ویرگول
ورودثبت نام
پناه سازگار
پناه سازگار
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

از گل کمتر

چالش سه‌کلمه؛ عید، مادر زن خر شرک، گرونی!

آقام امروز دوباره کت منو اشتباهی پوشیده، کت من قهوه‌ای سوخته است و کت آقام مشکی. چشای بنده خدا ضعیفه ولی چون همیشه این اشتباهو می‌کنه هر روز صبح ازم می‌پرسه کدوم مال اونه؛ منتها امروز حتما حال خوبی نداشته که نپرسیده. معمولا وقتی حال خوبی نداره خیلی چیزارو جا می‌ذاره و ساکتِ ساکت می‌شه.
امروز دهمین روز عیده، اما هنوز اون هوای گرمای نسبی نیومده، انگار پاییزه.
کت آقامو با این‌که یکم برام تنگه می‌پوشم. ساعت مچی قدیمیش روی جاکشفی جا مونده. آقام میگه از ایناس که با ضربان رگ دست کار می‌کنه. دستم می‌کنم. توی آیینه به خودم نگاه می‌کنم؛ درست شبیه آقام شدم.
موهای سفیدم توی سی‌سالگی تو چشمه. اهمیتی نمی‌دم و از خونه بیرون می‌زنم.
خیابونا و مغازه‌ها دم صبحی خلوته برای همینه که دیرتر از آقام میرم. آقام عادت کرده هفت صبح بره مغازه، این روزا هم که گرونیه و چندتا طلبکار داره آفتاب‌نزده میره که مردم نگن پول مردمو خورد و یه آبم روش.
مغازه‌ی منم کنار مغازه‌ی آقامه، خودش برام اجاره کرده که تو این اوضاع بی‌کاری خودکشی نکنم. آره خودکشی، آقام میگه:
- جوون اگه بی‌کار باشه، نه بهش زن میدن، نه آدم حسابش می‌کنن. تهشم معتاد می‌شه، خودکشی می‌کنه. تحصیل‌کرده و بی‌کار هم باشه که دیگه بدتر.
هنوز نمی‌دونم منظورش از بدتر چیه؟ از خودکشی هم بدتر؟ مرد پاکیه، کم‌سن که بودم خیلی به حرفاش اهمیت نمی‌دادم. سرکش بودم. الانم آدم نشدما ولی بیشتر قدر می‌دونم.
تو مغازه‌ی من عروسک‌ هست و مغازه‌ی آقام لباس. صبحا که مشتری زیادی نداریم، اما بعد از ناهار غلغله می‌شه.
وارد مغازه می‌شم و کتمو در میارم و به آقام می‌گم:
- حاجی باز که اشتباهی پوشیدی.
نگاهشو ازم می‌گیره و خودشو مشغول دفتر حسابش می‌کنه و می‌گه:
- اونجاست خب عوض کن.
کتمو برمی‌دارم و کتشو می‌ذارم سر جاش. برمی‌گردم سر مغازه‌ی خودم و مشتری دم‌صبحی پشت من وارد مغازه می‌شه. یه پسربچه‌‌ی تپل و یه مرد گنده‌بک سیبل چخماخی شبیه زنای عهد قاجار.
سلام و احوال پرسی گرمی می‌کنم اما مرده فقط سرشو تکون میده. بازاری بودن اینجوریه که باید مدارا کرد و با ساز مشتریا رقصید.
می‌پرسم:
- بفرمایید، چی لازم دارید؟
پسربچه با صدای زیر و جیغ‌جیغی جواب میده:
- مادرزن خر شرکو می‌خوام.
منظورشان را نمی‌فهمم مگر خر شرک زن داشت که مادرزن هم داشته باشد؟ خانواده‌ی شرک را آوردم و روبه‌رویش قرار دادم. پسربچه خنده‌ای زد و گفت:
- دیدی خر شرک زن نداره؟
مرد گفت:
- منو آوردی این‌جا برا خواهرت عروسک بگیرم یا فلسفه‌ی خر شرک توضیح بدی؟‌
پسربچه صورتشو مچاله کرد و گفت:
- شرکو برای آبجی می‌گیریم ولی اینم بدون بابا، خر شرک زن نداره که مادرزنم داشته باشه. بعد تو هی به مامان بگو شبیه مادرزن خر شرکه.
معلوم بود، پسربچه از دعوای پدر و مادرش چیزی نمی‌فهمید که اینارو می‌گفت! خندم گرفت ولی خودمو نگه داشتم و اخم کردم. مرد نگاهی بهم انداخت و رو به پسرش گفت:
- من و مامانت شوخی داریم. تو کاریت نباشه.
- یعنی شوخی‌شوخی مامانو می‌زنی؟
مرد دیگه تحملش به سر اومد و پس‌گردنی محکمی بهش زد و گفت:
- من کی مادرتو زدم؟ باز خرت کرده که سمت اونو بگیری؟ صدبار گفتم من و تو مَردیم باید پشت هم باشیم.
و از گوشش گرفت و بیرون زدن. داد و هواری که مرده راه انداخته بود آقامو هم به مغازه کشید. نگام کرد، منتظر بپرسه چی‌شده ولی چیزی نگفت و برگشت.
گفتم:
- آقاجون! کجا؟ بریم ناهار؟ حالت خوبه؟
برگشت و آهی کشید، گفت:
- از گل کمتر به مادرت نگی بعد من؟
دیشب برای بار اول آقام به مادرم تندی کرده بود، واس همین بود از صب روی دیدن منو نداشت.


پ.ن: کاملا بداهه?

سه‌کلمهچالشداستانپناه سازگاراسی‌طوری
نویسنده و شاعر کاکتوس، پیج اینستاگرامی: (panahnevis) [من مسلمانم]
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید