ویرگول
ورودثبت نام
یادداشت‌های رضا غیابی
یادداشت‌های رضا غیابی
خواندن ۱۵ دقیقه·۴ سال پیش

واکنش‌های ما به موقعیت‌هایی که در آنیم؛ آنچه آینده‌ی ما را می‌سازد و از آن غافلیم!



نسخه‌ی ویدیویی

نسخه ویدیویی این مقاله که شامل روخوانی مقاله توسط نویسنده می‌باشد، از طریق این لینک قابل مشاهده است.


در فوریه‌ی ۲۰۱۷ یا همان اسفندماه ۱۳۹۵، زمانی که داشتم مقدمات ذهنی پروژه‌ای با عنوان «پرسش و پاسخ تهران» را فراهم می‌کردم، هنگام جستجوی اینترنتی برای اینکه بهتر بتوانم موضوع رویداد را شرح و بسط دهم به مقاله‌ای از یک وبلاگ پرورش بازیگری برخوردم که عنوان آن توجه‌ام را به خودش جلب کرد؛

Acting is Reacting یا «بازیگری، نشان دادن عکس‌العمل است».

نمی‌دانم از کجا یا کدام فیلم، اما این عبارت را پیش‌تر هم شنیده بودم. گویا از درس‌های معروف بازیگری‌ست که منظور اصلی از بیان آن، آموختن این اصل به بازیگر است که بازی همواره در جریان است، حتی زمانی که او دیالوگی نمی‌گوید. یعنی بازیگر باید بازی دیگر حاضران در صحنه را خوب ببیند، بفهمد و نسبت به آنها عکس‌العمل مناسب نشان دهد. اگرچه پروژه‌ای که برای مقدمات آن این تحقیقات را انجام می‌دادم هرگز به سرانجام نرسید، اما ایده‌ای که از خواندن این عبارت به ذهنم رسید، بزرگترین دست‌آورد آن تحقیقات بود. ایده‌ای کلی که توجه ما را نه به خود زندگی، بلکه به واکنش‌هایی که نسبت به آن و موقعیت‌هایش داریم جلب می‌کند و بدین‌صورت معنای دیگری به مفهوم زندگی کردن می‌دهد.

آنچه عمیقاً منجر به تجربه‌اندوزی و به دنبال آن رشد فردی و اجتماعی می‌شود، در واقع اتفاقاتی نیست که زندگی و شرایطش برایمان پدید می‌آورد، بلکه این واکنش‌های ما نسبت به آن وقایع است که تعیین‌کننده‌ی آن چیزی‌ست که از زندگی درک می‌کنیم.

مقایسه‌ي اهمیت کنش و واکنش‌های ما در مقابل رویدادهای زندگی، من را به یاد نخستین باری می‌اندازد که آموختم؛ گاهی حاشیه از متن پُراهمیت‌تر است. زمانی که در نوجوانی برای یادگیری خط نستعلیق به انجمن خوشنویسان ایران می‌رفتم. گرچه آموختن خط نستعلیق هم همچون پروژه‌ای که قبل‌تر از آن یاد کردم، ابتر ماند، چیزی از زیبایی‌های کلاس‌های انجمن در ذهنم کم نشده: درختان سرسبز و کهن محله‌ی دزاشیب تهران، هوای مطلوب بهار که آغازگر ترم‌های آموزشی بود، فضای خود انجمن که در باغ بزرگ موقوفی بنا شده بود و ...

اما زیباترین پدیده‌ی انجمن، از نظر من حال و هوای آنجا نبود، بلکه استادان آنجا بود. عاقل‌مردانی که گویی تمامی ویژگی‌های خط نستعلیق را به خود گرفته بودند و حال داشتند آن فرهنگ را گسترش می‌دادند:

حلم، تعادل، تحمل و تناسب.

روش تحصیل هم بدین‌صورت بود که مشق هر هفته را به کلاس می‌بردیم و در حضور شاگردان دیگر در معرض نقد استاد قرار می‌دادیم تا از او بیاموزیم. اگر کار، ایراد فنی و جدی نداشت، مشق جدید دریافت می‌کردیم تا در طول هفته‌ی بعد از روی آن رو نویسی کنیم. در یکی از همین جلسات، وقتی مشق هفته را تحویل استاد حسینی (که از اساتید به‌نام انجمن بودند) دادم، ایشان از نزدیک حرف به حرف کار را بررسی کرد و بعد گویی که بخواهد همه‌ی نوشته را یک‌جا ببیند، کاغذ را از خود دور کرد و انگار که چیزی کشف کرده باشد، گفت: «سواد داری، اما بیاض نداری»! در ادامه توضیح داد که در نوشتار، آنچه با سیاهی بر روی کاغذ می‌نویسیم سواد یا علم سیاهی‌هاست و آنچه از ترکیب و کمپوزیسیون به‌کار می‌بندیم تا واژه‌ها را با فواصلی مناسب نسبت به هم در کاغذ کادرچینی کنیم، بیاض یا علم سفیدی‌هاست.

آیا ممکن است در زندگی هم فقط به آنچه بر صفحه‌ی عمر می‌نویسیم فکر کنیم و در نتیجه از قسمت مهمی از زندگی غافل باشیم؟

فکر کردن به کارهایمان و تغییراتی که می‌خواهیم در محیط پیرامون خود ایجاد کنیم پدیده‌ای روزمره است. ما دائماً‌ کنش‌گر هستیم. دائماً‌ می‌خواهیم تغییری جدید در محیط پیرامون و زیست‌محیط‌مان ایجاد کنیم تا آن را بیشتر با امیالمان منطبق کنیم. نوعی اعتیاد به انجام‌دادن‌های خودخواهانه و به انجام‌رساندن‌های برآمده از نفس داریم. کنش‌گری، «من» را در مرکز کائنات قرار می‌دهد و دیگر پدیده‌ها را در کنارش می‌چیند، انگار که دورچین سبزیجات در حاشیه‌ی بشقاب استیک! چیست این کنش‌گری که هم تلخ است و هم رازآلود؟‌ هم طنزآمیز است و هم مُسری؟ چرا خواسته‌هایی که در پنج‌سالگی داشتیم، حالا در لفاف نفس بزرگسالی خودنمایی می‌کند و کلانتر جان شده که بر سر ما می‌شکند و خراب می‌شود؟ «بیاض» زندگی ما چیست؟ آیا زندگی و آگاهی ما فقط خواسته‌هایی‌ست که به آن‌ها می‌رسیم و یا آرزوهایی‌ست که در سر می‌پرورانیم؟‌ چطور این‌قدر ساده‌انگار شده‌ایم که فکر می‌کنیم با تغییراتی که در محیط خود با هزاران زحمت ایجاد می‌کنیم، می‌توانیم چیزی را در خود یا زندگی‌مان عوض کنیم؟

برای مثال پدیده‌ی جبر جغرافیایی را در نظر بگیریم؛ این مفهوم در تابستان سال گذشته برایم پُررنگ شد. زمانی که در یکی از پروازهای خارجی هم‌نشین دوست جوانی شدم که برای اولین بار ایران را ترک می‌کرد. او که تا آن زمان پرواز نکرده بود، در میان نفس‌نفس‌های ناشی از استرس بلندشدن هواپیما، خدا را شکر می‌کرد که چیزی نمانده تا خودش عنان زندگی‌اش را به دست بگیرد، آزاد شود و با نامزدش در کشوری دیگر زندگی کند. در ادامه و با گفت‌وگوی بیشتر با او متوجه شدم که این پرسش هویتی که «چرا من در فلان جای جهان به دنیا آمده‌ام؟»، یکی از آن پرسش‌هایی شده که هرگز برایش پاسخی جز بی‌عدالتی این دنیا متصور نمی‌شویم.

