chi kar dary b esmam☆
chi kar dary b esmam☆
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

سنگی بدقواره، شیشه باورهایم را شکسته است.

می پرسم: زندگی چیست؟

می گوید:"همه ی آدم ها خوب هستند، باورم نمی شود کسی بد باشد."

می گویم: طفره می روی؟

می گوید: می خواهم شهردار شوم، برای مردم شهرم درخت بکارم، شهر پر از کم و کاستی است و شهردار؟ خواب است.

اینگونه همه مردم دوستم خواهند داشت و می گویند او آدم خوبی است، کارهای خوبی می کند.

به چهره های سبزه و چشمان درشت شان نگاه می کنم. لباس فرم های اتوکشیده ی برخی و لباس های پر از چروک برخی دیگر!

آیا می توان گفت لباس های اتوکشیده نازنین نشان از منظم بودن اوست؟

آیا می توان گفت مقنعه و مانتوی چروک مهرنوش نشان از بی نظم بودن اوست؟

می پرسم: زندگی چیست؟

می گوید: برخی آدم ها چطور می توانند بد باشند؟ چطور راحت دروغ می گویند؟

می گویم: دیده ام که می توانند؛ اما گویا فرار کردن از بحث را دوست داری؟

می گوید: سنگی بدقواره، شیشه باورهایم را شکسته است. وارد فضای بزرگتری شده ام مانند یک حیاط؛ فقط اینکه دیوارهایش بلند و ایمن است.

می خواهم قهرمان المپیک شوم تا پدر و مادرم به من افتخار کنند.

ماژیک را برمی دارم، روی تخته می نویسم: گیاهان

به چهره های خواب آلوده ی دانش آموزانم نگاه می کنم.

شاید الینا دیشب را تا دیروقت مشغول دوخت و دوز بوده است؛ اینجا یکی از کارهای موردعلاقه خانم ها گلدوزی کردن است.

چهره ی خسته ی مهرناز شاید نشان از برخی از سختی های مادربودن دارد؛ اکثر مردم این منطقه دخترهایشان را زودتر شوهر می دهند تا زودتر سر خانه و زندگیشان بروند. البته این روزها ازدواج زودهنگام، اینجا و آنجا ندارد.

از کجا معلوم؟ شاید هم خسته بودن الینا و مهرناز دلایل دیگری دارد مانند فیلم دیدن، خواندن امتحان ریاضی و...

می پرسم: زندگی چیست؟

می گوید: آدم های بد، کاملا بد نیستند، آن ها هم کارهای خوب انجام می دهند؛ حتی گاهی آدم های خوب هم ممکن است کارهای بدی انجام دهند.

خیلی خوب است که به این نتیجه رسیدم، احساس می کنم از قبل بیشتر می دانم. ای کاش بقیه هم کمی به این چیزها فکر می کردند.

می گویم: از کجا می دانی فکر نمی کنند؟ می گوید: معلوم است دیگر! هیچ نشانه ای بروز نمی دهند. راستی حیاط خیلی خوب است، آن بیرون صداهای خیلی خوبی می آید اما دیوارها بلندند و فکر نمی کنم بتوانم از دیوار بالا بروم.

دستم را با شدت بر روی میز می زنم، خواب از سرشان پریده و با تعجب به من نگاه می کنند؛ اولین باری است که این کار را انجام می دهم. می گویم مغزهایتان را درآورده و جلویتان بگذارید.

تعجبشان بیشتر می شود و حتما در ذهنشان می گویند: آیا معلممان دیوانه شده است؟

می پرسم: زندگی چیست؟

می گوید: ما آدم ها مجموعه ای از ویژگی های خوب و بد هستیم. خودمان انتخاب می کنیم کدام بخش را بروز دهیم، خودمان انتخاب می کنیم چه کار می خواهیم بکنیم و بنابراین ما مسئول کارهایی هستیم که انجام می دهیم.

مبحث را شروع می کنم. نیازی نیست حجم صدایم خیلی بالا باشد، تعداد دانش آموزانم کم است. تعداد کمی از مردم این منطقه به تحصیل فرزندانشان اهمیت می دهند.

برخی فقط اجازه تحصیل فرزندشان تا دوره راهنمایی یا دبیرستان را می دهند تا پس از آن ازدواج کند؛ برخی بعد از تحصیلات ابتدایی و راهنمایی ترجیح می دهند فرزندانشان کارهای خانه را انجام دهند یا مشغول خیاطی و آرایشگری شوند؛ بعضی ها هم برایشان فرقی ندارد، چون فرزندشان نمی خواهد درس بخواند، مخالفتی ندارند.

برخی توانایی لازم برای فراهم کردن هزینه های تحصیل فرزندشان را ندارند و برخی هم امکانات و دسترسی لازم به مراکز تحصیلی را ندارند.

البته در این سال های اخیر، تعداد دانش آموزان این منطقه به دلایل مختلفی مانند تغییر عقیده والدین افزایش یافته است.

می پرسم: زندگی چیست؟

می گوید: صدایی از پشت دیوار حیاط گفت:"چرا نمی آیی این طرف؟" گفتم:"نمی توانم! در حیاط قفل است، دیوارها بلند هستند و اگر از دیوار بالا بیایم ممکن است پایم بشکند؛ می خواهم قهرمان المپیک شوم، اگر پایم بشکند دیگر نمی توانم باعث افتخار خانواده ام شوم."

نرم خندید و گفت:"با چوب های کوچک اطرافت، با برگ های نخل درون حیاط، نردبانی بساز."

چند گیاه با خود به کلاس آورده ام. می گویم: بچه ها! امروز می خواهم یکی از نعمات خداوند و درواقع میوه محبوب اینجا را با شما آشنا کنم؛ در این منطقه نخلستان های زیادی وجود دارد.

شیما با لهجه گفت: خانم دستتان درد نکند، خرما را که دیگر می شناسیم. هم درختش را هم خودش را!

تازه بعضی وقت ها شده است که از درختش بالا رفته ایم و با بدشانسی سقوط کردیم و این جناب دست را که می بینید دو سه باری شکسته است.

از زبان محلی مردم اینجا خیلی کم، سر در می آورم. اما می دانی؟ ما انسان ها، همه یک زبان مشترک داریم.

لبخندی زده و می گویم: خب شیما خانم چرا انقدر بالا می روی با وجود این که چندین بار طعم بدِ شکستن استخوان را چشیده ای؟

شیما می گوید: می دانی خانم؟ لذت "رفتن به بالاترین نقطه درخت و دیدن مناظر از آنجا و خوردن چند دانه خرما" ارزشش را دارد، تازه جای جالبش اینجاست که دفعه ی بعد با مهارت بیشتری بالا می روم.

می پرسم: خیلی از جاده اصلی خارج می شوی، اصلا می دانی زندگی چیست؟

می گوید: صدای پشت دیوار می گفت:" اگر بتوانی از دیوار عبور کنی، دیگر مهم نیست پایت آسیب دیده است یا نه! ابتدا خودت به خودت افتخار می کنی چرا که "تو" توانستی. اگر هم از نردبان افتادی و پایت شکست، خواهی آموخت که برای خودت ارزش قائل باشی، خودت را دوست داشته و بدانی از شکستگی هاست که نور به ما می رسد. نردبان را محکم تر بسازی، به خودت اعتماد کرده و با پای شکسته دوباره تلاش کنی."

تدریسم که تمام می شود می پرسم:" بچه ها؟ فرق ما با یک نخل خرما چیست؟"

مهرنوش گفت:" ما قدرت تفکر و تعقل داریم، می توانیم فکر کنیم وگرنه کسی به نام فیلسوف نداشتیم."

نازنین گفت:" ما قدرت انتخاب داریم. می توانیم عشق بورزیم."

الناز گفت:" خانم من معتقد هستم هر یک از ما خودش برای خودش فیلسوفی است، همه ی ما قدرت تفکر داریم و درباره مسائل مختلف فکر می کنیم و مسائل را تجزیه و تحلیل می کنیم. شرایط را می سنجیم دلایل را در نظر می گیریم آثار و نتایج را حدس زده یا بررسی می کنیم. تجربه بدست می آوریم و برای خودمان ارزش می سازیم. هر یک از ما فیلسوف هایی درون ذهنمان هستیم فقط اینکه یا جرات بیان نظریه هایمان را نداریم و یا بخشی از وجودمان ترجیح می دهد یافته هایش را پیش خودش نگه دارد."

الینا گفت:" تازه خانم ما می توانیم تلاش کنیم و به آنچه می خواهیم برسیم."

مهرناز ادامه داد:" بله و برای این من فکر می کنم ما باید اول خودمان را باور داشته باشیم. خودمان را دوست داشته و به خودمان افتخار کنیم."

لحظه ای درنگ کردم؛ یعنی حالا باید توضیح دهم فیلسوف کیست؟ فلسفه چیست؟

می گوید:" می بینی؟ ما همه یک بخش مشترک داریم."


این نوشته هیچ تحقیقی را برای استناد به آن ندارد.معلمباوردانش آموز
گونه ای نادِر از تیره شِلخته وَشان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید