چیدمِش، آرزوهامو دونه دونه آوردم نشوندم نوک زبونم و بعد فوت کردم، هر کدوم رفتند و روی یکی از بالهای سفید قاصدک نشستند به امید اینکه پرواز کنند و برند برسند به گوش خدا!
اما مقاومت کرد و از جاش تکون نخورد! این رو نمیدونست که با کلّی امید، آرزوهامو سپردم دستش، مجبورم کرد تن به خشونت بدم،
امیدوارم بین راه دست توی آرزوهام نبره.
آرزویی که با زور راهی بشود چه شَود؟!