پناهگاه
پناهگاه
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

مرگ در می زند

نمایش نامه ای از وودی الن

بنا به تصمیم گرفته شده و تجربه ای که سال ها پیش داشته ام ، مجددا تصمیم گرفته ام که
" نمایشنامه " خواندن را شروع کنم.
و این تصمیم با دیدن کتاب کوچکی در قفسه های کتاب گرفته شد. کتابی که خودش را در بین کتاب های قطور محله پنهان کرده بود.
گمان می برم به خاطر ضعیف و نحیف بودن چثه اش بسیار اذیت ش می کردند...
کتاب را به آرامی و به نحوی که احساس آسودگی به او دست دهد بیرون آوردم و کمی با نگاه کردن دل ش را آرام که قرار نیست رخداد ناخوشایندی برای او رخ دهد. در ابتدا به دقت کتاب را وارسی کردم. پشت کتاب تله خوبی برایم پهن کرده بود و همین سبب شد که مدتی را به خواندن مطالب پشت کتاب بگذارنم. توضیحات به این شکل برآمده بود که این نشر ۳۳ نمایشنامه را از نویسندگان کشورهای مختلف به چاپ رسانده است. و خب در همین ابتدای مسیر جذابیت کافی را برای خواندن آن مسیر کرده بود.
به جلد اصلی کتاب بازگشتم
نوشته شده بود: (تجربه های کوتاه)
کتاب را که باز کردم مقدمه ای بر این مضمون آورده بود: ( نمایش نامه / داستان کوتاه) فرصت کوتاهی برای مردم و جامعه ای است که در آن کوتاه ترین فرصت ها را در اختیار مطالعه قرار می دهند.
و خب با خواندن این جمله هزاران چرا در ذهن شکل گرفت.
چرا؟ چرا کوتاه ترین فرصت هایمان را در اختیار کتاب قرار می دهیم؟ و نکته قابل توجه این است که همین کوتاه ترین فرصت ها
عمیق ترین تجربه ها، عمیق ترین افکار، زیباترین رویاها و خاص ترین حواس را در پی دارد...
و در نهایت با مطالعه موارد لازم اولیه، تصمیم گرفتم ۱٠ کتاب از این مجموعه را از کتابخانه دانشگاه تهیه و شروع به مطالعه کنم.
البته نگفته نماند که کوچک بودن کتاب ها در تصمیم گیری م بی تاثیر نبود. اتفاقا این کار را به خاطر بی حوصلگی هایم انجام دادم. به هرحال در این مسیر باید به بی حوصلگی ها هم توجه نشان داد. در غیر این صورت یقه ات را می گیرد و قصد خفه کردن ت را دارد. و خب اگر بخواهم راستش را بگویم فعلا قصد خفه شدن را ندارم...
به تازگی راه م را پیدا کرده ام و قصد رفتن به انتهای این مسیر بی انتها را دارم.
در ادامه، کتاب ها را گرفته و با رویی گشاده به خانه باز گشتم. و از امروز تصمیم بر آن شد که روزی یکی از نمایشنامه ها را بخوانم و درباره آن بنویسم. البته که خواندن کفایت نمی کند. در این قضیه که کتاب خواندن ذهن ت را فعال می کند شکی نیست. ولی این کنشگر فعال در این مسیر باید حرکتی از خود به نمایش بگذارد.
که وقتی دیگر در این جهان زیست نمی کرد، نمایش هایش باقی بماند.حتی اگر مضحک ترین نمایش دنیا باشد...
اسم اولین نمایش نامه Death Knocks ( مرگ در می زند) از وودی الن
خب اگر سخنی از وودی الن نگویم گویا حق مطلب را ادا نکرده ام. پس از نویسنده کتاب شروع خواهم کرد.
وودی الن کاگردان، نویسنده و بازیگر اهل آمریکا که در سال ۱۹۳۵ در نیویورک متولد شد.
به همین توضیح خلاصه کفایت میکنم و به سراغ عنوان کتاب می روم.
عنوان چیزی نیست جز " مرگ در می زند"
و فاعل این عنوان همان طور که مشاهده می کنید مرگ است.
آیا باید او را به سخره بگیریم یا او را مرموزترین و خطرناک ترین موجود جهان بپنداریم؟
در نهایت برای هر دو گروه تفاوت چندانی نخواهد کرد. در آخر هردو با مرگ رو به رو خواهند شد.
وقتی دقیق تر به مفهوم مرگ می اندیشم،
