تا حالا سه تا کتاب را همراهش خوانده ام اما هنوز این یکی را به وسط هم نرساندم.
با این دسته از کتاب ها کنار نمی آیم، می زنیم توی سر و کله هم و در اخر می اندازمش یک گوشه
ولی از این یکی خوشم آمده!
کتاب را بر می دارم و از خانه بیرون می زنم.
وارد حیاط مادربزرگ می شوم، روبه روی نخل خرما، لب حوض می نشینم.
بهار است ولی حسابی گرم! کسی نداند فکر می کند تابستان زود زود آمده که فقط اینجا بماند.
چندسال دیگر این نخل، سقف خانه را هم رد می کند، آنوقت منظره جدیدی برای دیدن دارد.
پشت بامِ کاه گلیِ خانه مادربزرگ، میدان های آن طرف و نخل های مانند خودش!
دوست جدید پیدا می کند.
جای پیچک خالیست، باید می بود و از بالای سقف خانه به نخل خوشامد می گفت...
ولی او خیلی وقت پیش رفته است.
همان روزهایی که مادربزرگ داشت می رفت.
آن موقع نخل تازه داشت با دنیا دوست می شد، مادربزرگ را ندیده بود، این چیزها را نمی دانست که!
بیچاره پیچک! دوستش داشت می رفت، غصه اش گرفته بود.
برای منِ تنها، روزها بدون گل هایش، بدون دوستش مگر سر می شد؟
او که رفت غصه ام گرفت
بس نبود، دوستش هم رفت!
بیشتر غصه ام گرفت.
حیاط ولی افسرده شد؛ نه مادربزرگ بود و نه پیچک!
من هم مانند او...
مگر غیر از این بود که برای خودمان غمگین بودیم؟
حیاطِ بی پیچک، زشت می شد.
حیاطِ بی مادربزرگ، بی روح می شد.
منِ بی "او"
محروم از بویش، نوازشش، گونه های سرخش
نه خبری از آب گوشت خوش مزه اش شد
نه دیگر اذان شبکه یک پخش شد
بی تکیه گاه، رها شدم.
می بینی؟ آدم ها به فکر خودشان اند
برای خودشان اشک می ریزند که بی پناه رها شده اند.
دیگر سوم شخص مفردی نیست که به آن ها عشق بورزد.
وگرنه "دنیا که جای ماندن نیست..."
و "این را همه ی پرندگان می دانند!"