جیغ بلندی یادم میاد. بیدار شدم و دیدم کل لباسام خیس عرقه، به سختی نفس میکشیدم. سریع از جام بلند شدم و گوشی رو گذاشتم روی میز کوچولوی کنار تختم، برگشتم تا لباسامو از پشت آویز در بردارم و بپوشم که نگاهم به آیینهی کنار در پایین و سمت چپ تختم خورد.
صورت سفیدم داشت برق میزد، دستامم برق داشت. هودی کرمی با شلوار خونهی گوجهسبزم و جورابای رنگی به تنم بود، مچ پام که کمی لخت بود هم برق میزد.
من سبزه بودم اما این سفیدی برام عجیب بود.
در حال ورانداز خودم بودم که متوجه موهام شدم. موهای کوتاه پسرونهم بسته شدهبود؟ دست بردم لای موهام و بازشون کردم، وقتی موهام ریخت روی شونم ترسیدم و یاد آیینهی اون بیمارستان افتادم، احساس کردم موهایی که ریخت رو شونهم یه دست سیاهه و جیغ بلندی کشیدم، برگشتم و به در تکیه دادم تا کل اتاقو ببینم. هیچی نبود. انگار اون اتفاق یه خواب نبود، چند سال گذشته بود. اما چند سال؟!
آب دهنم رو قورت دادم و از اتفاقات عجیبی که داشت برام میافتاد، به فکر رفتم. گوشیم داشت زنگ میخورد و جرأت رفتن به سمتش رو نداشتم اما به خودم اومدم و با هزار زحمت، با سرعت نورمانندی سمت میز رفتم و گوشی رو قاپیدم و دوباره، تکیه به در نشستم.
مامان بود، جواب دادم و صدای شیون میاومد که لابهلای حرفاش چند تا کلمهرو متوجه شدم که میگفت:
- بابات. من بیمارستانم. عزیزم.
و صداهای نامفهوم دیگه که خبر از مرگ بابا میداد. نمیدونم اونا از کجا خبردار شده بودن. شاید همون مرده تو خواب بود یا واقعی؟! شاید اون بهشون گفته بود، اما چه لزومی داشت به همه زنگ بزنه؟! هیچی نمیدونستم و قدرت فکر ازم گرفته شده بود؛ باید خودمو جمع میکردم و سریع میرفتم بیمارستان!
لباسارو از بالای سرم برداشتم و آروم و با احتیاط در حالی که نگاهم به کل اتاق میچرخید پوشیدم.
بلند شدم و از اتاق خارج شدم. آدرس بیمارستان توی اساماسای گوشیم بود که اون مرد توی خواب گفته بود برام میفرسته. واقعا بود!
سوئیچ ماشین و کلیدای خونهرو برداشتم، نگاهی به کل خونه انداختم و هیچ تفاوتی ندیدم، انگار فقط من تغییر کرده بودم. خارج شدم و سمت پارکینگ رفتم.
سوار ماشین ۲۰۶ مشکیم که جای دنج پارکینک بود و راحت خارج میشد، شدم.
در حال رانندگی بودم که گوشیرو از کیفم در آوردم و آدرسرو خوندم. فرستنده نامشخص.
آدرسِ بیمارستانی توش نبود. آدرس بهشتزهرا نوشته شده بود و منو گیجتر میکرد.. کنار خیابون روبهروی گلفروشی کنار زدم، دوباره آدرسرو خوندم و با کمی مکث و آه و سرتکون دادن، به راهم ادامه دادم تا به قبرستون برسم.
پی آدرسرو گرفتم و قدمزنان میان قبرهایی که منو یاد اون خواب یا واقعیت تلخ مینداخت راه افتادم. خیلی شبیه بود، اما اینجا تاریک نبود و نور سبزی هم وجود نداشت.
قبر کنار درخت بلوطی که روبان قرمز دورش گره زده شده. پیداش کردم و قبر کناریش رو نگاه کردم. یه قبر خالی و عمیق، کمی که دقیق شدم، هاله نور سبز کثیفی نمایان شد. اطراف برخلاف چند دقیقه پیش خلوت بود، ترس توی وجودم رخنه کردهبود و پاهام میلرزید.
نگام به قبر خالی دوخته شده بود، سنگ قبرهای چیدهشده اطراف اون سنگ خالی که کاملا تازه بودن و عکس فوتشدهها روی سنگها بود، توجهام رو جلب میکردن.
سرمو بالا آوردم و چشمامو بستم، نفس عمیقی کشیدم و چشمامو باز کردم.
یه پیرزن که چادر گلدار تیرهای به سر داشت و صورت معمولی چروکی که چادرشو به دندون گرفتهبود، سمتم میاومد، حال خوشی نداشتم. بابا مردهبود و من حتی نمیدونستم باید کجا برم. خبر فوت بابا تو خواب بهم داده شده بود، اوضاع خیلی پیچیده بود و ترسناک.
پیرزن نزدیکم شد، نگاهم کرد و آیینهی دایرهای تاشویی دستم داد. نمیدونم چرا دستم گرفتم و هیچی نپرسیدم.
گفت:
- دو سال فرصت داری، روحتو پاک کنی.
منظورش چی بود؟ نمیفهمیدم. آیینه رو باز کردم و بهش نگاهی انداختم. توی آیینه اون بیمارستان سبز بود، اون قبرستون. اما عجیبترین چیزی که دیدم خودم بود، چهقدر پست و ضعیف؟ چقدر کثیف و درمونده؟ آیینه رو پرت کردم و جیغ بلندی کشیدم. خواستم از پیرزن سوالی بپرسم، اما کسی اونجا نبود. آینه افتاد داخل قبر خالی و من از ترس پا به فرار گذاشتم. اما کجا؟ جای امنی برای من وجود نداشت.
توی ماشین نشستم، دست بردم به سوئیچ تا بچرخونم که گوشیم زنگ خورد، توی کیفمرو گشتم تا گوشیرو پیدا کنم. اما آیینه تاشو اونجا بود. دستام میلرزید، بیمعطلی طوری که انگار چندشم شده بود، برش داشتم و از پنجره پرتش کردم. نمیدونم از خودم چندشم میاومد یا آیینه. نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو جواب دادم:
- سلام، مامان جان کجایی؟! همه منتظر توییم... .
- آدرس برام بفرست مامان.
- چی میگی دخترم؟ ما که خونهایم. تو کجایی؟
- میام الان.
گوشیرو انداختم توی کیفم اما باز متوجه آینه شدم. باید چی کار میکردم؟ منظور پیرزن چی بود؟ روحمو چطوری پاک کنم؟
شاید باید میرفتم پیش استاد تایچی استاد افلاک.
استادی که همیشه از پاکی روح حرف میزد. من توی آیینه روحمو دیدم که چقدر کثیفه. شاید پیرزن راست میگفت و من باید به حرفش عمل میکردم.
به خونه برگشتم، شلوغی و همهمهی اونجا اذیت کننده بود!
مامان با دیدن من، در آغوشم کشید و شروع به گریه کرد.
بله، بابا واقعا فوت شده بود! بابا میون اون بیمارستان ترسناک بهم گفته بود که از مرگش ناراحت نشم چون چهار سال بعدش اونو میبینم.
منظورش از این حرفای عجیب چی بود؟ یعنی اون خواب دو سال طول کشیده که من این همه تغییر کردم؟ سوالات بیپاسخ توی ذهنم میچرخیدن و گیج و گنگم میکردن.
چند روزی گذشت، با پرس و جو آدرس استاد رو پیدا کردم. استاد حتی نپذیرفت منرو ببینه! وقت نداشتم، میدونستم طی دو سال نمیشه روح به این کثیفی رو از آلودگیها پاک کرد و اینکه چطوری بعد تمییزی کامل دوباره کثیفش نکرد؟!
من اصلا اعتقاد این چنینی نداشتم، اما تمام فکر و ذکرم شده بود پاکی نفس!
روزها میگذشت و تلاشهای من برای دیدن استاد، بینتیجه موند. ناامید از همهچی، بهشدت لاغر شده بودم.
مامان از غصهی بابا داشت پیر میشد و حتی منم براش مهم نبودم؛ به همهچی بیتوجه!
آیینهای که اون پیرزن بهم داده بود رو توی کشوی کمدم، داخل جعبهی آرایش، مهر و موم کرده بودم.
سراغش رفتم، برش داشتم و سمت صورتم گرفتم. با چشمهای بسته درحالیکه نفسم تو سینه حبس بود، روبهروی آیینهی اتاقم ایستادم. چشامو باز کرد و با دیدن خودم آیینه رو پرت کردم، چهقدر چندشآورتر، با دو دست کوبیدم روی سرم و توی اتاق پونزده متری دویدم، با سر رفتم داخل آیینه!
سر و بدنم خونی بود، با وحشت گریه میکردم. مامان با ترس وارد اتاقم شد و نگاهش که به من افتاد
بریدهبریده گفت:
- چی...چی...شده؟...مام...ماما...مامان...
میون تیکههای شکسته آیینه بغلش کردم و با گریه گفتم:
- من آدم بدیام ماما...ن.
***
مدتی گذشت؛ میون حال بدم غلت میخوردم و نامید تلاشی برای خوب شدن نمیکردم. کی فکرشو میکرد یه خواب چنین بلایی سرم بیاره؟
خوابی که منو از خودم ترسونده بود.
به خودم که اومدم دیدم دوسال گذشته و من هنوز توی اتاقم دنبال خودمم!
پ.ن: بداهه نوشتم و از اینکه ترسناک نیست شرمنده. من به کانجورینگ میخندم والا چه انتظاری ترسناک بنویسم...امیدوارم خوشتون بیاد و بترسید و عبرت بگیرید?