معلمان دینی و پرورشی هم که معمولاً اولین افرادی هستند که از آن‌ها این سؤال را می‌پرسیم، پاسخی سفسطه‌آمیز تحویل‌مان می‌دهند که خدا را شکر کن در قبایل آدم‌خوار آمازون یا در روستاهای فقیرنشین خلیج کنگو یا در بین خیابان‌های پر از کثافت پایین شهر بمبئی به دنیا نیامده‌ای! ‌همان استراتژی قدیمی و کارساز ما ایرانیان برای دعوت به شکر! لحظه‌ای که فرد به شانس و اقبال خود فحش می‌دهد، و ما تصویری در ذهنش می‌سازیم از آنان که هزاران برابر از او نگون‌بخت‌تر هستند و او را رها نمی‌کنیم تا در رودربایستی هم که شده چند بار فریاد بزند خدا را شکر! خدا را شکر!

اشکال اما اینجاست که در ذات این تفکر، ما پذیرفته‌ایم که طرف بدبخت است اما دلداری‌اش می‌دهیم که از تو بدبخت‌تر هم وجود دارد!

انسانی که کنش‌گرایانه می‌اندیشد و در کنش‌گری غوطه‌ور شده، در مقابل تمام عواملی که در کنترلش نیستند و بر خلاف خوشایندش عمل می‌کنند احساس بی‌عدالتی، ناامیدی و خشم می‌کند. یعنی اگر در توانش باشد، محیطش، محله‌اش، شهرش و کشورش را با چنان خشم و نفرتی ترک می‌کند که حاضر نیست دیگر نام زادگاهش را بر زبان بیاورد و انگیزه‌بخش زندگی‌اش در محیط‌های دیگر تنها ترس وحشتناکی‌ست که از برگشتن به محیط قبلی‌اش دارد. کم نیستند ثروتمندانی در گرانقیمت‌ترین محله‌های پایتخت که هر روز به سختی کار می‌کنند، نه به خاطر اینکه از پس هزینه‌های زندگی روزمره‌شان بر بیایند، بلکه تصور اینکه به شرایط قبلی زندگی‌شان در بیغوله‌های حومه‌ی شهر بازگردند برایشان کابوسی زنده و دهشتناک است.

آیا می‌توانیم شرایطی که از آن به‌عنوان جبر جغرافیایی نام می‌بریم را به‌مثابه‌ی سناریویی برای یادگیری، مورد بررسی قرار دهیم و نسبت به آن واکنش یادگیرنده داشته باشیم؟ جوانی که در مکه، بمبئی، آمستردام یا تهران به دنیا می‌آید، می‌تواند مقهور و منکوب جبر جغرافیایی نباشد اگر به محیط شهر و کشورش به‌عنوان ابزاری برای رشد نگاه کند. در این‌صورت اگر روزی تصمیم به تغییر محل زندگی‌اش بگیرد برای تجربه‌ای جدید و یادگیری بیشتر است نه فرار از آنچه در او زاده شده است.

انسانی که صرفاً از دریچه‌ی کنش‌گری‌هایش جهان پیرامونش را درک می‌کند، از این باب که همواره تعداد عوامل در کنترل او کمتر از تعداد عوامل خارج از کنترلش هستند، احساس سرخوردگی و بی‌قراری می‌کند. او انسانی‌ست که از طرفی به صرف اینکه در قطعه‌ای از خاک این جهان که در آن همه چیز مطابق میلش نیست به دنیا آمده، احساس بدبختی می‌کند و به سبب آن کم‌اعتماد به‌نفس شده و تا کمر (حال ممکن است به‌صورت ذهنی) جلوی دیگرانی که در جاهای به اصطلاح خوب جهان به دنیا آمده‌اند خم شود.

در آن روی سکه، اگر هم گاهی به‌زعم خود موفق شود یا شانس بیاورد و مثلاً در نوسانات نرخ ارز، دلار بخرد و سرمایه‌اش را حفظ کند، احساس می‌کند برجسته‌ترین کارشناس اقتصادی است که می‌تواند الگویی برای جوانان کشورش باشد. از کی و از کجای تاریخ ما به این رویای کودکانه دل داده‌ایم که می‌توانیم در این جهان فقط کنش‌گر باشیم؟ چه شد که به این جمع‌بندی رسیدیم که همه‌ي دنیا و کائنات در اختیار ماست تا در آن تغییر ایجاد کنیم؟

در اینجا و پیش از آنکه بیشتر به موضوع کنش‌ها و واکنش‌ها بپردازیم، لازم است بررسی کنیم که چطور وزن کنش‌های ما بیشتر از وزن واکنش‌های ما شده است؟

از چه زمانی بود که الگوی فهم موقعیت، و بعد واکنش به آن، تبدیل به کنش دل‌خواسته و بی‌توجه به موقعیت شد؟

به نظر نگارنده موضوع باز هم به دیده‌ها و شنیده‌های فرهنگی ما بازمی‌گردد؛ همان داستان‌هایی که از افراد موفق برای ما به تصویر کشیده شده‌ است. پرداختن بیش از حد تاریخ، و علم به کنش‌های جامعه و افراد تأثیرگذارش این بی‌تعادلی مهلک را برای ما به بار داشته است.

در این زمینه لازم است اندکی از تفکرات فیلسوف فرانسوی «میشل فوکو» بهره بگیریم. او که بخش مهمی از زندگی خود را معطوف به بسط دادن مفهوم «قدرت» در زندگی بشر معاصر کرده است، به ما می‌آموزد که اساساً دانش یا تاریخ بی‌غرض وجود ندارد! در نفس تاریخ و علم مدرن، مستندسازی و طبقه‌بندی به‌معنای کنار هم قرار دادن داده‌های مشابه و دور کردن داده‌های پرت، خودنمایی می‌کند. حال آنکه خود پدیده‌ی طبقه‌بندی از این باب که اسبابی مشروع برای نزدیک‌سازی مشابهات فراهم می‌آورد، می‌تواند ارتباط معنی‌داری با قدرت و سلطه‌ی راوی آن داشته باشد. حال می‌خواهد این راوی تاریخ‌نویس، مستندساز، دانشمند یا هر فرد دیگری باشد.

به عبارت دیگر؛ در دنیای معاصر، دانشمند یا راوی تاریخی انتخاب می‌کند که چه داده‌هایی را نگه دارد، کدام را تغییر دهد، و کدام را حذف کند.

به‌طور مشخص در مورد تاریخ که شالوده‌ي فرهنگ هر کشور است، مقایسه و در کنار هم قرار دادن اتفاقات مهم فرهنگی معمولاً به دو هدف صورت می‌پذیرد؛ نخست آنکه تاریخ برای همه قابل فهم شده و گستره‌ی بیشتری از مخاطبان را هدف قرار دهد. در این‌صورت مورخان، نویسندگان و چه بسا مستندسازان، به جمع‌آوری فقط بخشی از زندگی افراد تأثیرگذار همت می‌گمارند که بیشتر برای همگان قابل درک است. به همین دلیل هم آنچه از او به تصویر می‌کشند، بی‌غرض نیست و بالاخره با دیده‌ها، شنیده‌ها، پیشینه‌ی فرهنگی و روابطی که با مراکز قدرت دارند ارتباط دارد. دلیل دوم طبقه‌بندی، جمع‌آوری اطلاعات است که با هدف حراست و تثبیت صورت می‌گیرد تا آن را قابل استفاده‌تر کند که خود باعث می‌شود تا آن واقعه، پویایی‌اش را به‌عنوان یک اثر فرهنگی از دست بدهد.

بر این اساس تصویری که از افراد کلیدی تاریخ از سزار تا استیو جابز برای ما توصیف شده قابل درک و پُرمخاطب است اما واقعی نیست. چرا که تاریخ و امکانات داستان‌سرایی و حتی تحقیقات علمی اساساً امکان ثبت کردن فرآیند مغزی این افراد را نداشته‌اند و به همین دلیل تنها کنش‌هایی که به دنیا داشته‌اند را ثبت کرده‌ و بسط داده‌ است.

