منبع: مجله الکترونیکی اوسان
ژوئل اگلوف با رمان «منگی» نزد ایرانیان شناخته شد. نویسنده نوظهور فرانسوی که فضاهای داستانیاش بیدرنگ ما را به یاد فرانتس کافکا میاندازد. او متولد ۱۹۷۰ است و در رشته سینما تحصیل کرده و در ابتدا به فیلمنامهنویسی و دستیار کارگردانی مشغول شد، اما پس از مدت کوتاهی سینما را رها کرد تا عمرش را وقف نوشتن کند. ژوئل اگلوف تقریباً برای تمام آثار جوایز بینالمللی دریافت کرده و نگاه کافکایی و سبک مختص را بهخود را دارد. بیتردید تحصیلات و شغل اولیهاش در سینما در تصویری نوشتن او نقش داشته است و گاه ممکن است در حین خواندن رمان، دچار حواسپرتی شوید و تصور کنید که دارید فیلمی از سینمای معناگرا را تماشا میکنید.
آنچه از رمانهای او برمیآید نگاه ناتورالیستی و بیرودروایستی و گاه بیرحمانهاش به جهان و تمام معناهای ضروری برای زسیتن، همچون عشق و عدالت و آزادی و لذت و زندگی و زیبایی است. او با نگاه طنزآلود –و البته طنز سیاهش- چنان به صورت خواننده فراموشکار سیلی میزند که یقین پس از خواندن اثر دیگر آن گذشته به تمام مفاهیم زندگی نخواهیم داشت. او هموطن کافکا نیست، اما بیشک چنان قرابتی با کافکا دارد که فاصله زبان و فرهنگ این دو احساس نمیشود.
آدمهای ژوئل اگلوف در همان سیستم اداری و چارچوبی گرفتارند که گریگوار سامسا بود، اما او بهجای تمثیل راه تند ناتورالیسم را طی میکند تا نگاهش برای خوانندگان بیشتری ملموس باشد. جهان ژوئل اگلوف جهان مملو از سیاهی و تباهی است؛ ریشخندی به همه آنچه که ما عشق مینامیم، به همه آنچه ما روابط اجتماعی مینامیم، به همه آنچه ما عواطف انسانی مینامیم، به همه آنچه ما آزادی مینامیم، به هم آنچه ما آزادی مینامیم و در نهایت به ابتذال و سقوطی که ما زندگی مینامیم. معناهایی از دسترفته و تهیشده که در عادتهای روزمره فراموش شدهاند بیآنکه بدانیم.
ژوئل اگلوف خواننده امروز جهان مدرن را خوب میشناسد، از این جهت زیادهگویی نمیکند و بدون پرحرفی سرراست همچون یک داستان کوتاه، حرفش را میزند و همین موجزبودن اعجاز کلام اوست. او در ساخت تصاویر همچون یک فیلمنامهنویس عمل میکند و کمتر به نصیحت خواننده و واگویههای فیلسوفمابانه میپردازد، همچون یک داستان کوتاه؛ کلمات، جملهها، تصاویر، شخصیتها و حوادث با دقت و بدون اضافات انتخاب شدهاند.
«منگی» ژوئل اگلوف طنز سیاهی است از زندگی شهرنشینی انسان مدرن؛ انسانی که پیش از آنکه از بحران پیرامونش باخبر شود، به آن عادت کرده است. انسانی که در بحبوحه سرسامآور ماشینیسم مرگ-زندگی را زیستن تلقی کرده و اگرچه مفهوم زندگی و مرگ رنگ باخته و تغییر هویت دادهاند، اما انسان مدرن همچنان برای بقا میکوشد.
ژوئل اگلوف در این رمان نگاه تند و تیزش را به تمام جنبههای زندگی انسانی در احاطه صنعت دوخته و عادت به زندگیکردن را با نگاهی طنزآمیز به نقد میکشد.
منگی داستان مردی است که با مادربزرگش زندگی میکند و گویا که درواقع با او همخانه است. او در یک کشتارگاه کار میکند و هر روز با درچرخه مسیری که تمایزش را با مسیر رفت و آمد اشباح از دست داده، طی میکند؛ مسیری پر از اشباح مردگان، پر از بوی بد که شمال و جنوب و شرق و غرب میوزند، مسیری پر از زباله و سگهای خطرناک گرسنه. زندگی راوی و تمام اطرافیانش پر از فقر و نداری و تندادن به کارهایی تنها برای گذران زندگی است -که البته نام زندگی را هم نمیتوان بر آن گذاشت-.
آلودگی صنعتی و تولید زبالههای روزافزون تمام عوامل و زیباییهای طبیعت را نیز در محاصره خود گرفته و گویا گریز از آن ممکن نیست. شرایطی که به سرگیجه و گویا منگی شهروندان منتهی شده، بیآنکه خود بدانند که به این نوع زیستن گرفتارند، اما راوی بینام «منگی» تنها کسی است که از این منگی و وضعیتی که در آن گرفتار است، آگاهی دارد، باقی مردم چنان به این بوهای بد و نبودن خورشید و زبالهها و کار تهوعآور عادت کردهاند و در آن غرق شدهاند که انگار همه چیز طبیعی است؛ به همین دلیل هم هست که تنها راوی میخواهد از گورستان بگریزد، اما گویی دچار چنان رخوتی شده که فرار یا سفر او هرگز عملی نمیشود و شاید زمان باسرعت نور بگذرد و او نیز با وجود آگاهی، همچنان گرفتار این زیست-مرگی باشد.
در واقع زندگی زندگان با زندگی مردگان هیچ تفاوت و تمایزی ندارد. آنها به نوعی مرگ-زیستی دچارند. نوعی از زیستن که عواطف و واکنشهای انسانی را تحتتأثیر قرار داده و در تسخیر خود درآورده است. نوعی زندگی در بوی خون و زباله و در محاصره تمام نشانههای منفعتطلبیهای سرمایهداری؛ جهانی که در آن عده اندکی در بهشت زندگی میکنند و باقی اکثریت، معنای دقیق و واقعی زندگی را از دست دادهاند؛ اکثریتی که با معنای عشق و لزوم وجودش در زندگی بیگانهاند؛ معنای لذت، شادی، رؤیادیدن، آرزو و جوانی از زندگی آنها رخت بربسته و جان آدمی بیارزش شده است.
در واقع «منگی» روایتی از زندگی همه مردمان کره زمین است که نگاه تند و تیز ژوئل اگلوف سیلی آگاهی را به گوش خواننده مینوازد. منگی در سال ۲۰۰۵ جایزه لیورانتر را از آن خود کرد و با حق کپیرایت و ترجمه اصغر نوری در نشر افق منتشر شده است.
نویسنده: افسانه فرقدانی