دل که میگیرد هیچ اشکی مرهم نمیشود، هیچ موسیقی آرامت نمیکند، دل از چه میگیرد که خدا را هم نافرمانی میکند؟ نمیدانم...
درست زمانی که تمام زخمها را زیر خروارها خاک میپوشانم، یک زخم دیگر روی زخمهای کهنهام میافتد. درست همان زمان که میخندم، سر باز میکند...
هنوز هم از بقیه میپرسم چه زمانی آرامش دارند؟ همه راهی را امتحان میکنم اما هیچکدام آرامم نمیکند. نمیدانم شاید چارهٔ من مرگ باشد.
چارهای که هیچوقت نمیآید، غم است دیگر خدایا به دل نگیر، گاهی هیچچیز آرامم نمیکند، هرچه گریه میکنم نمیشود... کفر میگویم تا آرام شوم، آخر زورم به هیچکس نمیرسد، کسی را ندارم برایش گریه کنم، کسی را ندارم از دردهایم بگویم، جز تو چشمانم را از همه میدزدم.
شاید باید بمیرم تا آغوش تو را لمس کنم... بار امانتی که آسمان نکشید را شانههای نحیف من چگونه بکشد؟
تو که میدانی ناتوانی مرا، چرا بغل نمیکنی؟
#پناه_سازگار