تو نخواستی و من قلبم از هم پاشید. نمیدونم چرا من به فکرت نیفتادم. حالا بعد از چند سال، یه خبر نامفهوم شنیدم نمیدونم تورو میگفتن یا یکی دیگهرو...خبر ازدواج! هی تحلیل میکنم و خاطراتو مو به مو میگردم و تا به خودم بگم که تو هنوز هستی! هنوزم میشه فکرتو کرد. حداقل فکرت! اگه شدی برا کسی که من نمیشناسم، من نباید بهت فکر کنم. امیدوارم نشده باشی.
بی رحمیه نه؟!
خب...پس من چی؟! تا کی من فقط باید بگذرم؟! بس نیست این همه انتظار؟ گفتم بار اول که منو دیدی فرداش خواستگاری میکنی. نکردی! گفتم خب بالاخره باید فکر کنه. محرم شد. گفتم محرم و صفر تموم شه دیگه وقت اومدنشه. چهار تا محرم و صفر گذشت. تو نیومدی!
باور نمیکنم نخواستی...از وقتی تو منو ندیدی، من شدم یه آدم بیاعتماد به نفس متنفر از خود. هر کیو میبینم میگم این از من سرتره. وقتی کسی منو نمیبینه له میشم. مگه من باید چی میداشتم که نگام میکردی؟ خوشگلی؟! نگو که ملاکت اینه؟! مگه من زشتم؟ خب...حتما بودم که ندیدی...واقعا زشتم؟
آخ...من به این مهربونی، خانومی...دلتم بخواد. معلومه دلخورم نه؟! چیزی از حرفام میفهمی؟
هه!
آره! من خل و چل کجا و توعه باهوش فهیم کجا؟!
نمیدونم این نامه به دستت میرسه یا نه! ولی اگه خوندی بدون، خیلی مردی...من ازت گذشتم...ولی ازم نخواه از دلم بیرونت کنم.
دوستدار تو فلانی!
پ.ن: قسمت بعدی حرفای پسر!