پای لپتاپ نشسته بودم، ساعت حدود ۳ونیم نصفهشب بود، لامپ بالای سرم شروع کرد چشمک زدن و به یکدفعه خاموش شد، بله سوخت. توی تاریکی همونطور که سر جام بودم تکون نخوردم و شاید حدود یک ربع داشتم به لامپ سوخته نگاه میکردم.
توی زندگیم لامپهای سوختهی زیادی رو عوض کردم. کل تابستونهای دوران راهنمایی و دبیرستان درِ مغازه الکتریکی بابام کارم همین بود، اما این سری فرق داشت چون شاهد ماجرا بودم، چون تقلای لامپ رو برای زنده موندن دیدم، چون نفس آخرشو که کشید من پیشش بودم، مرگ دردناکی داشت.
متوجه یه موضوعی شدم، دیدن مرگ از خود مرگ بدتره. دیدن مرگ توی وجود آدم ترس از مرگ میاندازه. و ترس از مرگ زندگی رو به کام آدم تلخ میکنه...