به این نتیجه می رسم که تنها مفهومی در جهان هستی است که همگی به آن اعتقاد دارند.
نه اندیشمندی از دنیای غرب سر بر می آورد و نظریه ای بر عدم مرگ مطرح می کند و نه مردم آن را رد کرده اند.
همگی وجود مرگ را تایید می کنیم.
ولی مرگ را دوست داریم؟ آیا به نظر شما کسی مرگ را دوست دارد؟ نمی دانم.
زیرا با تک تک آدم های این کره خاکی به گفت و گو ننشته ام و جواب اطمینان آوری برای آن ندارم.
ولی اگر بنا به فرضیه سازی توسط من باشد، می گویم هیچ کس مرگ را دوست ندارد!
حتی کسانی که فکر خودکشی در ذهن شان جولان می دهد، حتی کسانی که در سردرگمی محض به سر می برند و نمی دانند باید با زندگی چه کرد، حتی کسانی که هنوز معنای زندگی را درک نکرده اند هم از مرگ بیزار هستند.
حتی آن ها هم هر روزشان را به گفتن این جملات می گذرد که شاید فردا روز بهتری باشد،
شاید ادامه زندگی لذت بخش تر از اکنون باشد
و چنین جملاتی که جنس شان از امیدی پنهان شده تشکیل شده است.
همه ی این جملات حاکی از آن است که طرح دوستی با مرگ وجود ندارد.
و خب مرگ! در نهایت همه یمان خواهیم مرد...
نه کسی می تواند او را هول دهد و جلویش را بگیرد و نه خودمان توان برنده شدن در مسابقه پایانی با او را داریم.
در همین لحظات که این کلمات را بر روی کاغد جاری می کنم، به مرگ خود می اندیشم...
به این که چه زمانی، در چه سنی و به چه طریقی خواهم مرد؟
و خب اندیشیدن به مرگ بد نیست. حقیقتا گمان می برم با وجود احساس منزجر کننده ای که همه ی انسان ها به مرگ دارند اما این مفهوم به صورت مطلق منفی، تاریک و ترسناک نیست.
اتفاقا گاهی اوقات، مرگ یادآور خوبی است که به تو می گوید زندگی با ارزش تر از آن است که می اندیشی
به تو یادآوری می کند که زمان محدود است و کوتاه...
همان تاج پادشاهی است که روزی با حمله دشمن سرنگون خواهد شد. اتفاقا مدتی پیش صبحتی با مضمون زندگی با یکی از دوستان داشتم که می گفت: مگر چقدر قرار است عمر کنم؟ چقدر زنده هستم که آن را به بطالت بگذرانم؟
و خب حرف ش حق و دل نشین بود. مرا هم به فکر فرو برد و با وجود تصدیق حرف ش، به او درباره لذت بردن از زندگی نیز گفتم.
همانا به خاطر کوتاه بودن زندگی، لذت بردن عمیق را از خود محروم نکنیم.
زندگی را باید زندگی کرد زیرا در نهایت چیزی جز مرگ نیست.مرگ، موجود عظیم نورانی که در پایان زندگی ، کلاه مشکی اش را از سر بر می دارد و تو را بدرقه می کند.
بدرقه به کجا؟ من می گویم بدرقه هر فردی متفاوت است. هرکس به تصور ذهنی خودش بدرقه خواهد شد...
و حال که از مرگ صحبت کردم، خلاصه ای از نمایشنامه را به اشتراک خواهم گذاشت. البته به نحوی که لذت خواندن این نمایشنامه توسط خودتان از بین نرود.
در این نمایشنامه وودی الن مرگ را به سخره می گیرد. به سخره گرفتنی که فقط در ظاهر است. زمانی که به عمق ماجرا نگاهی ریز بینانه داشته باشی، ترس از مرگ است که برای ت جلوه گر خواهد شد.
گویا در باطن و لایه زیرین هر به سخره گرفتنی، ریشه ای تاریک با پوسته های ترک خورده ترس قرار دارد.
این نمایش نامه ۲ شخصیت اصلی
را شامل می شود:
مرگ و مردی به نام نات اکرمن( Nat Ackerman)
که با فرا رسیدن مرگ نات، دیداری بین این دو فرد صورت می گیرد.
و تا همین جا کافی است.
اصل ماجرا را به خودتان واگذار می کنم.
امیدوارم لذت ببرید.

فاطمه _ پاکدل
۱۴٠۱۳۲۲

مرگ
پناهگاه من نوشتن است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید