نمیدانم از چه یا از که دلم گرفته بود که صبح زودم احساس غم شدیدی را در خود جای داده بود، ترسان و لرزان بودم و قلبم بسیار میتپید، خیره به سقف مانده بودم که یک موجود کوچک عجیب با زبان عجیبترش بالای سرم ظاهر شد و کلمهی دالی را با شیرینترین گویش ممکن به زبان آورد، شدت تپش قلبم بیشتر شد و خون تازهای به رگهای قلبم وارد و به همهجای تنم پمپاژ شد. خندهام گرفت و موجود کوچک عجیب را در آغوش گرفتم و مشغول بازی شدیم، طوری که دیگر دلتنگی معنایی نداشت... .
عمیقترین دریاچهی چشمهایش هم میخروشید و مرا به عشق دعوت میکرد... .