اصلاً از کجا معلوم که آی‌پد نه یک ابتکار و اختراع بدیع، بلکه واکنش جابز به شرایطی که در آن بوده یا حتی کلام یکی از دوستانش نبوده است؟

از کجا معلوم که جنگ جهانی دوم واکنش هیتلر به معلم دوران نوجوانی‌اش نبوده که استعداد نقاشی او را به سخره گرفته است؟

‌از کجا معلوم که فعالیت‌های لات‌ها و محله‌گردان‌های تهرانی در کودتای ۲۸ مرداد، واکنش شعبان جعفری به لقبی که معلم دوران کودکی‌اش روی وی گذاشته و او را معروف به شعبان بی‌مخ کرده نبوده؟

بر این اساس؛ چون راویان احوالات افراد برجسته‌ی جهان، به روش‌های بالا عمل کرده‌اند، بیشتر پدیده‌های مهم جهان به‌عنوان کنش‌های افراد موفق ثبت شده که گاهاً در دانشگاه‌ها نیز طبقه‌بندی شده و در قالب درس‌های گوناگون مدیریتی و فرهنگی تدریس می‌شود.

انسان کنش‌گرا در فهمیده‌‌ترین حالتش میلی دائمی به گذرکردن و مردن دارد و همواره تابعی‌ست از این ایده‌ی افلاطونی که ما در واقع تصویری هستیم از یک جهان مثالی و ابدی که در پس ما وجود دارد و هر آن‌چیزی که اینجا هست در واقع صورت بوده و جوهر اصلی جای دیگری‌ست. جالب است که این ایده هم‌زمان در شمال یونان، جنوب مدیترانه، در میان اقوام سامی و ادیان ابراهیمی قابل مشاهده بوده و کنش‌گرایان با کج‌فهمی از این ایده برداشت کردند که حالا که ما پرتاب شدگان از جهان دیگریم و هبوط کرده‌ایم، پس باید زودتر بمیریم تا دوباره به آنجا برسیم! بی‌آنکه به این موضوع توجه کنند که بزرگانی چون حافظ وقتی می‌گفتند که؛ «... در سراچه‌ی ترکیب، تخته‌بند تنم»، پیش از اینکه به یاد مردن بیفتند، عکس‌العمل‌های درستی به محیط پیرامون خود نشان داده بودند و آنچه برایش به این جهان آمده بودند را انجام داده بودند. به‌عبارتی برای آن‌ها اصلاً‌ فرقی نمی‌کرد که پس از مرگ چه خواهد شد حال آنکه وظیفه‌ای که اینجا در قبال ساختن خود داشتند را انجام داده بودند. گویی با فرض اینکه تمام آن ایده‌هاي افلاطونی درست باشد، ما بیکار بوده‌ایم که از آن عالم بیاییم و بعد برویم! اگر هم این‌طور باشد، و اگر واقعاَ این دنیا قسمتی از مسیر ما باشد، پس احتمالاً قسمت بزرگی از سناریوهایی که بناست روی عوامل پایدار شخصیت‌مان تأثیر بگذارد همین‌جاست.

از طرفی آنچه تراژدی این روزهای ما شده، قهر ما با واقعیت است. جهانی در سر داریم، رویایی که در آن سیر می‌کنیم و زندگی می‌کنیم. به حیوانات خانگی‌مان که بر اساس نوع حساسیت‌های پوستی و اندازه‌ی آپارتمان و میزان پشمالو بودن آن‌ها انتخابشان کرده‌ایم، بعد از چندماه از زمان خریدشان می‌گوییم فرزندمان هستند. اما واقعاً کدام‌یک از این عوامل را در مورد فرزندانمان انتخاب می‌کنیم؟ ما به فرزندانمان واکنش داریم. زمانی که می‌آیند هر آنچه انجام می‌دهند یا با آمدنشان به زندگی ما اضافه می‌کنند، می‌پذیریم و فداکارانه برایشان بهترینی که در توان داریم را فراهم می‌کنیم. اما خرید سگ و گربه‌هایمان کنش‌گرایانه و بر اساس میل‌مان است. واقعیت در بین کنش‌های تلاطم‌گر ما گم شده است. دیگر نمی‌شود به دو طرف یک دعوای خانوادگی نگاه کرد و فهمید چه کسی واقعاً قربانی‌ست.

یکی از کاربردهای کنش‌گرایی برای نفس، فرافکنی است. زمانی که تنبلی، بی‌استعدادی، به دردنخوری و نخوت خود را با هوشمندی هرچه تمام‌‌تر به گردن شرایط می‌اندازیم.

من که خود تنها فرزند خوانواده‌ام و خواهر و برادری ندارم، مدت‌ها و تا قبل از اینکه بر اهمیت واکنش نشان دادن به شرایط واقف باشم، تعداد قابل‌توجهی از ضعف‌های‌ شخصیتی‌ام را پدیده‌ای عارضی و غیرقابل تغییر و تابعی از همین موضوع می‌دانستم. بعدها به خود گفتم چه ربطی دارد؟! گیرم که این‌طور باشد، از همان لحظه که به ریشه‌ی ضعفی واقف می‌شویم نسبت به رفع آن مسئولیم. فهمیدن ریشه‌ی هر ضعف در واقع نشان‌دهنده‌ی استعداد و توان ما برای رفع آن است. چرا مدام همه‌چیز را به گردن شرایط می‌اندازیم؟ همواره از واقعیت گریزانیم و از فهمیدن و دیدن آن، مبادا که برایمان مسئولیتی داشته باشد، شانه خالی می‌کنیم. از شرایط، صحنه‌ای می‌سازیم که ما را قربانی جلوه دهد و به‌عنوان چاشنی هم که شده، کمی ملودرام مخصوص ایرانی به آن اضافه می‌کنیم!

در مقابل، انسانی که واکنش‌گرایانه به جهانش می‌نگرد، گویی در یک آزمایشگاه شیمی قرار دارد که برای تجربه و یادگیری به آنجا آمده است. او هر سناریویی که زندگی برایش پدید می‌آورد را می‌بیند، مورد بررسی قرار می‌دهد و با آن آزمایش می‌کند؛ نه برای اینکه کیمیاگر شود، بلکه برای اینکه یاد بگیرد و رشد کند. از اینکه در محیطی بسته به دنیا آمده، آزاداندیشی می‌آموزد و از اینکه در ناتوانی غوطه‌ می‌خورد، توانمندی‌های ذاتی‌اش را شناسایی می‌کند. او هر سناریویی که برایش پدید می‌آید را به‌عنوان یک فرصت برای یادگیری می‌بیند و از خود می‌پرسد که این سناریو برای من چه فرصتی را فراهم می‌کند؟

وقتی واکنش‌های سنجیده جایی لاغر در ذهن ما دارد، کنش‌ها مدام چاق‌تر و چاق‌تر می‌شوند. کنش‌ها تمام فضای فکری ما را پوشانده‌اند چراکه به‌سادگی قابل پیش‌بینی و رویاپردازی هستند. اینکه به فلانی فلان پیشنهاد را خواهم داد، یا اینکه در فلان روز از سال آن پروژه‌ام را تحویل می‌دهم، قابل برنامه‌ریزی است. اما در عوض واکنش‌ها را نمی‌شود تمام و کمال برنامه‌ریزی کرد. باید در آن موقعیت قرار گرفت تا تصمیم گرفت. نمي‌شود در مورد اینکه دوستانمان به ما چه نقدی خواهند کرد، یک جلسه‌ي فروش چطور پیش خواهد رفت، در کجای دنیا زندگی‌مان را آغاز کرده‌ایم و فرزندمان چه مشخصاتی خواهند داشت، برنامه‌‌ریزی دقیق کرد.

در مقایسه با کنش‌ها که می‌شود آن‌ها را مهندسی کرد، واکنش‌‌ها را تنها می‌توان با دو ابزار مدیریت کرد؛

اول، تأمل برای اینکه از نظر زمانی فرصت تفکر آگاهانه و تصمیم‌گیری به‌وجود آید.

و دوم، داشتن باورها و ارزش‌هایی که در لحظه به‌کار بیایند.

مثال روشنگر این موضوع بررسی تفاوت واکنشی‌ست که مدیران ژاپنی و قبایل کنیایی در مورد یک پدیده‌ی مشترک یعنی کم‌آبی و در یک مقطع زمانی واحد یعنی دهه‌ی ۷۰ میلادی داشته‌اند؛

در آن سال‌ها که هر دو کشور کم‌آبی کم سابقه‌ای را تجربه ‌می‌کردند، سازمان آب توکیو دست به تحقیقات گسترده و بارورسازی ابرهایی بر فراز توکیو زد. در قاره‌ای دیگر بزرگان قبایل کنیایی دست به تشویق پیروان خود برای خواندن دعای باران کردند. فارغ از اینکه کدام رویکرد صحیح است، دلیل این دو واکنش بسیار متفاوت نسبت به پدیده‌ای ثابت چیست؟ دلیل آن به‌طور مشخص باور این دو گروه در مورد علت پدیده‌ی باران است. بزرگان قبایل کنیایی بر این باور بودند که علت کم آبی قطعاَ قهر خدایان است و در نتیجه واکنش آن‌ها به پدیده‌ی کم‌آبی، دست به دعا بردن و طلب مغفرت کردن بود. از سوی دیگر مدیران ژاپنی در زمینه‌ی علت کم‌آبی، ناباروری ابرها را دلیل اصلی می‌دانستند و در نتیجه بر روی بارورسازی ابرهای توکیو سرمایه‌گذاری کردند. درست به همین طریق است که ایده‌هایی که آن‌ها را باور می‌کنیم، واکنش‌های ما را شکل می‌دهد. ما همچون ماهی که در آب زندگی می‌کند اما هرگز آن را نمی‌بیند، در دریایی از ایده‌ها و باورهایی غوطه‌ور هستیم که هستی ما و درک ما از دنیا را می‌سازد.

وجود ما با تضادهای درونش که ناشی از این آگاهی دورگه‌ میان کنش و واکنش است، می‌تواند لزوماً‌ در عذاب نباشد. می‌شود لزوماً و همیشه در حال انتخاب بین این دو نباشیم. دو سطح از آگاهی در درون ما لزوماً‌ ناسازگار نیستند. این دو سطح می‌توانند با هم حضور داشته باشند اما برای گذار درست از یک سطح به دیگری، باید واقف بود که فقط قسمت کمی از آنچه که به‌عنوان «آگاهی» می‌شناسیم از کنش‌های آگاهانه‌ی ما شکل گرفته است. بیشتر این آگاهی و یا «خود» از واکنش‌هایی که در بسیاری از مواقع نسبت به آن‌ها کم‌توجه هستیم در حال شکل گرفتن است.

در این میان ما نیز به‌مثابه‌ی کاپیتان‌هایی هستیم که فرامین هواپیمای زندگی‌مان به دستمان سپرده شده است. هواپیمایی که در مسیر آینده در حال حرکت است و اگرچه کنش‌گرایانه وارد آن شده‌ایم و مقصد را هدف قرار داده‌ایم، اما مابقی حرکاتمان در این مسیر در اثر مجموعه واکنش‌های سیستم خلبان خودکار پرواز نسبت به شرایط جوی و غیره است که ما را به پیش می‌برد. با این تفاوت که غایت هدف خلبان، رساندن هواپیما از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر است، حال آنکه ساده‌انگارانه است اگر غایت عمر فقط پیر شدن و مردن در نظر گرفته شود. با این توصیف اگر هدف، هرچه تعیین شود، لازم است که خلبان خود به دانش سیستم خلبان خودکار مسلط شود، تجربه کند، بیاموزد و رشد کند.

به‌عبارتی؛ برای دیدن آن «بیاض» زندگی و استفاده و لذت بردن از آن کافی‌ست سیستم اتوپایلوتی که توسط تعصبات و پرورش‌های نادرست، عنان قسمت مهمی از زندگی ما را به‌دست گرفته است کنار زده و خود، مسئولیت سرنوشت خود را به دست بگیریم و نسبت به آنچه در آن هستیم، واکنش نشان دهیم.


https://ghiabi.com/acting-is-reacting-rezas-article-on-the-idea-designers-magazine/


رضا غیابیجامعه شناسیطراحان ایدهآینده نگاریمقاله
یک مشاور مدیریت و استراتژیست کسب‌وکار؛ بیشتر اوقات فرصت‌آفرین، عملگرا، نخبه‌گرا، ناراضی، اما امیدوار به آینده؛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید