میانبر زدن به راحتی میتواند نفس خطر باشد؛ خطری ملی و مربوط به فرهنگ خودمان که دائماً در حال مدح کسانی است که یک شبه، ره صد ساله رفتهاند...
از طریق لینک بالا میتوانید و یا اینجا، نسخهی صوتی مقاله را در پادکست نوانس بشنوید.
همچنین میتوانید در ایستاگرام نویسنده نسخهی تصویری روخوانی مقاله را ببینید:
قسمت اول | قسمت دوم | قسمت سوم | قسمت چهارم
ایدهی اولیه این نوشتار در تابستان ۱۳۹۰ شکل گرفت؛ زمانی که به همراه جمعی از دوستان به تماشای فیلم کمدی - فانتزی Shortcut to Happiness یا «میانبری به خوشبختی» نشستیم. به همین دلیل هم، این نوشتار، حاصل گفتگویی دو نفره با خودم در مورد علاقهی بیحد و حصر ما به مقولهی «میانبر طلبی» به نظر میرسد. قصد من هم البته نتیجهگیری از کنار هم گذاشتن قطعات یک پازل است. پازلی که به واسطهی مشاهداتم جمعآوری شده تا خوانندهی احتمالی ایدهآل در انتها، در میان انبوه اطلاعاتی که در گوگل پیدا میشود، بهدنبال پاسخهایی برای سؤالات متعددی باشد که پس از خواندن این یادداشت در ذهنش بهوجود میآید.
از گپوگفتی که سه چهار ماه قبل با یکی از دوستان که در شهرداری کار میکرد داشتم، آموختم که میگفت «حجم تبلیغات محیطی شهر تهران که در زمینهی راحتتر رسیدن به اهداف زندگی است، از سال ۹۴ تا ۹۷ برابر با کل 20 سال گذشته و چندبرابر کل مدت زمانیست که تبلیغات در تهران به معنای امروزی وجود دارد».
قصد او از طرح این موضوع، اشاره به افزایش حجم تبلیغات کنفرانسهای انگیزشی و به ظاهر مدیریتی بود که چگونه همگان در مقابل انبوه ناکارآمدیهای اقتصادی پایتخت، خریدار دست به نقدِ «انگیزه» شدهاند.
به خاطر میآورم؛ چند سال پیش که شرکت بازاریابی شبکهای گولدکوئست وارد ایران شده بود، روزی از دوست قدیمی دوران مدرسهام تماسی دریافت کردم که در آن پس از احوالپرسیهای مرسوم، مرا برای نوعی همکاری به جلسهای دعوت کرد و در اصطلاح پرزنت شدم و آن دوست هم که اتفاقاً یکی از درسخوانترین افراد کلاس دورهی راهنماییام بود، با چنان آبوتابی از راهی برای ثروتمند شدن آن هم «به طریق آسان» صحبت میکرد که هرگز تا آن زمان این همه میل و اشتیاق در کلام کسی ندیده بودم. پس از آن هم بالغ بر 10 بار توسط اقوام نزدیک و دور و همکار و همکلاسی پرزنت شدم و از روی ادب یا رودربایستی، ساعتها وقت میگذاشتم و آن مطالب تکراری را میشنیدم. این همه رشد فزایندهی پیروان این سبک از درآمدزایی در آن زمان، ما را به این فکر فرو میبرد که مشاغل موجود در جامعه حتماً کفاف خواستههای اطرافیان را نمیداد که از دندانپزشک تا دانشجویی که در خانهی پدرش زندگی میکرد، همه به فکر این روش از فروش آن هم به من افتاده بودند. اما از طرف دیگر متوجه میل عجیب جامعه به یافتن راهی کوتاه برای ثروتمند شدن و دستیابی به موفقیت میشویم. در دوران ما، تصویر ایدهال از افراد ثروتمند و توانا و فرهیخته، دربردارندهی جوانیست در دههی 30 یا 40 زندگی خود که در همان اوان جوانی آردها را بیخته و الکها را آویخته است. سابق بر این، سیر روند رشد موفقیت بسیار کُندتر بود. یک عمر یا حتی چند نسل باید میگذشت تا خانوادهای میتوانست مثلاً منش لازم برای فرهیختهگی را در فرزندانش پرورش دهد. حال آنکه امروز از نظر نوجوان علاقهمند به روابط اجتماعی، تمامی فنون این امر در کتب آداب معاشرت و نزاکت وجود داشته و میتوان آنها را در چند ماه یاد گرفت.
مثال روشنگر دیگر، تعداد عنوان کتابهایی است که زیر موضوع «موفقیت» به چاپ میرسند. این کتابها که در قالب صوتی هم فراوان یافت میشوند، نه شبیه به کتب مدیریتی و نه مانند کتابهای هیچ علم دیگری نیستند، بلکه شبیه به خُردهمذهبهایی هستند که در ازای داشتن ایمان به موضوعات مختلف به خواننده قول رستگاری، موفقیت، انگیزه، زندگی شاد و غیره را میدهند. نگارنده در سن نوجوانی، ناخواسته و باز بهعلت حیای ذاتی مربوط به آن سن، چندین بار در دام کنفرانسهای تبلیغاتی برای این کتابها افتاده بودم. جایی که سخنران با شور و شعف به سبک آمریکایی (یعنی استفاده از جادوی صحنه، شامل ترکیب صدای بلند، موسیقی، بخار، نور و امکانات کنسرتی)، پای بر صحنه میکوبید و میگفت که راز خوشبختی در ایمان به آن است که هر آنچه میخواهیم با فکر خود جذب کنیم. موفقیت را مساوی با میزان شهرت، ثروت، اقتدار، استقلال و بینیازی میدانیم و باور داریم که خیلی زود به آن خواهیم رسید.
آیا واقعاً دنیای ماشینی و پُرسرعت، تا این حد ما را بیحوصله کرده یا عالم اینترنت زندگیهایی را به ما نشان داده که دیگر زندگی عادی و روزمرهی یک انسان نرمال ما را راضی نمیکند؟ تکلیف چیست؟
آیا ممکن نیست که برای موفقیت، هیچ میانبری وجود نداشته باشد و تنها راه، همان راه معمولی و بعضاً دشوار باشد؟ چرا همهی ما منتظر یک روز طلایی هستیم که فرصت استثنایی پولدار شدن به ما رو کند؟
چرا ما بهدنبال «یکشبه ره صدساله رفتن» میگردیم؟
در گفتگویم با یکی از دیپلماتهای سابق ایرانی - که هماکنون در آمریکا استاد دانشگاه است - شنیدم که میگفت: «جهان پیرامون ما از مولکولها ساخته نشده، بلکه از داستانها ساخته شده است».
داستان فردین که در فیلمهای قدیم عاشق و دلباختهی دختر ثروتمندی میشد و با نشان دادن یکجو غیرت و مردانهگی، قاپ دختر را میدزدید و داماد همهچیز تمام خانواده میشد...
یا داستان شاگرد حجره در بازار که در اثر امانتداری مورد توجه اوستا قرار میگرفت و صاحب ثروت و مال و منال میشد...
یا به همین دنیای امروزمان بیاییم که هیچ رانندهی اسنپی نیست که درآمد کل اسنپ و تکتک سهامدارانش را با ماشینحساب گوشیاش، پیش فرمان حساب نکند و با خود نگوید «خوب زدند و بردند و پولدار شدند»!
انسانی که در جامعهای میزید که در آن داستانهایی از یکشبه ره صدساله رفتن وجود دارد، از اینکه راهش را آهسته و پیوسته برود، احساس حماقت و نوعی سرخوردگی میکند. میتوان تصور کرد که برای «محمود خلیلی»، یا «غلامعلی سلیمانی» آن زمان که بوتان یا کاله را تأسیس میکردند، اینکه پنج سال خوب کار کنند و بارشان را ببندند مطرح نبود.
کارآفرین دههی ۳۰ خورشیدی، در زندگیاش میبایست به اندازهی رسیدن به زمان بازنشستهگیاش کار میکرد تا بتواند به جایی برسد. او در آن روز به این فکر میکرد که چگونه وامی بزرگ برای گسترش کارخانههایش از یکی از بانکها بگیرد و آن را بر اساس سررسید پرداخت کند. اما جوان امروزی ممکن است ثروتمندترین فرد ایران را آقای ب.ز. ببیند که با زرنگی و رندی از خلاء خاص اقتصادی استفاده کرد و طی چند سال موفق شد!
میگویید عاقبت دستگیری و به زندان انداختن ب.ز. جوانان را از داشتن چنین الگویی برحذر میدارد؟
خیر؛ از دست دادن جان یا تا آخر عمر در گوشهی زندان بودن آنچنان صحنهی ترسناکی در مقابل پاداش بزرگ رویای موفقیت نیست! مگر کسانی که برای مهاجرت از ایران تن به خروج قاچاقی و پناهندگی و زندگی سخت پس از آن میدهند، و بعضاً خبر غرق شدن قایقهایشان را در آبهای استرالیا میشنویم، باز هم از مهاجرت باز میایستند؟ اختلاس که از چنین مهاجرتهای پر خطری ترسناکتر نیست!
نگارنده خود عضو هیئتمدیرهی شرکتی بودم که سهامدار اصلی و صاحب اختیار شرکت، کارش این بود که کسبوکارهای موفق اینترنتی یا در حال رشد بازار داخلی مثل اسنپ و دیجیکالا و غیره را کپیبرداری میکرد و اپلیکیشنهای مشابه میساخت و به این نام از بانکهای معتبر وامهایی اخذ مینمود، که بسیار بیشتر از ارزش وثایق او بودند. به محض اینکه از این زد و بندها با خبر شدم از شرکت خارج شده و چندی از خروج من نمیگذشت که خبر کلاهبرداری ۲۵۰ میلیارد تومانی به نام شرکت سرمایهگذاری به گوش ما رسید و خروج مسببان آن از کشور. چه چیزی باعث میشود که در بیشتر کشورهای پیشرفته، بزرگترین گردش مالی اکوسیستم کارآفرینیشان از طریق فروش خدمات کلیدی و کالا باشد که بازوی پویایی اقتصادیست، اما در ایران همان مدل قدیمی لاتاری که در لفاف خدمات ارزش افزوده اپراتورها مشروع شده است، چند برابر شرکتهای مفید سود کند و در همهجا اینگونه تبلیغات را ببینیم «که عضو شو تا فلان جایزه را ببری...»؟
چرا در ایران «بزن و در رو» بودن جواب میدهد؟
چرا در ایران «بساز و بنداز بودن» جواب میدهد؟
آیا موضوع صرفاً نداشتن اخلاق است؟
یا اینکه ما خودمان کلاهبردارپرور هستیم و سیستمهایی را ساختهایم که در آن کلاهبرداری میصرفد؟
یکی از پاسخهای این پرسش بهزعم نگارنده، همان مثال معروف مدیران است که میگوید:
«زنجیر همیشه از نازکترین حلقهاش پاره میشود».
