ساعت دوازده شب بود و از سرکار برمیگشتم، همسرم برای زایمان اولین فرزندمان به شیراز خانهی پدرش رفته بود، خیابان تقریباً خالی بود!
دور میدان که رسیدم، رانندهی پراید سرعتاش را کم نکرد و باعث برخوردمان شد!
جلوی ماشینش یک تورفتگی ایجاد شد!
پیاده شدیم و داد و هوار که آقا حواست کجاست؟ بچه داخل ماشین است و فلان و بهمان!
با طمأنینهی خاصی گفتم:
- چرا انقدر عصبی میشید، زنگ میزنیم افسر بیاد!
آرامشم را که دید متوجه شد، نمیتواند شانه خالی کند!
خسته بودم و خوابم میآمد!
دلتنگ همسرم بودم و قرار بود خانه که رسیدم با او تماس بگیرم.
افسر که رسید، گفتم: من شکایتی ندارم و مرد جوان هم از فرصت استفاده کرد و قضیه را همانجا تمام کردیم.
همکارم برای رسیدگی یک پرونده از من کمک میخواست و صبح فردا باید پیش او میرفتم!
***
وارد اتاق همکارم شدم و گوشهای نشستم، بعد از سلام و احوال پرسی، مشغول خواندن پرونده شدم، ارباب رجوع داخل شد و مشغول حرف زدن با همکارم شد!
چهرهاش آشنا میآمد اما توجهی نکردم و به خواندن ادامه دادم.
ماجرایش را که تعریف کرد، آشناتر آمد... .
نگاهش کردم و یادم نیامد!
همکارم گفت:
- به جز شما دیگه کی تو ماشین بود؟ شاهدی داری؟!
- بله، دخترم و داداشم بودن!
کمی که فکر کردم فهمیدم این همان مردی است که دیشب با او تصادف کردم!
با وقاحت تمام نشسته بود و از شاهد دروغیناش حرف میزد، خندهام گرفته بود.
به همکارم علی اشاره کردم او را برای چند دقیقه بیرون بفرستد، ماجرای تصادفام را دیشب که زنگ زده بود برایش توضیح داده بودم. وقتی گفتم این مرد همان مرد دیشبیست، خندید و گفت:
- عجب آدمایی پیدا میشن!
مرد را دوباره صدا زد و با سوالهای ترفند دارش او را گیج کرد، اما مرد از رو نمیرفت و حرف خودش را میزد، در نهایت پرسید:
- به نظرتون این آقا که اینجا نشسته، شبیه اون مردی نیست که باهاتون دیشب تصادف کرد؟
مرد نگاهی به من کرد و سر تا پایش سرخ شد!