پناه سازگار
پناه سازگار
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

بیست و سه اکبر

صدای خش تلفن آزارم می‌داد. روی صندلی رنگ استخوانی مجللی که به خانه‌ی ارواح من نمی‌آمد نشسته و تلفن را روی زانویم چفت کرده بودم.
آهی کشیدم و با تکان خوردن پرده‌ی سفید، متفکر و ترسان گوشی را سرجایم گذاشتم و بلند شدم.
نور روی موکت قهوه‌ای ساده‌ام حلقه‌حلقه افتاده بود و اتاق چهل متری تاریکم را نیمه روشن می‌کرد. دوباره تلفن زنگ خورد. چهره‌ام را روی آیینه‌ی قدی پشت تلفن دیدم. رنگ و رویم پریده‌بود، کنار پرده نشستم و زانو بغل کردم.
خانه تقریبا خالی بود، چهار تخت‌خواب قدیمی رنگ و رو رفته هر کدام به صورت دوطبقه با تشک صورتی نرمی با پتوی پلنگی که روی یکی از آن‌ها بود و بقیه جز ملحفه‌ی سفید چیزی نداشتند، کناره‌های اتاق چسبیده بود. یک پتو پلنگی هم روی موکت پهن بود که پر از کتاب و جزوه بود.
از روزی که زیر چک و لگد چند جوان قرتی به‌خاطر دوچرخه‌سواری کنار موتور سفیدشان آسیب دیدم؛ جرأت بیرون رفتن نداشتم. ایام تعطیلات بود و هم‌اتاقی‌هایم به خانه‌شان برگشته‌بودند. برای این‌که سر و صورت زخمی‌ای داشتم، برگشتن جز موجب نگرانی و سین‌جیم چیزی را تغییر نمی‌داد. نمی‌خواستم مادرم را نگران کنم. پانزده سالم نشده‌بود و برای مدرسه‌ی شبانه‌روزی نمونه به شهر رفته بودم. تا همین‌جایش هم به‌سختی مادرم راضی شده‌بود؛ اگر می‌دانست چه بلایی سرم آمده امکان نداشت بگذارد برگردم.
به همراه زنگ تلفن زنگ خانه هم به صدا در آمد. از ترس سرم را روی زانوهایم گذاشتم و بغض گلویم را آن‌قدر فشار داد که زدم زیر گریه.
چند دقیقه‌ای در حال خودم گریان بودم که ناگاه دستی روی شانه‌ام قرار گرفت. وحشت زده جیغی کشیدم و برادرم محمدعلی را روبه‌رویم دیدم. عرق‌ روی پیشانی‌اش نشسته بود و معلوم بود ترسیده؛ گفت:
- چی شده مریم؟ صورتت چرا زخمه؟ ای‌وای...خدای من...بگو چی‌شده؟ تلفنو چرا جواب نمی‌دی؟ درو چرا باز نمی‌کنی؟
و یک‌بند سوال می‌پرسید، دوباره زدم زیر گریه که در آغوشم کشید و گفت:
- نترس دختر من این‌جام.
در طول این پانزده سال حتی یک‌بار هم از او چنین حرکتی ندیده بودم. چه‌قدر مهربان بود و من نمی‌دانستم. همیشه سرش مشغول کار بود و نه ساله که شدم زن گرفت و سال بعدش بچه‌دار شد؛ آن‌هم سه‌قلو. فقط هفت سال از من بزرگتر بود. اما زنش رویا زن برادر بزرگم علی‌رضا بود که بعد مرگ او محمدعلی طبق رسم خانوادگی از رویا که ده سال از او بزرگ‌تر بود، خواستگاری کرد.
او زود بزرگ شد و ما فرصت آشنایی هم را از دست دادیم. دستانم را گرفت و بلندم کرد. پاهایم نای ایستادن نداشت.
گفت:
- باید همه‌چیزو برام تعریف کنی. می‌ریم کلانتری شکایت.
راه افتادیم سمت اداره‌ی آگاهی، انگار از وقتی محمدعلی آمده بود جان گرفته بودم. انگار تازه پشتم گرم شده بود اما یاد گرفته بودم خودم روی پای خودم بایستم و هر روز بعد از مدرسه چند ساعتی کار تایپ می‌کردم و به مشتری تحویل می‌دادم و سعی کرده‌بودم خیلی وابسته‌ی کسی نشوم. اما با تمام این‌ها باز هم کسی را داشتن معجزه بود.
تمام راه، هم من هم محمدعلی ساکت بودیم. من نمی‌دانستم باید در آگاهی از چه بگویم؟
آن‌ها مرا چشم بسته گرفتند و زدند، من هیچ چیز یادم نمی‌آمد.
پرونده تشکیل شد. پزشکی قانونی هم رفتیم. شاکی بود اما مجرمی نبود. یعنی نمی‌دانستم که بود؟! باید برای رسیدگی به دادسرا می‌رفتیم. همه‌چیز خیلی سریع پیش رفت. قاضی پشت میز بزرگی که رویش علامت ترازو بود نشسته بود. موهای مشکی و بور با عینک و ریش‌های مرتب شانه‌زده، فقط یک‌بار نگاهم کرد اما من از ابهتش ترسیده‌بودم و زل به چشمان سبزی که پشت عینک قایم کرده بود نشستم.
جوان بود اما معلوم بود همه از او حساب می‌بردند. شروع کرد به سوال و جواب. نگاهی به محمدعلی انداختم، سرش را به نشانه‌ی نگران نباش تکان داد. قاضی دوباره پرسید:
- خب دخترم. یادت میاد چند نفر بودن؟
آب دهانم را قورت دادم و سری تکان دادم و گفتم:
- نه. هیچی یادم نیست. ترسیده بودم، از پشت گرفتنم و چشامو بستن.
- کجا این اتفاق افتاد؟
- پشت بازار. کنار مغازه‌ای که لیمو و صابون مراغه می‌فروخت.
- فروشندش تو رو دید؟
- نه موقع اذان ظهر بود. کسی اون‌جا نبود.
محمدعلی آهی کشید و گفت:
- دوربین مدار بسته رو چک نکردن؟
قاضی با این‌که جدی بود اما دوستانه رفتار می‌کرد. گفت:
- اون‌جا دوربین نداره. جای خیلی قدیمی‌ای هستش و مردمش موقع اذان مغازه رو ول می‌کنن و میرن مسجد. این اولین باره اون‌جا چنین اتفاقی افتاده...خب. دخترم چیزی از حرفاشون یادت نمیاد؟
به فکر رفتم و گفتم:
- نمی‌دونم. شاید... .
- خوب فکر کن. چی شنیدی؟
- راستش... .
نتوانستم ادامه دهم و نگاهی پر از شرم به برادرم انداختم. با این‌که جان سالم به‌در برده بودم اما باز هم بیان عمل انجام نشده هم کنار برادرم سخت بود. قاضی سریع فهمید و گفت:
- آقای مهری شما بیرون تشریف داشته باشید.
محمدعلی اخمی کرد و آهسته بیرون رفت. قاضی گفت:
- خب! دخترم چی شنیدی؟
- هی می‌گفتن بریم صحرا بابام می‌فهمه و دختررو از دست می‌دیم. نمی‌ذاره کاری کنیم و دست بهش بزنیم. پدرمونو در میاره.
- صحرا؟
انگار متوجه چیزی شده‌بود. خودنویسی دستش بود و پشت هم و به‌سرعت می‌نوشت. گفت:
- دیگه چی؟
- می‌دونید اصلا صحرا کجاست؟ اونا پیدا نمی‌شن.
- کسی از زیر دست من نمی‌تونه در بره. باید کمک کنی که این آدما دستگیر بشن، وگرنه دخترهای دیگه‌ای مثل تو جونشون در خطر میفته. این‌که تو تونستی از دستشون فرار کنی، دلیل نمی‌شه بقیه هم بتونن. پس خوب فکر کن.
- اونی که منو سوار موتورش کرد اسمش اکبر بود. صدای کلفت و ترسناکی هم داشت. همینا یادمه. نمی‌تونم به اون‌روز فکر کنم.
زدم زیر گریه، قاضی بلند شد و سمتم آمد. دستمالی دستم داد و به یک صندلی فاصله کنارم نشست. گفت:
- من بهت قول می‌دم اون آدمارو پیدا کنم. تو هم بهم قول بده قوی باشی و همین‌جور متین و درس‌خون پیشرفت کنی.
قاضی آن‌قدر دوستانه حرف می‌زد که حس آرامشی به وجودم تزریق می‌شد.
قاضی دستور داد به روستای صحرا برویم و اکبر را پیدا کنیم. روستای بزرگی بود، جمعیتش حدود صدهزار نفر و دویست و چهل تا اکبر داشت. نمی‌شد بین آن‌ها اکبری که مرا دزدیده بود پیدا کرد.
مأمور کلانتری سگرمه‌های درهم رفته‌اش را به قاضی نشانه رفته‌بود و گفت:
- آقای قاضی چطور می‌شه توی روستای به این بزرگی، من اکبر خاص و مورد نظر شمارو پیدا کنم؟
قاضی خنده‌ای کرد و گفت:
- یکم از عقلت استفاده کن.
مأمور متعجب شد و صورتش سرخ. من هم نمی‌فهمیدم قاضی حرف حسابش چه بود؟ واقعا نمی‌شد بین این‌همه اکبر آن اکبر را پیدا کرد.
مأمور جواب داد:
- آقای قاضی! والا من مثل شما باهوش نیستم.
- ببینید کدوم اکبرا موتور دارن. از بین دویست تا اکبر حدود پنجاه تاشون زیر هجده سالن. صدایی که دخترمون شنیده حدود سی سالس. حذف کن و باقی‌مانده رو بیار این‌جا.
مأمور هی بهانه می‌آورد و قاضی راهکار می‌داد. خان روستا از این اتهامی که به روستاییانش خورده بود گله داشت و مأمور جیره‌خور خان روستا بود. قاضی هم می‌دانست اما باز هم با جدیت همه‌چیز را به او توضیح می‌داد.
بالاخره از بین آن‌همه اکبر بیست و سه تا اکبر موتور دار بالای هجده سال پیدا شد. همه داخل اتاق قاضی چپیده به هم، نیمی ایستاده و نیمی نشسته غرغرکنان آمده‌بودند و صدای پچ‌پچ و مسخره‌کردنشان در اتاق پیچیده بود.
قاضی صدایش را صاف کرد و بلند گفت:
- ساکت!
پشت‌بندش مأمور درشت هیکلی داد زد:
- ساکت شید.
سکوت همه‌جا را فراگرفت. قاضی رو به مأمور گفت:
- به دوتا سرباز دیگه بگو بیاد همه رو ببرید بیرون. یکی‌یکی بفرستید داخل.
فرمانش چند دقیقه نگذشت که اجرا شد. همه‌ی بیست و سه اکبر را به‌حرف گرفت تا صدایشان را تشخیص دهم. صداها شبیه هم بود اما صدای آن پست‌فطرت چیز دیگری بود. بین هیچ‌کدام پیدا نشد.
قاضی خسته شده‌بود. من هم نای ایستادن نداشتم و همگی کلافه بودیم. قاضی با عصبانیت لیست اسامی را چک کرد و گفت:
- اکبر هورداد کجاست؟
مأمور دست و پایش را گم کرد. قاضی به‌شدت خشمگین شده‌بود و گفت:
- جناب صفایی! با شمام.
- راستش اون پسر خانه. ازش بعیده این کار. اصلا امکان نداره.
- در عرض نیم‌ساعت بهت فرصت میدم، این اکبر پسر خان هرکی که هست، بیاری این‌جا. فقط نیم‌ساعت، وگرنه بنده شرمنده‌ی پرونده‌ی شما می‌شم.
خط و نشانی که قاضی کشید عمل کرد و ظرف چهل دقیقه اکبر هورداد حاضر شد. با چنان اخم و تخمی داخل شد و چنان گستاخانه بدون سلام نشست که قاضی خنده‌ای کرد و گفت:
- بلند شو بایست.
اخم کرده بود و حرف نمی‌زد. ایستاد، دوباره قاضی گفت:
- برو بیرون در بزن. اگر اجازه دادم وارد میشی.
با عصبانیت داد زد:
- منو مسخره کردی؟ می‌دونی من کی‌ام؟
صدا آشنا بود. اما شک داشتم.
تلفن زنگ خورد. قاضی جواب داد و بعد از این‌که شخص آن‌طرف تلفن حرفش را زد گفت:
- چشم. هواشونو دارم.
محمدعلی از عصبانیت گر گرفته بود. سفارش اکبر هورداد بود که رسیده بود. قاضی خنده‌ی عصبی کرد و گفت:
- گفتم برو بیرون، در بزن بیا تو.
- پشت تلفن امری نکردن؟
قاضی به مأمور درشت هیکلش گفت:
- دست‌بند لازم دارن ایشون.
مأمور دو دستی او را قورت داد. سفت و محکم طوری که داد اکبر در آمد دستبند را بست و از پشت زانویش ضربه‌ای زد تا آخی از اکبر بلند شد و چهارزانو نشست. قاضی گفت:
- حتی اگه اکبر متجاوز نباشی، به‌عنوان اکبر متوهم بازداشتت می‌کنم.
اکبر و مأمور جیره‌خور ترسیده بودند. انگار قاضی از آن سفارش بگیرها نبود.
قاضی روبه من کرد و گفت:
- شناختی؟
مردد بودم. گفتم:
- میشه بره بیرون؟
قاضی سریع دستور داد او را بیرون کنند و ترسان گفتم:
- صداش شبیهه ولی بهش بگید بگه: «من تو رو زنده‌زنده می‌خورم.»
محمدعلی خشمگین بود و نمی‌توانست تحمل کند با شرم و گریه از اتاق بیرون رفت. وقتی اکبر آن جمله را تکرار کرد، به‌یقین شناختم.
قاضی هنگام خداحافظی گفت:
- یادت نره.
گفتم:
- چی؟
- من به قولم عمل کردم.
لبخند زدم و سری تکان دادم و گفتم:
- به‌جون همین داداشم قسم قولم یادم نمیره.
پ.
***
پ.ن: بداهه و بی‌ویرایش. چالش اسی.









اسی‌طورپناه سازگارداستانمعماییاجتماعی
نویسنده و شاعر کاکتوس، پیج اینستاگرامی: (panahnevis) [من مسلمانم]
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید