاکردن
مهندس عمران و نویسنده. کار تخصصی‌ام در وبسایتم خاطره‌نویسی و مستندسازی تجربیات است. صفحه اینستاگرامم فان و سرگرمی است. اینجا هم تفکرنامه، دلنوشته و ... است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید