رسیدیم به دومین بخش از داستان یونان باستان. در قسمت قبل (اپیزود پنجم) بیشتر دربارۀ موضوعاتی از یونان حرف زدیم که بهش میگویند «تاریخ سیاسی». قولش را داده بودم که در یک قسمت دیگر بیشتر از این سرزمین بگویم و شناختمان را ازش کمی بیشتر کنیم. خب، این همان قسمت است و امروز میخواهیم یونان را از جنبههای دیگری نگاه کنیم و باز هم بهش نزدیکتر شویم.
یک نکته را همین اول بگویم؛ در این اپیزود ارجاعهای نسبتاً زیادی به بخش قبل، یعنی تاریخ یونان داده میشود، بنابراین اگر آن قسمت را هنوز نخواندهاید، پیشنهاد من این است که قبل از اینکه این جملهام تمام بشود و آخرش نقطه بگذارم، بروید اول آن را بخوانید و بعد بیاید اینجا سراغ این قسمت؛ که سردرگم نشوید و ... بابا زود بروید دیگر، جملهام تمام شد! نقطه.
حالا برای اینکه موتور امروزمان روشن شود و دوباره در برویم به حال و هوای یونان باستان، حرفهای اپیزود قبل را مرور مختصری میکنیم و بعد میرویم ببینیم امروز چه چیزهایی از این سرزمین دستگیرمان میشود.

یونان یا به لفظ یونانیها «هلاس» یا «الادا» کشوری است در جنوبشرق اروپا که از یک خشکی بزرگ و یک سری جزیرۀ ریز و درشت تشکیل شده. احتمالاً اولین بار حدود ۵۰ هزار سال پیش در عصر سنگ، آدمیزادِ شکارچیـ گردآورنده پایش را به سرزمین یونان گذاشته و بعد کمکم و طی چندین هزار سال از اینور و آنور یاد گرفته چهجوری کشاورزی کند، از وسیلههای مختلف استفاده کند و خلاصه اینکه زندگیاش ترقی کند.
با چندتا از اولین تمدنهایی که در یونان به وجود آمدند، آشنا شدیم: تمدن سیکلادی و بعد تمدن مینوسی که در دریانوردی و یک سری مهارت دیگر متبحر بودند، ولی جنگلها را خالی کردند و خدا هم گذاشت کف دستشان؛ آتشفشان ترا (Thera Volcano) قدرت طبیعت را نشانشان داد. بعدش هم نوبت میسنیها رسید که قومی بودند اهل شاخ و شانهکشی. ماجرای تاراج شهر تروا و احتمال ارتباطش با حماسهای که در ایلیاد آمده را گفتیم. و بعد داستان نابودیشان و عصر تاریک که باعث میشود یونانیها راه و روش نوشتن را از دست بدهند.
دوران کهن یا آرکائیک (از 800 تا 500 ق.م.) رسید و دولتشهرها (پولیسها) سر بیرون آوردند و فعالیتهای اقتصادی از کشاورزیِ صرف رسید به تولید و تجارت محصولاتی مثل سفال و پارچه و وسایل فلزی. بعد از این، عصر طلایی یا کلاسیک یونان (از حدود 500 تا مرگ اسکندر) رسید که ماجراهای اسپارت و آتن و نوع حکومتهایشان بود که یکی پادشاهی/جمهوری بود و آن یکی دموکراسی. بعد، از قدرت گرفتن اسپارتها گفتیم و اینکه چطور ترس آتنیها ازشان باعث شد پای ایران به دعوای یونانیها باز شود. همین ما را رساند به جنگهای ایران و اتحاد یونانیها که در نهایت این غائله به شکست ایران ختم شد.
کمی از برکت وجود شخصی به اسم پریکلس برای آتن گفتیم و تلاشش برای برقراری دموکراسی. لیگهای دلیان و پلوپونزیها را شناختیم و ماجرای جنگهایی که بین اسپارتها و آتنیها درگرفت و جفتشان را ضعیف کرد. تا اینکه فیلیپ مقدونی و بعدش پسرش اسکندر توانستند دولتشهرهای یونانی را زیر پرچم مقدونیها متحد کنند. آخرهای داستان هم با جانشینهای اسکندر و یونان هلنیستی آشنا شدیم و فهمیدیم که پایان دورۀ هلنیستی با قدرت گرفتن جمهوری روم رقم خورد و رومیها در 31 ق.م. یونان را ایالتی از امپراتوریشان کردند.
اولین چیزی که میخواهیم برویم سروقتش، دموکراسی است.
موفقیت یونانیها در جنگ با ایران، شروع سلطۀ سیاسی، اقتصادی و فرهنگی آتنیها در یونان بود. اما تخم دموکراسی کمی پیشتر از آن در یونان گذاشته شده بود. در سال 507 ق.م.، کلئیستنس (Cleisthenes)، یکی از اشرافِ آتن، آخرین حاکم تیرانی (Tyrant) را هم برکنار کرد و طرح جدیدی از حکومت را بر مبنای «خودحکومتداری» یا خودمختاری (self-governance) طراحی کرد و اسمش را گذاشت «دموکراسی». واژۀ دموکراسی از دو بخش تشکیل شده: دمو (Demos) یعنی مردم و کراسی (Kratos) یعنی قدرت، پس یعنی «قدرت مردم». در سیستم دموکراتیک کلئیستنس، هر شهروند مرد بالای 18 سال مجاز بود به مجلس حاکمۀ آتن (Ekklesia) بپیوندد. در مجلس حاکمه دربارۀ سیاستها و تصمیمهای بزرگ دولتشهر تصمیمگیری میشد و مردم به صورت واقعاً واقعی سرنوشتشان را خودشان تعیین میکردند.
واژۀ دموکراسی از دو بخش تشکیل شده: «دمو» یعنی مردم و «کراسی» یعنی قدرت، پس یعنی «قدرت مردم».
یک مجمع 500 نفرۀ دیگر به اسم بوله (Boule) هم وجود داشت که قانونگذاریهای روزمرۀ شهر در آن انجام میشد و اعضایش هم بهصورت رندوم و با قرعهکشی انتخاب میشدند، نه انتخابات. چرا قرعهکشی؟ چون معتقد بودند قرعهکشی عمل دموکراتیکتری است تا انتخابات؛ هم کاملاً شانسی است و هم مردم بهخاطر پول و قدرت و نفوذی که یکی دارد بهش رأی نمیدهند. در این دموکراسی مقامات قسم میخوردند که طبق قوانینی که به نفع مردم است، عمل میکنند. البته اصلاً فکر نکنید که دموکراسی آتن باعث شده بود آتنیها کوچکترین حس برابریای نسبت به دولتشهرهای دیگر یونان داشته باشند. مثال بیاورم برایتان؟ وقتی لیگ دلیان را برای حفظ یونان از دخالتها و حملههای احتمالی ایران تشکیل دادند، آتن که مستقیماً مسئول تشکیل این ائتلاف بود، بیشتر اعانهها و پولهایی که برای لیگ دلیان جمع میشد را به خزانۀ خودش میفرستاد و سهم خیلی کمی از این سرمایهها به دولتشهرهای متحدش میرسید. همینجوری بود که آتن تبدیل به یک قدرت و امپراتوری ثروتمند شد.
البته دموکراسی در دورۀ پریکلس یک سری اصلاحات به خودش دید که در قسمت قبل (اپیزود پنجم) راجع بهش تا حدودی حرف زدیم و دیگر اینجا خیلی بهش اشاره نمیکنیم، اما اگر بخواهیم یک نمونه از این اصلاحات را بدانیم، این بود که پریکلس برای مشارکت در امور مدنی مثل تماشای تئاتر، به مردم فقیرتر یارانه میداد و یا با پرداخت یک سری هزینهها برای خدمات اجتماعی، کمک میکرد چرخۀ اقتصاد و سیاست آتن بهتر بچرخد.
اقصاد. اقتصاد یونان باستان در تمام این مدتی که ما راجع بهش حرف میزنیم به دو تا موضوع اصلی متکی است: یکی کشاورزی و دیگری تجارت. همانطور که در اپیزود قبل گفتم، بخش زیادی از زمینهای یونان را کوهستان و سنگ و صخره گرفته بود و دست آنها در کشاورزی آنچنان باز نبود. حجم کم زمینهای زراعی بهدردبخور از یک طرف، بارانهای پیشبینینشده هم از طرف دیگر، خطرهای کشاورزی موفقی محسوب میشدند که یونانیها را مجبور کرده بود جز کشاورزی، حیوانات کوچکی مثل گوسفند و بز و خوک و مرغوخروس هم پرورش بدهند.
کشاورزان بیشتر گندم و جو میکاشتند که غذاهای اصلی بودند. در میوهها هم محصول منحصربهفرد این منطقه یکی انگور بود برای درست کردنِ شراب، و یکی هم زیتون که از روغنش برای پختوپز استفاده میکردند و پایۀ ساخت صابون و عطر هم بود. چه چیزهایی تجارت میکردند؟ قطعاً میدانیم که زیتون و شراب در رتبههای اول، و بعدش هم منابع طبیعی و کارهای هنری مثل فلزکاریها و کارهای چوبی. وارداتشان هم که بیشتر از صادراتشان بود، از دانه و غلات بود تا کالاهای لوکسی مثل جواهرات یا ادویه.
حالا این اقتصاد مال همۀ مردم بود یا فقط قشر خاصی از یونانیها میتوانستند به این امکانات دسترسی داشته باشند؟ مثلاً تکلیف بردهها چه بود؟ سهم آنها چه میشد؟
در هر دولتشهری فقط مردم آزاد تحت حمایت و محافظت قانون قرار داشتند و اقتصاد هم طبیعتاً چیزی نبود که به بردهها ربطی داشته باشد. بردهها کلاً از هر قدرتی محروم بودند؛ آنها هیچ حقی برای خودشان نداشتند، نمیتوانستند صاحب چیزی بشوند یا هیچ حق اجتماعی یا سیاسیای برای خودشان قائل بشوند. و این هم در جامعۀ آتن آن زمان کاملاً جاافتاده و مرسوم بود و مسئلۀ جنجالیای نبود. روایت داریم ارسطوی فیلسوف به این بردهها میگفته «ابزارهای زنده» و هیچ یونانی آزادی را هم نمیشناسیم که برای الغای بردگی کاری کرده باشد. در قرن 6 ق.م. بردهفروشی در سرتاسر یونان مرسوم بود. 100 سال بعد، حدود یکسوم جمعیت بعضی از دولتشهرها را بردهها تشکیل میدادند؛ مردمی که در جنگ اسیر گرفته میشدند، حالا چه یونانی بودند، چه غیر یونانی. یا کسانی که مهاجمان، شهرشان را تصاحب میکردند، اسیر میشدند و میرفتند در صف فروش. بچههای این بردهها هم برده میشدند و اگر کسی از یک مادر و پدر برده به دنیا آمده بود، در ناصیهاش نوشته شده بود که او هم باید بردگی کند. هر خانوادهای یکی دو تا برده برای خودش داشت؛ حتی خانوادههای نسبتاً کمبضاعت هم وسعشان به یک برده میرسید الحمدلله. صاحبان میتوانستند بی هیچ عقوبت و جزایی بردههایشان را کتک بزنند یا حتی آنها را بکشند؛ البته لتوپار کردن بردههای خوب از نظر اقتصادی نمیصرفید. درواقع انگار داشتی مایملک خودت را از بین میبردی.
در هر دولتشهری فقط مردم آزاد تحت حمایت و محافظت قانون قرار داشتند. بردهها هیچ حقی برای خودشان نداشتند، نمیتوانستند صاحب چیزی بشوند یا هیچ حق اجتماعی یا سیاسیای برای خودشان قائل بشوند. و این هم در جامعۀ آتن آن زمان کاملاً جاافتاده و مرسوم بود. روایت داریم ارسطوی فیلسوف به این بردهها میگفته «ابزارهای زنده» و هیچ یونانی آزادی را هم نمیشناسیم که برای الغای بردگی کاری کرده باشد.
اما از اوضاع وخیم بردهداری گفتیم، هنرش را نیز بگوییم. در آتن برعکس خیلی از تمدنهای دیگر، ردۀ بالای اجتماعی لزوماً ارتباطی به منصب سیاسی یا قانونی افراد نداشت و همۀ مردمِ آزاد در برابر قانون و امکاناتِ جامعه تقریباً مساوی بودند. این یعنی اگر مثلاً شما در یک خانوادۀ اشرافی و سطح بالا متولد شدید، لزوماً هیچ امتیاز ویژهای برایتان ندارد و بهخاطر اینکه شما پسر فلان آدم کلهگنده هستی، نمیدادند مثلاً... اوپراتور یونانسل را وارد کشور کنی.
زندگی در دولتشهرهای یونان برای مدت زیادی تقریباً به یک شکل پیش میرفت. مردم شهرنشین بسته به اینکه وضعشان چطور بود، در آپارتمانهای کمطبقه یا خانههای تکخانواده زندگی میکردند. خانهها و ساختمانهای عمومی و معبدها را اطراف آگورا یا همان میدان یا بازار سرپوشیدۀ شهر میساختند. مردم میآمدند به خریدهای روزانهشان میرسیدند و دور هم جمع میشدند برای صحبت. کلاً خیلی اهل گعده بودند این همشهریهایمان.
وقتی میگوییم خانههای یونانی، باید چنین چیزی را تصور کنیم: یک خانۀ ساده، که در آن دو سه تا اتاق هست، انباری هست، با یک بخش اندرونی و یک آشپرخانه. این خانهها اما حمام ندارند؛ حمام از همان موقعها جایی بود که دورهمیاش میچسبید؛ میرفتند حمام عمومی، خودشان را میسابیدند و حتماً راجع به دموکراسی و اخبار روزگار خودشان صحبت میکردند.
اما در خانۀ این مردم چه میگذشت؟ بیشتر خانوادهها یک هستۀ مرکزی داشتند، یعنی یک تعدادی فرزند بودند با محوریت پدر و مادر. اینجوری نبود که فکوفامیل با هم یک جا زندگی کنند. پدر، مسئول خورد و خوراک و محافظت از خانواده بود و باید کار میکرد و پولهایش را در زمین و تجارت سرمایهگذاری میکرد که روز تنگ به مشکل نخورند. مادر هم مسئولیت مدیریت خانه، سرکشی به امور بردهها، پختوپز، نظافت و نگهداری از بچهها رو دوشش بود. پدرها یک اتاق مجزا برای سرگرم کردن مهمانان مرد داشتند، چون مرد غریبه اجازه نداشت وقت زیادی را در جایی که زن و بچۀ صاحبخانه هستند بگذراند (پس غیرتت چه میشود مرد؟!). مردهای ثروتمند اغلب رفقایشان را برای بزمهای دوستانه و گپ و گفت جمع میکردند و شام و نوشیدنی مهمانشان میکردند. نور فضایشان از چراغهایی بود که با روغن زیتون میسوخت. گرما هم از منقلهایی بود که در آن ذغال میریختند. لوازم خانه هم معمولاً چوبی بودند و خیلی ساده و کارراهانداز.
موضوعی که داریم از این حرفها میفهمیم این است که انگار زندگی تجملاتی بین مردم یونان خیلی جایی نداشته و حتی کسانی که وضعشان خوب بوده هم یکجورهای نجیب بااصالتی بودند. دربارۀ خوراک یونانیها هم کموبیش همین حرفها هست. میگویند غذای کسانی که در طبقههای پایینتر جامعه زندگی میکردند معمولاً خوراکی شبیه سوپ جو بوده که با پیاز و سبزیجات و پنیر یا روغن زیتون میخوردند. گوشت معمولاً کمتر خورده میشد، مگر اینکه جشنی، هیئتی، چیزی بود که در آن حیوانی را قربانی میکردند و احتمالاً نذری میدادند به ملت. نانواییها روز به روز نان تازه میدادند دست مردم. نوشیدنی محبوبشان هم شرابی بود که با آب، رقیق کرده بودند.
اما اگر بخواهیم ببینیم سر و وضع این مردمی که این دو اپیزود باهاشان کار داشتیم چهجوری بوده، باید بدانیم لباس مردم یونان هم در طول زمان تغییر زیادی نکرده. مرد و زن تونیکهای گشادی میپوشیدند که معمولاً رنگوارنگ بوده و با کمربند بسته میشده. در هوای سرد هم یک عبا و کلاه تن میکردند و بهجای صندلهای همیشگیشان، چکمههای چرمی به پا میکردند. خانمهای یونانی طلا و جواهر دوست داشتند و اهل آرایش کردن هم بودند. یک پودرهایی بوده که به پوستشان میزدند که کمی رنگشان را پریدهتر میکرده. رنگپریده مد بوده دیگر! حالا در مهمانی، کنار این خانمها، مردها چهشکلی بودند؟ مردها هم همهشان ریش بلند و مرتب داشتند و حسابی بهش میرسیدند. البته این تا دورۀ قبل از اسکندر است؛ وقتی اسکندر نشست روی تخت سلطنت، شد رُلمدل جدیدشان. دیگر از آن بهبعد ششتیغ مد شد و همه ریشهایشان را زدند.
در یونان پزشکی حوزۀ چندان پیشرفتهای نبود و نسبت به خیلی از علوم دیگر که در آن بهمعنی کامل کلمه پیشتاز بودند، محدودتر بود. بقراط، مشهورترین پزشک یونان باستان است که آنقدر در تشخیص و مداوای بیماریهای دورۀ خودش ماهر بوده که او را مثل خدا میپرستیدند. یکی از کارهایی که بقراط کرد جدا کردن خرافات از درمانهای پزشکی بود. پزشکها از تأثیر گیاهان دارویی برای مداوای مرضها یا تسکین دردها خبر داشتند و حتی یک سری جراحیها را هم انجام میدادند. اما هیچ دوایی برای درمان عفونت نمیشناختند و بارها پیش آمده بود که یک آدم قوی و سالم از یک مریضی جزئی، بدنش عفونت کند و جانش را از دست بدهد.
حالا این مردمی که میدانستند باید خودشان را سالم نگه دارند چه کار میکردند؟ ورزش. ورزش نقشی اساسی در زندگی روزمرۀ یونانیها داشت. هر دولتشهری حداقل یک ورزشگاه داشت که در آن سالن تمرین، میدان دو، حمام، قرائتخانه و پارک وجود داشت که متأسفانه در آن فقط به روی آقایان باز بود. مردهای شهر برای ورزش و بازی و اوقات فراغت به این مجموعهها میرفتند. زنها از آن طرف سرشان را با رفیقبازی و رفتن به فسیتوالهای عمومی گرم میکردند. این فستیوالها که سرتاسر سال به افتخار خدایان برگزار میشد، پر از موسیقی و رقص، نمایش و مسابقه و از این جور برنامهها بود و اسباب خوشی مردم را فراهم میکرد.
با اینکه این فقط مردها بودند که میتوانستند در سیاست یونان دست داشته باشند، زنها هم قانوناً شهروند یونان به حساب میآمدند و هم از نظر اجتماعی و دینی میتوانستند مستقل باشند. شهروندان مؤنث میتوانستند صاحب دارایی باشند یا در دادگاه علیه کسی اقامۀ دعوا کنند. اما خب جامعه پدرسالار بود و نقش آقایان بهعنوان «مرد خانواده» یا «پدر» این وظیفه را به آنها محول میکرد که زندگیشان را نظم و نظام بدهند و از بقیۀ اعضا محافظت کنند. به زنها میگفتند اگر میخواهی خطری در شهر تهدیدت نکند و کسی مزاحمت نشود، یک محافظ مذکر کنارت داشته باش تا از نظر جسمی و قانونی مراقبت باشد. فازشان بیشتر شبیه این خانوادههای سنتی بود که برای اینکه زنها را بفرستند در حاشیه، بهانه میآوردند که در شأن زن نیست تنها در خیابون راه برود، منزلت زن از این بیشتر است که بخواهد کار کند... و از این حرفها.
در شهر اسپارت، ارتش ـ همان فالانکسهایی که در قسمت پیش ازشان حرف زدیم ـ از بس اهمیت داشت، زندگی بخشی از مردم را بهکل تغییر داده بود. یک سبک زندگی بخصوص درست کرده بود برای کسانی که میخواستند بچههایشان عضو ارتش بشوند که در آن، دخترها را در فضای باز و دور از ناز و نعمت تربیت میکردند. تمرینهایی بهشان میدادند که بنیهشان قوی بشود و وقتی به سن بارداری رسیدند بتوانند بچههای سالم و استخوانپری به دنیا بیاورند. پسر بچهها را در هفت سالگی از خانه جدا میکردند و در سربازخانهها تربیت میکردند. از 12 سالگی هم تمرینهای سخت بدنی و روانیشان شروع میشد. برای اینکه بفهمند زندگی شوخی ندارد و بتوانند گلیمشان را از آب بیرون بکشند، یک وقتهایی تا چند روز بهشان غذا نمیدادند و پسرها مجبور میشدند از اینور و آنور غذا بدزدند. اگر هم گیر میافتادند که کتک مفصلی میخوردند.
آنها باید عادت میکردند که جلوی بالادستیهایشان اهل حاضرجوابی و یکهبهدو کردن نباشند، حتی وقتهایی که مسخرهشان میکردند و یا بهشان توهین میشد. وقتی هم که ازدواج میکردند تا سن 30 سالگی حق نداشتند با عروسشان زندگی کنند و باید تقوی پیشه میکردند. هر کسی هم وسط دوران طولانی آموزش کم میآورد و نمیتوانست تمرینهایش را به پایان برساند، حقوق سیاسیاش را از دست میداد و باید تحقیر مردم را برای همیشه تحمل میکرد.
دین یونانیهای باستان از قدیم چندخدایی بود، یعنی تا دلتان بخواهد، خدا و چیزهای فراطبیعی بودند که یونانیها به چشم قدرتهای پرستیدنی قبولشان داشتند. بخش زیادی از این اعتقادات از خاورمیانه بهشان ارث رسیده بود. پایۀ اعتقادیشان هم یک چیز ثابت و ساده بود: اینکه مردم باید به خدایان احترام بگذارند و بهخاطر چیزهایی که دارند، سپاسگزار باشند و شکر نعمت کنند که نعمتت افزون کند. تصور یونانیها از خدایان چیزی شبیه خود بشر بود، چه از نظر ظاهر و شکل، چه از نظر رفتار و احساسات. یعنی درواقع فکر میکردند خدایان، آدمها را شبیه خودشان آفریدهاند.
این آفرینندهای که همهجوره شبیه آدم است، قرار نیست همۀ آدمها را دوست داشته باشد. خدایان فقط کسانی را دوست داشتند و بهشان مال و برکت و زندگی خوب میدادند که برایشان قربانی کنند، بخشش کنند، به یادشان مراسم پرستش راه بیندازند و کارهای نادرست هم انجام ندهند. اگر مردم کوتاهی میکردند، یا توجهشان به قداست معابد کمرنگ میشد یا قسمهایشان را میشکستند، خدایان عصبانی میشدند. و خب نتیجهاش این بود که خدایان عصبانی چیزی که برای مردم میآوردند، دیگر خیر و برکت نبود، قحطی بود، زلزله بود، بیماریهای واگیردار و یا شکست در جنگ بود.
یونانیها معتقد بودند تفاوت قدرت بین آدم و خدایان آنقدری زیاد است که از درک بشر خارج است، برای همین دست به دامن اسطورهها شدند تا شاید فهم سرگذشتی که خدایان و بشر داشتهاند را برای آدمها راحتتر کنند. اگر مردم به بیشتر دانستن هم احساس نیاز میکردند، میتوانستند بروند معبدها و آنجا از خود خدایان سؤالاتشان را بپرسند. احتمالاً همانجا یک چیزهایی بهشان وحی میشد یا اگر چیزی از خدایان میخواستند، دعایشان مستجاب میشد.
مردم میآمدند برای آیندهشان، ازدواج بچههایشان، شفای مریضشان و حتی سیاستهای خارجیشان دخیل میبستند و از خدایان کمک میخواستند. همینطور که دین یونانیها بهمرور تکامل پیدا میکرد، اهمیت دوازده تا از خدایان از بقیه بیشتر شد. این دوازده خدا یک گروهی ساختند بالای کوه المپ، که بلندترین کوه یونان است و اسم خودشان را گذاشتند خدایان المپ. رهبرشان هم شد زئوس، خدای آسمانها. به جز زئوس چه کسانی اعضای این گروه بودند؟ من فقط اسمشان را میگویم؛ اگر دوست داشتید بیشتر ازشان بدانید، میتوانید یک سر بروید پیش الهۀ گوگل یا کتابها و پادکستها و مطالبی که حتماً دیگر میشناسید خودتان. خدایان اینها بودند: هرا: زن زئوس و الهۀ ازدواج، آفرودیت: الهۀ عشق، آپولو: خدای خورشید، آرِس: خدای جنگ، آرتمیس: الهۀ طبیعت، آتنا: الهۀ هوش و جنگ، دیمِتِر: الهۀ دانهها و خرمن و محصول، دیونیسوس: خدای شراب و گیاهان، هفاستوس: خدای آتش، هرمس: پیامآور خدایان و پوسایدون: خدای دریاها.
دین یونانیها بهمرور تکامل پیدا میکرد و اهمیت دوازده تا از خدایان از بقیه بیشتر میشد. این دوازده خدا یک گروهی ساختند بالای کوه المپ، که بلندترین کوه یونان است و اسم خودشان را گذاشتند «خدایان المپ». رهبرشان هم شد «زئوس»، خدای آسمانها.
دولتشهرها معبدهایی را به افتخار خدایانشان میساختند تا از سرزمین و مردمشان محافظت کنند. هر دو دولتشهر اصلی یونان، یعنی آتن و اسپارت، برای آتنا احترام خیلی زیادی قائل بودند، اما شکل رسوم و اعتقاداتشان با هم فرق داشت. یونانیها معبدها را خانۀ خدایان میدانستند، پس قرار نبود کسی برای عبادت داخل معابد برود و مزاحم خدایان بشود. فقط راهب یا راهبهها اجازه داشتند برای نگهداری از مجسمۀ خدایان وارد معبد بشوند. در دین یونانیها هیچ فرم مشخصی از عبادت یا اعمال دینی خاصی وجود نداشت و درواقع همان قربانی کردن و نذری دادن اصلیترین فعالیت دینی محسوب میشد که بیرون، جلوی معبدها انجام میدادند. ملت هم جمع میشدند و از اتحاد دینیشان لذت میبردند و اینکه ما چقدر خوبیم و حتماً که زندگی بعد از مرگمان هم پر از شادی و آرامش است. این داستانها ادامه داشت تا اینکه مسیحیت در قرن اول میلادی بعد از اینکه در فلسطین رایج شد، ریشههای خودش را به خاک یونان هم دواند. عهد جدید به زبان یونانی نوشته شد و همین باعث شد خط و زبان یونانی به ادبیات مسیحی تبدیل بشود.
تحصیل و آموزش در یونان باستان، بهجز در اسپارت، یک چیز خصوصی بود که دولت در آن دخالتی نداشت. مدرسههای خصوصی، جاهایی بودند که فقط طبقۀ ثروتمند میتوانست از پس مخارجش بر بیاد. در این مدرسهها، که مخصوص پسرها بودند، بچهها یاد میگرفتند چهجوری بخوانند و بنویسند. بچهها با آثار ادبیشان آشنا میشدند. بهشان آواز خواندن و نواختن موسیقی را یاد میدادند. برای ورزشهای قهرمانی و خدمتهای نظامی تمرین میکردند. دخترها هم برای خودشان مدرسههایی داشتند که در آنها خواندن و نوشتن و یک قدری حساب و کتاب ـ در حدی که بتوانند از پس کارهای خانه بر بیایند ـ بهشان یاد داده میشد، اما معمولاً تحصیلاتشان خیلی از این پیشتر نمیرفت.
مسیحیت در قرن اول میلادی بعد از اینکه در فلسطین رایج شد، ریشههای خودش را به خاک یونان هم دواند. عهد جدید به زبان یونانی نوشته شد و همین باعث شد خط و زبان یونانی به ادبیات مسیحی تبدیل بشود.
پسرها درس میخواندند نه فقط برای اینکه بتوانند از طریقش پول دربیاورند، برای اینکه شهروندان بهدردبخور و تأثیرگذاری بشوند. تعدادیشان هم تحصیلاتشان را ادامه میدادند و میرفتند سراغ یاد گرفتن فلسفه و خطابه. فلسفه برای یادگیری زندگی اخلاقی، و سخنرانی برای اینکه بتوانند در محضر قانون تأثیرگذار و قانعکننده حرف بزنند؛ در جامعۀ دموکراتیک آن موقع واجب بود که جوانها بتوانند خوب صحبت کنند تا جایگاه و شأن اجتماعی خودشان را بالا ببرند.
دانشآموزان ثروتمندتر ادامۀ تحصیلاتشان را در دانشگاههای شهرهای بزرگ ادامه میدادند که این دانشگاهها را معلمهای مشهور اداره میکردند. بچههای فقیر که معمولاً تحصیلات رسمی نداشتند باید خاک بازار را میخوردند تا چم و خم نان درآوردن را یاد بگیرند. خواندن و نوشتن و حسابوکتاب را هم در وسط کار در حد لزوم یاد میگرفتند تا بتوانند نجار و سنگکار و تاجر بشوند. اما بچههای خانوادههای خیلی فقیر عملاً بیسواد میماندند و چیزی بیشتر از امضا کردن اسمشان را بلد نبودند. اما خب بیسوادی دلیل نمیشد که نخواهند چیزی یاد بگیرند. میگویند در یونان رسمی داشتند که معمولاً آدمهای باسواد میرفتند در جاهایی که مردم فقیرتر و بیسوادتر زندگی میکردند و شروع میکردند بلندبلند کتاب و مطلب خواندن. مردم هم جمع میشدند و میشنیدند و بعضی چیزهایش را حفظ میکردند. یونانیها مردمی بودند که به آواز، شعر، وعظ و خطابه، قصه، نمایشنامه و گفتوگوهای چندنفره خیلی علاقه داشتند و اینجوری حتی اگر پولشان به تحصیلات رسمی هم نمیرسید، میتوانستند چیزهای زیادی یاد بگیرند.
شما روحیه را نگاه کنید. خب معلوم است دیگر؛ فلسفه باید از اینجور جاها رونق بگیرد. اولین فیلسوفهای یونانی به علم نظری علاقه داشتند. آنها در ایونیا (Ionia) در غرب آسیای صغیر زندگی میکردند و اصول فکریشان را از متفکران کهن خاورمیانهای یاد گرفته بودند، بهخصوص متفکران بابلی. آنها سعی کردند نگاه خداپرستانه به جهان را بگذارند کنار و ببینند بدون این نگاه، دنیا را چهجوری میشود دید. اساس کارشان را روی شک کردن گذاشتند و همهچیز را به چالش کشیدند. آنها معتقد بودند که در پیدا کردن حقیقت، زیبایی نهفته است؛ بهخاطر همین هم سختیها را به جان میخریدند تا بیشتر کشف کنند و یاد بگیرند.
خودتان میدانید فلسفۀ یونان و قصههایی که از تالس (Thales of Miletus) و انکسیماندر (Anaximander) شروع میشود، چقدر مفصل و پیچیده است. حتماً هم میدانید که همین قضایا خودش موضوع دو تا از پادکستهای خوب فارسی است؛ پس من دیگر بیشتر بیسوادیام در فلسفه را نشانتان نمیدهم و شما را به شنیدن پادکستهای «لوگوس» و «بوم» دعوت میکنم.
عشق به یاد گرفتن یادگاری بود که از نسلهای خیلی قبلتر در خون یونانیها جا مانده بود. خیلی وقتها پیش میآمد که چیزهایی را از مصریها یا خاورمیانهایها یاد میگرفتند و با خلاقیت خودشان تبدیلش میکردند به یک چیز خیلی بهتر. با همین روش متفکرها و هنرمندان و نویسندههای یونانی توانستند آثاری تولید کنند که تا همین امروز هم مشهور و منحصربهفرد باقی بمانند.
مجسمهسازی و معماری یونان هم همین مسیر را طی کرد. مجسمههای دورۀ کهن شق و رق ایستاده بودند و به جلو نگاه میکردند. اما با رسیدن دورۀ کلاسیک، ایدهآلگرایی یونانیها جایش را به رئالیسم داد و آنها مجسمههایی ساختند که دیگر راحتتر و طبیعیتر به نظر میرسیدند. آنها سعی میکردند احساسات انسان، زیبایی و ویژگیهای واقعی را نمایش بدهند؛ حتی اگر میخواستند این احوال را در خدایانشان نشان بدهند.
دربارۀ معماری در یونان ساختن بناهای عظیم از دورۀ مینوسیها و میسنیها شروع شده بود. ساختمانهایی بودند که داخل آنها پر از اتاق بود و بالکنهایی داشتند رو به فضای آزادی که پایینشان فستیوالها داشتند انجام میشدند. معمارهای دولتشهرهای بعدی بناهای عمومی هم ساختند. معبدها بزرگترین ساختمانهای هر دولتشهر بودند. پارتنون آتن از همان موقع هم مشهورترین ساختمان در سایز خودش بود. ستونهای زیاد و تزئینات مجسمهای فراوان. پادشاهان هلنیستی معبدهای بزرگتری ساختند تا روی آتنیها را کم کنند. معبد آرتمیس در افسوس (Ephesus) در غرب ترکیۀ امروزی، یکی از عجایب هفتگانه بود که تقریباً هیچ ازش باقی نمانده.
ادبیات یونان در دورۀ میسنیها با نقالی و داستانگوییهای بلند شروع شد. میسنیها از خط تصویری خودشان، «نظام خطی B»، فقط برای حسابداری استفاده میکردند. یادتان هست که فهمیدیم جنگهایی که بین 1100 تا 1000 ق.م. اتفاق افتاد، دانش یونانیها از نوشتن را کاملاً از بین برد، تا وقتی که آنها دوباره الفبا را از فینیقیها در قرن 8 ق.م. گرفتند و توانستند اشعار هومر را با آن ثبت کنند. حماسههای هومر، یعنی ایلیاد و ادیسه، مشهورترین نمونههای ادبیات یونان شدند. این حماسهها از جنگ تروا حرف میزند و درد و مصیبتی که برای قهرمانان و قربانیانش داشت. مردم یونان مثل حسی که ما به شاهنامهمان داریم، عاشق این حماسهها بودند و برای خواندنش دور هم جمع میشدند. شرح جنگها و کارهای شخصیتها را دوست داشتند و ازشان درس زندگی میگرفتند.
به جز هومر، هزیود، شاعر قرن 8 ق.م. هم یکی از شاعران همیشه محبوب یونانیها بود با داستانهای بلندش از داستان آفرینش و اینکه چطور عدالت بهترین راهنمای آدمها در تجارت و کشاورزی است. بعد از این دوره یواشیواش شاعرانی پیدا شدند که داستانهای عاشقانه و احساسی را به شعر میگفتند. این اشعار مثل هنر پاپ در هر جایی، بیشتر در دل مردم زمانۀ خودش جا باز کرد و ارزش ادبی کمتری داشت.
حماسههای هومر، یعنی ایلیاد و ادیسه، مشهورترین نمونههای ادبیات یونان شدند. این حماسهها از جنگ تروا حرف میزند و درد و مصیبتی که برای قهرمانان و قربانیانش داشت. مردم یونان عاشق این حماسهها بودند و برای خواندنش دور هم جمع میشدند. شرح جنگها و کارهای شخصیتها را دوست داشتند و ازشان درس زندگی میگرفتند.
اما نوآوریهای بزرگ ادبی در تئاتر، محصول آتن قرن 5 ق.م. بود و تراژدینویسهایی مثل آیسخولوس (Aeschylus)، سوفوکل (Sophocles) و اوریپید یا یوریپید (Euripide). اساس نمایشنامههای این نویسندهها اسطورههایی بود که به مسائل اخلاقی اشاره داشتند، بهخصوص خطر غرور و تکبر. تراژدی اودیپ شهریار را حتماً میشناسید، داستان مردی که پدرش را بی آنکه بشناسد، کشت و با مادرش ازدواج کرد. این داستان یکی از معروفترین تراژدیهاست، نوشتۀ سوفوکل.
نمایشها در فضای باز، در فستیوالهایی به اسم دیونیسیا (Dionysia) اجرا میشدند که به افتخار دیونیسوس برگزار میشد. دولت رقابتی بین شرکتکنندهها راه میانداخت و خودش هم اسپانسر مسابقات میشد. هزاران نفر جمع میشدند، هر نویسنده سه تا تراژدی و یک نمایش نیمهکمیک در مسابقه شرکت میداد. بازیگران لباسها و نقابهای رنگارنگ میپوشیدند. هر نمایش را هم یک گروه رقص و آواز همراهی میکرد.
در نمایشهای کمدی، چیزی که از این دوره مشهور است، سطح آزادی بیان در نقد سیاست و مسخره کردن سیاستمدارانشان بوده. مشهورترین نویسندهشان هم آریستوفان (Aristophanes) بود که در نمایشهایش شوخی و فحش و فضیحت تا دلتان بخواهد زیاد بوده و خیلی از حرفها و اعمال برای مخاطب زیر 18 سال مناسب نبوده. کمدی یونان در قرنهای بعدی از نقد سیاست به هزل و هجو اجتماعی رسید و نویسندههایی مثل مناندر (Menander) کمدیهایی نوشتند که نگاهشان بیشتر به ضعفهای انسانی و پیچیدگیهای زندگی روزمرۀ آدمیزاد بود.
اما از قرن 5 ق.م. یونانیها یک نوع نوشتۀ دیگر را هم به مکتوباتشان اضافه کردند و آن نوشتن تاریخ بود. ما ایرانیها دل خوشی از مورخهای یونانی بهخصوص هرودوت نداریم و معتقدیم هر چه راجع به ایرانیها گفتهاند مزخرف است. بله، الان برایمان کاملاً روشن است که بعضی از چیزهایی که در تاریخهای یونانی دربارۀ ایرانیها و جنگهای یونان و ایران نوشتهاند، کاملاً تخیلی و اغراقآمیز است. با این حال باز آنها بودند که نوشتهاند. همین مورخها، که اگر آثارشان را نداشتیم، معلوم نبود الان از گذشتهمان چه میدانستیم و مسیر باستانشناسیمان چهجوری طی شده بود. هرودوت، توسیدید (Thucydides) و گزنفون (Xenophon) مورخهایی بودند که بخشهای مهمی از تاریخ یونان را ثبت کردند که عموماً بر اساس شواهد عینی همراه با تحلیل و قضاوتهای شخصیشان بود. نویسندههای یونان هلنی هم تاریخ را از دید فردیتری دیدند و شروع کردند به نوشتن بیوگرافیها.
میراث ماندگار یونان باستان در ایدهها و عمق ادبیات و هنر و فلسفۀ این سرزمین پنهان شده. اولین شاهد این بزرگی، رمیها بودند، همانها که یونان را شکست دادند، اما خودشان وقتی دیدند با چه فرهنگی روبهروشدهاند، دامن از کفشان رفت. اولین نمونۀ ادبیات رومی، ترجمۀ ادیسۀ هومر بود به زبان لاتین. هنر یونان، معماریاش، فلسفهاش، دینشان، همه الهامبخش هنرمندان و متفکرهای رومی شد و شدند ادامهدهندۀ راه یونانیها. رومیهای تحصیلکرده خواندن و صحبت کردن به زبان یونانی را یاد میگرفتند و در شعر و ادبیات هم سبک یونانیها را به کار میبردند.
فیلسوفها و دانشمندان ایرانی و غیرایرانی که متفکرهای تراز اول قرون وسطی بودند هم همۀ آثار ارسطو و منابع دیگر یونانی را بارها و بارها خوانده بودند. شکسپیر، در قرن 16 و 17 م. نمایشنامههایش را با نگاه به بیوگرافیهای یونان باستان نوشت.
تکیه به منطق، تبعیت از اصول دموکراسی، شوق بیشتر دانستن، شناخت عواقب خودبزرگبینی، و عشق به زیبایی در داستانها و آثار هنری، هنوز هم به شکلی باورنکردنی در تمدن غرب مهم است و یونان باستان سرچشمۀ تمام این چیزهاست.
این رشته را بگیریم، میرسیم به زمانۀ خودمان که نویسندهها و سناریستهای امروز هم خیلی از آثارشان را با الهام از درامهای یونانی مینویسند. ساختمان دیوان عالی آمریکا در واشنگتن از معماری معابد یونانی تقلید کرده. در همان آمریکا با اینکه بنیانگذارانش دموکراسی به شکل آتنیها را رد کردهاند، برابری دموکراتیک را اصلی تثبیتشده در کشورشان میدانند. این یونان باستان بود که ثابت کرد دموکراسی میتواند اصل و اساس یک دولت باثبات باشد.
غروری که از همین دستاوردهای بزرگ در ذات و دی.اِن.اِی مردم یونان وجود داشت، باعث شد بعد از امپراتوری عظیم عثمانی، یونان بتواند دوباره روی پای خودش بایستد و به شکل کشوری مستقل در بیاید. این غرور هنوز هم یونان مدرن را مدافع جدی میراث اجداد باستانیشان کرده.
تکیه به منطق، تبعیت از اصول دموکراسی، شوق بیشتر دانستن، شناخت عواقب خودبزرگبینی، و عشق به زیبایی در داستانها و آثار هنری، هنوز هم در تمدن غرب به شکلی باورنکردنی مهم است و یونان باستان سرچشمۀ تمام این چیزهاست.