مختصری درباره ی داستان حکم، نوشته ی دکتر فرانتس کافکا
داستان حکم با زا ویه دید سوم شخص دانای کل روایت می شود و راوی شروع داستانش را با توصیف مکان و زمان آغاز می کند.
جوان بازرگانی که قصد دارد خبر نامزدی اش را برای یک دوست قدیمی بنویسد که به روسیه گریخته بود. دتستان نشان می دهد که شخصیت اصلی داستان فردی مهربان و خانواده دوست است. اود در کارش موفق بوده و پدرش را دوست دارد و با توجه به اینکه مادرش مرده، ولی جوان با پدرش زندگی می کند.
جوان نامه را به جیب می گذارد و از راهروی تنگ وارد اتاق پدر می شود که با مشورت پدرش خبر نامزدی اش را برای دوستش بنویسد.
گفتگو بین جوان و پدر داستان را به جلو می برد و در نهایت با بد رفتاری پدر مواجه شده و با حکم به مرگ از سوی پدرش مواجه می شود. در پایان جوان دست به خود کشی می زند.
مرور زندگی کافکا و اینکه شخصیت او چگونه شکل گرفته است در می یابیم که دکتر فرانتس کافکا با هوش سرشار از خلاقیت داستانی را در نهایت انزجار خلق کرده است. کافکا نویسنده ای بوده که داستانش را بر اساس نظریه ی سوسور می نگاشته است و میبینیم که جای جای داستان نشانه هایی بر اساس دال و مدلول می باشد، که این نشانه ها به گشایش داستان کمک می کند.
در واقع کافکا در هر کدام از داستانش افکار و درونیات خودش را به تصویر می کشد. ترس از پدر و بی ارزش قلمداد کردن خود به گونه ای در نوشته هایش نمایان می کند. هرمان کافکا (پدر کافکا) نشانه ای از پدر گئورگ، جوان بازرگان در داستان است و جوان بازرگان خود کافکا. که طرد شدن کافکا از سوی پدر را به تصویر می کشد.
به نظر می رسد شاهکار های دکتر فرانس کافکا که با حجیمی از معنا نگاشته شده است را با مطالعه زندگی نامه، نامه هایش به پدر، فلیسه و ملینا در گشودگی داستان هایش کمک موثری می کند.
در زیر مختصری به زندگی کافکا اشاره می کنم. خطابم به عنوان دکتر فرانس کافکا به این دلیل است که کافکا دکترای حقوق داشته و در معرفی ایشان کمتر پیشوند دکتر به کار رفته است که من به لحاظ ارج معنوی دکتر خطابشان می کنم.
دکتر فرانتس کافکا در سوم ژانویه سال 1883 یک خانوادهی آلمانیزبان در شهر پراگ جمهوری چک به دنیا آمد. او او بدون شک بزرگترین نویسنده جمهوری چک است که کتابهایش تاثیر به سزایی در ادبیات غرب داشته است. فرانتس در خانوادهای یهودی به دنیا آمد. پدری مستبد و مادر متعصبش محیط رعب انگیزی در خانواده برای او به وجود آورده بودند. کافکا از کودکی همیشه ترسی از پدر مقتدر و سنگدلاش داشت که این ترس همیشه با او بود و خودش آن را دلیلی بر ناقص شدن شخصیتش میداند: « وقتی پسر کوچکی بود. در رختخواب یک لیوان آب خواسته بود. پدر زودرنجاش از تختخواب بیرونش کشید و او را در بالکن انداخت و گذاشته بود تا صبح در آنجا با لباس خواب یخ بزند. کافکا نوشت بعد از آن مطیع شدم ولی بدجور از داخل لطمه خوردم. تا سالها بعد از این کابوس در رنج بودم که پدرم – این مرد غول آسا، قدرت مطلق – میآید و بیدلیل مرا شبانه از رختخواب بیرون میکشد و در بالکن میاندازد. یعنی که برایش هیچ چیز نیستم.»
کافکا از بیماریهای متعددی مثل افسردگی حاد و اضطراب رنج میبرد و در نهایت نیز با پیشرفت بیماری سل، در ۴۱ سالگی از دنیا رفت. تقریبا تمامی رمانهای او نیمه تمام ماندند و تنها داستان بلند او که به انتها رسید «مسخ» است. کافکا پیش از مرگش از دوست نزدیکش «ماکس برود» درخواست کرد تا تمام آثار او را بسوزاند اما خوشبختانه ماکس این کار را نکرد و کتابهای او را به جهانیان هدیه داد. «برود» تلاشهای بسیاری انجام داد تا تکههای پراکنده نوشتههای کافکا را درکنار یکدیگر قرار دهد و داستانهای کتاب را به کاملترین شکل ممکن ارائه کند.
پیمان میرجوادی (۱۱ خرداد ۱۴۰۲)