این بدان معناست که مهم نیست چقدر دستگاه قضا برخورد کوبندهای با مجرمان داشته باشد، مادامی که داستانهایی از قسر در رفتن کلاهبرداران به گوش برسد، شانس اینکه کس دیگری وسوسه شود وجود دارد. در رانندگی هم چنین است. رانندههای خلافکار بیشماری در تهران هستند که هر قانون رانندگی را با طلبکاری، نقض میکنند. این عمل آنها به این دلیل نیست که از مبلغ جرایم بیخبرند یا اینکه مبلغ جرایم کم و ناچیز است؛ بلکه رفتار آنها غالباً به این دلیل است که امید دارند که گیر نخواهند افتاد و تعداد زیادی از آنان هم واقعاَ گیر نمیافتند و میتوانند به مراتب زودتر از دیگران به مقصد برسند. این موضوع، خلافکاری را نه تنها دردناک نمیکند، بلکه تبدیل به یک بازی هیجانانگیزِ دزد و پلیس برای بزرگسالان میکند. بازیای که در آن شانس موفقیت وجود دارد و خلاف کردن، هیجانانگیز است و میصرفد. جالب اینجاست که اختلاسگران و پیروان روش میانبر زدن، برای ثروتمند شدن، همچنان ذهنشان عقیم باقی میماند و حداقل اگر جیبشان به سرعت رشد میکند، ذهنشان فقیرتر هم میشود. همین آقای خاوری که با اختلاس چندهزار میلیارد تومانی چندصد میلیون دلار به جیب زد و با این پول به کشور کانادا رفت، هر عکسی از او منتشر میشود همچنان در فروشگاه والمارت (فروشگاهی ارزانقیمت برای قشر متوسط) در حال خرید فلهای دستمال توالت است! لااقل تلاش نمیکند تا محض رضای خدا یک بار هم در فروشگاههایی مانند رولکس یا لوییویتان دیده شود که حس اتصالمان به ایرانیان موفق برقرار شود و بگوییم پولهایمان دارد خرج کالاهای لوکس میشود!
به نظر نگارنده تنها دو نوع میانبر برای رسیدن به موفقیت مادی (در هر زمینهای اعم از: اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی، علمی و ...) وجود دارد:
یکم: استراتژی درست به کار ببندی و راه را کمی هموارتر و هوشمندانهتر طی کنی
و دوم آنکه: به ازای لطمه وارد کردن به سیستم (یا کلاهبرداری) از دیگران پیشی بگیری.
این در حالیست که خوانندهی آگاه میداند که داشتن استراتژی، خود مستلزم کسب علم، تجربه یا بهرهگیری از تجربیات دیگران است، که همگی مستلزم خرج منابع گوناگون و به تعبیری خریدن زمان با نوعی دیگر از منابع در دست است. پس میتوان نتیجه گرفت که این میل درونی ما به میانبر، یا سرچشمه از درک نادرست از پدیدههای ماوراء طبیعی مانند شانس، حکمت و قسمت و ... است، یا میل به اینکه اگر از عهدهمان برآید، با یادگیری یک فرمول جادویی، فوراً و بدون زحمت به خواستههایمان برسیم.
نوع دیگری از میانبر، میانبرهای علمیست. در جامعهای همچون ایران که تحصیل بهعنوان ابزاری برای ارتقاء طبقهی اجتماعی بهکار میرود، بالغ بر پنج میلیون دانشجو وجود دارد، و جزو پنج کشور اول جهان از نظر تعداد مهندسان است، میانبر زدن برای دکتر شدن در هر رشتهای بهخصوص رشتههای سهلالوصولتر، مهم است.
کلاسهای کنکور داغ و بازار معلمان کنکور داغتر! نوعی سؤال که بهگونهای برای همهی آشناست و در جلسات کاری مخصوصاً از جوانترها پرسیده میشود این است که «کدام دانشگاه درس خواندهاید؟».
پرسشگر معمولاً فردیست که در آن جمع تصمیمگیرنده است و جوری مکث میکند و این سؤال را میپرسد که انگار میخواهد بگوید: «صبر کن ببینم اصلاً که هستی، بعد به حرفت گوش میدهم».
گویی که بین دانشگاه شریف و امیرکبیر و علموصنعت و دانشگاههای آزاد آنچنان فرقیست که هرکس در آن چند دانشگاه دولتی درس بخواند آیندهای تضمینشده دارد و هرکس در دانشگاه آزاد درس بخواند، بچه پولداریست که به ضرب پول، مدرکی گرفته است. در اینجا یاد مثالی از امام محمد غزالی (فیلسوف قرن پنجم هجری) میافتم که در کتاب «کیمیای سعادت» در باب حرمت موسیقی توضیح مبسوطی داده و در نهایت نتیجه میگیرید که کیفیت حلال یا حرام بودن موسیقی کاملاً بستگی به شنوندهی آن دارد. چه بسا شترهایی که صحراهای سوزان را با ندای موسیقی زنگ شتر ساربانشان زیر پا میگذارند و ریتم راه رفتن خود را با آن موسیقی تنظیم میکنند، و چون از باب انجام وظیفه، موسیقی را میشنوند بر آنان حلال است؛ و چه بسا استادان مسلط موسیقی که چون بر پای منقل تریاک غنیترین موسیقی را بشنوند بر آنها حرام خواهد شد. به همین کیفیت نیز همهي دانشگاههای ما میتوانند سروته یک کرباس باشند؛ اگر دانشجو به معنی واقعی جویندهی دانش نباشد.
چه کسی گفته که بنیهی علمی قوی راه رسیدن فوری به موفقیت است؟
در مجامع اقتصادی جدی امروزه، داشتن مدرک دکتری مانند بر تن داشتن کتو شلواری فاخر است که هر که دارد میتواند از پز دادنهای ظاهری آن، حال با کمی فروتنی که؛ «ای بابا به من نگو دکتر، همان اسم کوچک کافیست»، بهرهمند شود و این پدیده چنان خشمی در ما ایجاد کرده که گاه به جای فحش، متلک یا تحقیر به یکدیگر میگوییم «چطوری دکتر جون؟».
اما اگر استثناها را کنار بگذاریم، چند نفر از این همه دکترها ذرهای به علمی که در آن تحصیل کردهاند افزودهاند؟
چند نفر از آنها آموختههای خود را به بوتهی آزمایش گذاشتهاند؟
چند نفر صورتمسئلههای واقعی در جامعه را تبدیل به تز دکترای خود و در نتیجه تعریف پروژههای جدی در این زمینه کردهاند؟
چیست این میل ما به میانبر زدن در هر امری، که از ازدواج تا پولدار شدن دست از سر ما بر نمیدارد؟
میانبر زدن بهراحتی میتواند نفس خطر باشد. خطری ملی و مربوط به فرهنگ خودمان که دائماً در حال مدح کسانی است که یکشبه ره صدساله رفتهاند؛ و خطری به مراتب جهانیتر که از نوعی سرعت زیاد زندگی امروز بشر غرب ناشی میشود. غربی که پیشرفته و تنهاست و موفقیت در آن تا حدی از پیش تعریف شده است که در بعضی از دیکشنریهای آمریکایی زبان انگلیسی، معنی کلمهی Success همان ثرومند بودن ترجمه میشود.
یعنی آنها وقتی میگویند «فلانی موفق است» بهراستی معنای جملهای که به ذهن طرف مقابل متبادر میشود، این است که «فلانی پولدار است»!
غربی که تحت هیچ شرایطی حاضر نیست از ملاکهای اندازهگیری موفقیتش کوتاه بیاید. مثلاً در باب اندازهگیری موفقیت شرکتها، سابق بر این، موفقیت شرکت بعضاً از روی ملاکهای مالی آن اندازهگیری میشد. حال آنکه در چند سال اخیر نه تنها شاخصهای مالی مهم است بلکه زمان رسیدن به این شاخصها هرچقدر کمتر باشد، امتیاز بیشتری دارد. یعنی پولدار شدن که وظیفه است؛ «زود پولدار شدن» را عشق است!
میانبر جستن، ذهن را فلج میکند و خود نیز ناشی از فلج عقل سلیم است. نوعی اعتیاد است که درمانی جز خود ندارد. این فرهنگ بیفرهنگی، ما را رها نمیکند. بهویژه زمانی که در مییابی نه جزئی از اقتصاد جهان هستی، نه در آن بزنگاههای تاریخی که کشورت ثروتمند بوده، گلی بر سر جهان زدهای! وقتی به بازی راهت نمیدهند و در آیندهی پیشِ رو نقشی نداری و گذشتهای که داری سراسر افسانه است.
در زندگی بیشتر شهرنشینان تهران یک روزی بوده که آنها یا خانوادههایشان موفق بودهاند یا شانس رسیدن به موفقیت بالایی داشتهاند، اما افسوس میخورند که آن روز از دست رفته است. انگار که به گذشته بدهکار هستند. انگار که آنچه گذشته دیگر هرگز تکرار نخواهد شد و دریغ و حسرت و ندامت و خاطرات تلخ همیشه در تعقیب آنهاست. گویی که همه از اسب افتادهاند. اما واقعیت این است که در بیشتر موارد اصلاً اسبی در کار نبوده که آنها روزی از آن افتاده باشند. معمولاً داستان پدرها بوده برای اینکه جلوی پدران دیگر کم نیاورند و ثابت کنند که ما هم روزی ثروتمند بودهایم یا لااقل شانس آن را داشتهایم. آن زمان که تمام شاخصهای اقتصادی رو به رشد بودند، کدامیک از ثروتمندان کشور در ساخت فرهنگی پایدار، سرمایهگذاری کردهاند؟
کدامیک حاضر شدهاند کارهای عامالمنفعه (نه خیریه) و کارهای زیرساختی بکنند؟
چرا تا در کرمانشاه زلزله میآید میلیاردها تومان کمک جمع میشود اما تا قبل از آن یک مدرسه درست و حسابی مدیریت در آن بنا نشده بود که مدیریت بحران پرورش دهد؟ چرا مدیرانمان مدیریت نمیدانند؟ و یا اگر میدانند ما را از دانستههایشان مستفیض نمیکنند؟
تصویر امروز جوان ایرانی از موفقیت، پوشیدن شلوار ورزشی در مجامع عمومی و پشت رول ماشین شاسی بلند مدل ۲۰۱۷ میلادی سه تنی نشستن است.
این چه ثروتی است که ما را تبدیل به پادشاههای کوچک در سطح جامعه میکند؟
چرا رابطهی فرهنگ و ثروت از میان رفته است؟ و چرا نمیکوشیم تا این رابطه را برقرار کنیم؟
آیا جز این است که از ترس اعتراض میلیونها مردم عادی وجود ثروتمندانمان را پنهان میکنیم و آنها هم بالطبع روز به روز بیشتر در لاک خود فرو میروند و فقط در مجامع خودی، ثروتشان را رو میکنند؟
میانبر دیگر که به دنبال آن هستیم، شناخت افراد کلیدیست: روابط خوب، ارتباطات خوب یا همان ژنهای خوب.
همهی ما به برکت داشتن دولتی بزرگ، دوست، فامیل و یا کسی را داریم که در جای مهمی مشغول به کار است و یادآوری شغل او یکی از راهحلهای ما برای دور زدن بروکراسیهای اداری، کوتاه کردن پروسههای قانونی و اصولی هرکار، حتی سادهترین کارهاست. چند وقت پیش یکی از دوستان استارتاپی با من تماس گرفت که ببیند در مرکز توسعهی تجارت الکترونیک آشنا دارم یا نه. متوجه شدم که به دنبال گرفتن نماد اعتماد برای وبسایتشان هستند. من هم با یکی از دوستان در مرکز تماس گرفتم تا سفارش کار را بکنم که متوجه شدم اصلاً شماره پروندهای ندارند. یعنی دوست عزیزمان برای انجام یک کار سادهی اداری، حتی قدم اول را هم بر نداشته بود و از ابتدای کار به فکر این بود که کارش را با ارتباطات حل کند! چرا تا کاری اداری داریم، به جای اینکه بپرسیم «فرآیندش چگونه است»، از اطرافیان میپرسیم «آنجا چه کسی را میشناسی تا کار ما را راه بیندازد»؟
ما که هستیم؟ چیست این راه میانبر که مدام به دنبال آن هستیم؟
همواره توضیح و پذیرفتن موقعیتی که در آنیم برایمان دشوارتر است از پیدا کردن راهی که زودتر، بهتر و البته ارزانتر ما را به موفقیت برساند. همواره در تمنای میانبر و خریدار آنیم؛ حال آنکه بیشتر فروشندگان میانبر، خود، راهنمایان بیراهه هستند!
به این همه ایرانی که همواره در جستجوی نجاتدهندهای - حال در رأس دولت یا در کف بازار - هستند، نگاه میکنم؛ پروراندن و باد کردن قهرمانی ملی که فوراً ما را از بدبختیهایمان برهاند، بسیار سادهتر است از اینکه تکتک ما مسئولیت زندگی خودمان و اطرافیانمان را بپذیریم.
قهرمانپروری هم نوعی میانبرطلبی است. اینکه کسی را بپرورانیم که بیاید کارهایی را بکند که خود ما عرضهی انجام آن را نداریم، مستقیماً نشأتگرفته از تنبلی و ترس ذاتی ما از تغییرات مثبت است.
تراژدی آنجاست که به محض اینکه کسی با این مشخصات پیدا میشود خودمان ریشهاش را چنان از بیخ و بُن میکنیم و از ته دل افسردهاش میکنیم که دیگر هیچ قهرمانی جرأت نکند از حوالی کوچهی ما رد شود.
به زودی و با پا به سن گذاشتن این جمعیت بزرگ جوانان کنونی، روزی خواهد رسید که میانبرها تمام خواهند شد و راهی جز کار واقعی، کار سخت، ریختن خون و اشک و عرق باقی نمیماند و در آن روز، وای به حال کسانی که میانبر زده باشند یا دل به میانبر زدن خوش کرده باشند.
برای موفق شدن اگرچه صدها میانبر وجود دارد، اما برای موفق ماندن تنها یک راه است و آن هم راه سخت.
در بیشتر سخنرانیهای انگیزشی میشنویم که میگویند: «قورباغهات را قورت بده».
منظورشان از این عبارت این است که کاری که برایت سخت است را زودتر انجام بده. جدا از اینکه قورباغهی خود سخنران آن است که آنچه میگوید را انجام دهد و درآمدی جز فروش بلیتهای کنفرانس پیدا کند، به نظر نگارنده کار سخت یا همان قورباغه برای جامعهی ما آن است که خوشبین و مسئول باشیم؛ خوشبینی به آینده در زمانهای که همهجا را مه گرفته و از هر زمان دیگر سختتر است. اما خوشبینی به تنهایی ما را به ملتی رؤیایی تبدیل میکند. نکته اینجاست که؛ چه در جامعه و چه بهصورت فردی، صفتها را معمولاً باید بهصورت یک بسته از مجموع چند صفت و با همدیگر بهکار برد. مثلاً توجه مطلق به نوعدوستی، بدون رعایت حقوق خود، ما را تبدیل به فردی جان بر کف کرده و معمولاً خیلی زود از بین میرود. به همین کیفیت، در کنار خوشبینی باید مسئول بودن را پرورش داد. یعنی فرد بتواند مسئولیت رؤیاهایی که در سر دارد و در قدمهای بعدی مسئولیت آرزوهای دیگران را بپذیرد و برای تحقق آن همت بهکار ببندد.
رها کنیم این اعتیاد به میانبر طلبی را...
هیچ میانبری برای رسیدن به موفقیت وجود ندارد.
باید راه سخت را رفت. و زمانی که این باور در ما شکل بگیرد، چه بسا راههای سخت و دشواری که هموار شود و پیمودن آن شیرین...