اون اویل نمیتونستم لاکی رو تو دستم بگیرم، چون با ناخنهای کوچیکش کف دستمو قلقلک میداد و باعث میشد سریع بنذارمش!
لاکی سبز رنگ بود و توی گلوش وقتی سرشو تو لاکش میکرد یه لایهی دومی مثله یقه اسکی، به رنگ نارنجی داشت.
اونطور که فکر میکردم؛ باید آروم و آهسته میرفت، ولی سرعتش به قدری بالا بود که گاهی از دستم در میرفت و زیر مبل قایم میشد، کف مبل تا زمین فقط چند سانت فاصله داشت و با رفتنش علناً گم میشد و باید مواظب بودی مبلو جوری تکون ندی که بنده خدا له بشه.
از جمع و نور بیزار بود و تو لاک تنهایی، سرشو میکرد داخل سنگای رنگارنگی که تو ساحل خونه گذاشته بودیم! خونهمون آپارتمانی بود و یه جای کوچیک دست ساز بود که بهش میگفتیم ساحل که کنارش یه برکه کوچیکم براش ساخته بودیم و هرروز آبشو تازه میکردیم!
آروم بود و مزاحم کسی نمیشد، تنها صدایی که از سمت لاکی میاومد صدای به هم خوردن سنگایی بود که کنارش میزد تا چیزی رو نبینه!
انگار از دیدن میترسید یا شایدم دنیا از چشمش افتاده بود، از چیزی دلکنده بود که ما دو دستی چسبیدیم بهش!