یه آهنگ از طرف اون توی گفتگویی که سالها متروک شده بود، برام اومد، همین که دیدمش فقط فرصت کردم اسم آهنگ رو به یاد بسپارم چون یهویی کل تاریخچه گفتگو رو حذف کرد.
لب گاز گرفتم و چشام پر اشک شد، اما بازم به روی خودم نیاوردم. رفتم سراغ آهنگ و پیشو گرفتم تا بالاخره پیداش کردم.
یه آهنگ بیکلام غمگین که نوازندهش گفته بود:
- اینبار از دوری تو نواختهام.
اشکهام ریخت. بغضام تبدیل به فریاد شد. یاد خاطرات افتادم و رفتم سراغ جعبهی خاطرات. یه پیرهن چهارخونهی قرمز و مشکی که تکمهی بالاییش شل شده بود.
یادمه وقتی داشتیم از کوه بالا میرفتیم افتاد. حدود یه ساعت دنبالش گشتیم، پیدا نشد. معذب بودم و باد شالم رو از روی سینهم میزد کنار...نگاهی بهم انداخت و آروم خندید، دست برد لای موهام و آروم یه سنجاق برداشت. چرا به فکر خودم نرسید نمیدونم. اما اون همیشه از من باهوشتر بود.
سنجاق کاربردی بوز، ولی تکمه به لباسم میاومد، خوشگل بود.
گذشت تا یه روز دیدم توی اتاق نشسته و نخ و سوزن و پیرهن من دستش. دیوونهی من...تکمه رو برداشته بود و به قول خودش میخواست یه کاری برام بکنه، یه کار برای خود من. مختص من...
حالا اون تکمه مثل رابطهمون شل شده. بازیش گرفته!
راستی؛ اون که شاملو میخوند چرا؟
و فاصله تجربهای بیهوده است.
نویسنده: پناه سازگار