امروز که دارم اینو مینویسم خیلی وقته دور شدم . خیلی وقته از اون روزایی که شباش خابم نمیبرد و توی روز هزار بار اون صحنه هایی که یه بار اتفاق افتاده بودو تو ذهنم دوباره تکرار میکردم میگذره
من اون روزا رو با سلول به سلول بدنم حس کردم و لحظه به لحظشو چشیدم
وقتی میدیدمش غصه هام یادم میرفت . وقتی حالش خوب نبود ازش چش برنمیداشتم و از دور نگاش میکردم . حتی تو حال بدیام فکر میکردم که الان اگه کنارم بود چی میشد . از دور دوست داشتن آدما خیلی سخته
الان دیگه میبینمش مث قبل ذوق نمیکنم.دوسش ندارم . عشق و دوست داشتنو هم فقط یه شوخی میدونم . قشنگ ترین خاطره هامم انقد مرور کردم که دیگه حسی بهشون ندارم .الان دیگه فقط میترسم
کلی کار ریخته رو سرم . فرار میکنم از همه چی
لطفا اگه کسی دوستون داره پشیمونش نکنید .
میدونی نوشتن اینا به اندازه خوندنشون آسون نبود
و در آخر
،،خاطراتی که آدمهایش رفتهاند دردناکند.
ولی خاطراتی که آدمهایش حضور دارند اما شبیه گذشته نیستند،به مراتب دردناکترند،،