در نوشته قبلی این وبلاگ توضیحات مختصری درباره ریشه داشتن نظام کپیرایت در فلسفه فایدهگرایی و ریشه داشتن نظام حقوق پدیدآورنده در فلسفه وظیفهگرایی ارائه کردم.
در نوشته حاضر با دو دورهی فکری «روشنگری» و «رومانتیک» که بستر پیدایش فلسفههای فایدهگرا و وظیفهگرا بودند، آشنا میشویم.
نظام فکری فایدهگرا (غایتگرا) utilitarian را میتوان دنباله و نتیجهی طبیعی ایدهآلهای عصر روشنگری در نظر گرفت.
دوره روشنگری enlightenment به طور کلی به بازه زمانی اواخر قرن ۱۷ تا پایان قرن ۱۸ میلادی اشاره دارد. این دوره از انقلاب علمی و تحولات فلسفی در اروپا آغاز شد و با تأکید بر عقل، تجربه، و آزادی اندیشه، نقش بزرگی در شکلگیری نهادهای مدرن سیاسی، اجتماعی، و فرهنگی ایفا کرد. در این دوره ایدههای خرد، پیشرفت و فایده اجتماعی در مرکز توجه است.
به لحاظ تاریخی متفکرانی چون جان لاک و دیوید هیوم در دوره روشنگری بود که زمینههای اصلی رویکرد فایدهگرا را چیدند. این زمینهها عبارت بود از تاکید بر مستندات تجربی و تمرکز بر روی نتیجه (به جای توجه به ذات خیر یا شر داشتن). ایده اصلیشان هم به حداکثر رساندن رفاه اجتماعی بود.
جان لاک اعتقاد داشت قوانین و حکومت باید در خدمت بهبود زندگی انسانها و تامین رفاه عموم باشد.
دیوید هیوم از پیشگامان تجربهگرایی بود و اعتقاد داشت اخلاق و عدالت بر اساس تجربه و سودمندی شکل میگیرد، نه عقل محض. او بر اینکه اصول اخلاقی باید به بهبود رفاه و کاهش رنج در جامعه منجر شود، تاکید داشت.
در ادامه، جرمی بنتام به رویکرد فایدهگرا شکل دقیقتری داد؛ او قوانین و نظام حقوقی را به این صورت معرفی کرد که باید هدفشان بیشترین رضایتمندای برای بیشترین تعداد افراد جامعه باشد. این رویکردی عملی بود همراستا با ایدهآلهای دوره روشنگری که خرد و پیشرفت باشد.
پس از دوره روشنگری، انقلاب صنعتی رخ میدهد که رویکرد فایدهگرایی جوامع صنعتی را پیچیدهتر میکند و مساله مقابله با فقر و نابرابری را مطرح میکند.
رویکرد فایدهگرا یا غایتگرا از این طریق که به دنبال قوانین و نظامیاند که خیر جمعی را به منافع شخصی ترجیح دهد، منجر به اصلاحات در نظامهای حقوقی میشود.

دوران رُمانتیسم به فردگرایی، خلاقیت و احساسات توجه شد؛ رُمانتیسم تاثّر فرهنگ از خرد را محدودکننده و سرکوبگر روح آدمی میداند و بر مؤلفههایی چون هنر، شور، هیجان، تخیل، مضامین معنوی، مناسک و نمادها تأکید میکردند. در میان اصحاب رمانتیک، امر خاص ارزشمندتر از امر عام بود. این نکات وجه تمایز رومانتیسم با باورهای دورهی روشنگری را نشان میدهد. دوره رومانتیک در واکنش به انقلاب صنعتی شکل گرفت و در سالهای ۱۸۰۰ تا ۱۸۵۰ در اوج خود بود. مقاله ویکیپدیا درباره رُمانتیسم، حاوی اطلاعاتی مختصر و درعین حال جامع درباره این دوره است.
آرمانهای رمانتیسم از جمله شامل تمرکز بر شخصیت پدیدآورنده اثر میشود به این ترتیب که به کار هنرمند به عنوان یک شخصیت منحصر به فرد توجه میشود و همین ویژگی منحصر به فرد بودن سبب میشود که قائل به حقی ذاتی و شخصی برای پدیدآورنده بر روی اثرش شویم. تاکید بر وظیفهگرایی هم از آنجا میآید که احترام به این حق ذاتی و شخصی رابه شکل قاعده اخلاقی که باید صرفنظر از شرایط و انگیزهها رعایت شود مطرح میکند.
دیگر آرمان رمانتیسم آنست که رابطهی پدیدآورنده با اثر خود را به عنوان رابطهای که اخلاق احترام به آن را لازم میشمارد در نظر میگیرد. وقتی آثار هنری به عنوان دنباله هنرمند دیده شود، هدف اصلی، حمایت از ارتباط پدیدآورنده با اثرش و حفظ انسجام اثرش میشود.
آرمان دیگر رمانتیسم به کنار راندن درآمدزایی و عدم توجه به جنبههای اقتصادی است. رمانتیسم میخواهد که آثار هنری صرفاً کالای تجاری دیده نشود بلکه ارزش هنر به عنوان وسیلهای برای بیان روح انسان و ارتباط با اعماق وجود درک شود، نه ابزاری برای تأمین مالی یا کسب قدرت.
در فرانسه، انقلاب سال ۱۷۸۹ آرمانهای فردگرایی در حقوق را تقویت کرد و مسائل پدیدآورندگی و خلاقیت را بیش از پیش مطرح کرد که منجر به صدور فرمانهای ۱۷۹۱ و ۱۷۹۳ درباره حقوق مالکیت هنری شد. در این فرمانها حقوق معنوی پدیدآورنده ـــ که امروز عمدتاً در قالب حق انتساب و حق حفظ انسجام اثر میشناسیم ـــ مرکزیت اصلی را داشت.
در آلمان فیلسوفانی نظیر کانت و یوهان گوتلیب فیشته نظریات مربوط به پدیدآورندگی را پیش بردند و تاکیدشان بر این بود که وظیفه اخلاقی وجود دارد که به آثار هنری و فکری یک پدیدآورنده احترام گذاشت.
ایمانوئل کانت: او معتقد است آثار نویسندگان و هنرمندان بخشی از شخصیت و اراده آنها هستند و بنابراین، حقوق آنها بر آثارشان نه تنها حقوقی بلکه اخلاقی است. به این ترتیب این حقوق غیرقابل انتقالند و این شان از آنجاست که این حقوق مرتبط با شأن انسانی پدیدآورنده است.

در حالی که کانت بر حقوق اخلاقی و ارتباط میان اثر و شخصیت خالق آن تأکید داشت، یوهان گوتلیب فیشته (۱۸۱۴-۱۷۶۲) Johann Gottlieb Fichte این ایده را به سطحی عمیقتر برد و به طور خاص به مفهوم مالکیت فکری به عنوان امتداد «من» یا خودآگاهی خالق پرداخت.
فیشته معتقد بود که اثر هنری یا ادبی نه تنها بازتابی از شخصیت خالق است، بلکه بخشی از هویت اوست که نمیتوان آن را از او جدا کرد. او بر این باور بود که هرگونه استفاده از اثر بدون رضایت خالق، نوعی تجاوز به «من» ِ او محسوب میشود. این دیدگاه، حقوق پدیدآورنده را نه تنها به عنوان یک حق قانونی، بلکه به عنوان یک حق بنیادین انسانی و اخلاقی تعریف میکرد.
یکی از نکات برجستهای که فیشته اضافه کرد، تأکید بر نقش خلاقیت و اراده آزاد در خلق آثار بود. او استدلال میکرد که خلاقیت یک فرآیند منحصر به فرد و غیرقابل تکرار است که از اراده آزاد خالق ناشی میشود و بنابراین، حقوق پدیدآورنده باید به طور کامل از این فرآیند حمایت کند.