و هر کس را دیدم، برای درمان رنجوریهایش چارهای جز آغوش نداشت؛ اما در قحطی دستانی که امنیت داشته باشد، به چارهاش خندید!
شهر را ویروسی مسری بهنام حمق گرفته بود و خبری از دیوانهها نبود...
دیوانههایی که میشد از گرمای تنشان، زمستان شهرمان را گرم کنیم؛ بستری بودند و نفسهای آخرشان را بهتنهایی در گوشهی تیمارستان میکشیدند...
دیوانه بودند اما عاشق میمردند؛ دیوانه بودند اما نفسهایشان بوی وحشتناک حمق دیگران را میزدود.
مردی در بالین زنی دیوانه میگفت:
- کاش دیوانگی را سبک زندگی میکردیم، تنها برای آغوشی با بوی عشق!
پ.ن: شاید او هم دیوانه است اما در بند... دلیل نیامدنش را اینگونه توجیح کنیم.