امروز میخواهیم از جایی حرف بزنیم که خیلی از ما، وقتی چشمهایمان را میبندیم و به تاریخ فکر میکنیم، یکی از تصویرهایی که در ذهنمان میآید و میچرخد، تصویر آنجاست. میدانید میخواهم از کجا حرف بزنم. مصر. همۀ ما یک چیزهایی، حتی شده کم، از مصر میدانیم. بگذارید اینجوری بگویم. ما ممکن است اسم هیچ کدام از شاههای آشوری را ندانیم (البته در اپیزود سوم، بینالنهرین، اسم خیلی از آنها آمده است)، یا مثلاً اسم موهنجودارو حتی به گوشمان هم نخورده باشد (البته اگر اپیزود دوم، تمدن درۀ سند، را نشنیده باشیم)، اما وقتی حرف از مصر میشود، لااقل یاد اهرام مصر و ابوالهول میافتیم. احتمالاً مومیاییها میآیند جلو چشممان، یا هریسون فوردِ ایندیاناجونز از یک گوشهای برایمان دست تکان میدهد... آره، مصر برای خیلی از ما یعنی تاریخ، یعنی رمز و راز، و این میتواند دلایل مختلفی داشته باشد. ممکن است یک روزی یک جایی خوانده باشیم که اهرام مصر، تنها عضو باقیمانده از باشگاه عجایب هفتگانه است، و این آنقدر برایمان جالب بوده که در ذهنمان حک شده. خلاصه اینکه فکر نمیکنم کسی پیدا بشود که مطلقاً هیچ چیز از مصر نداند.
اما ما واقعاً از تاریخ این کشور چهقدر میدانیم؟ گذشتۀ مصر آنقدر طولانی و وسیع و لایهلایه است که واقعاً نمیشود از همهاش سر در آورد. آنقدر ابهام و تناقض زیاد است و آنقدر تاریخ و افسانه به هم پیوند خورده که بعضی جاها مرز واقعیت و خیال را نمیشود از هم تشخیص داد. اما باید از یک جایی شروع میکردم دیگر. من اگر میآمدم فقط همان چیزهایی که همین الان هم همهمان خردخرد و پراکنده از مصر میدانیم را جمع میکردم و میگفتم، بدون اینکه هیچ چیز جدیدی به شما گفته باشم. حالا برای اینکه این اتفاق نیفتد چه کار کنیم؟ تمام قصههای قشنگ و شگفتانگیزی که از این سرزمین میدانیم را میگذاریم کنار و از یک درِ دیگر وارد تاریخ مصر میشویم. اینجوری فکر میکنم چیزهای جذاب و جدیدی به دانستههایمان اضافه میشود. خب، این اپیزود احتیاج به چند تا مقدمه و توضیح اولیه دارد، بعد میرویم سراغ تاریخ. پس بیشتر از این، اینجا نمانیم و برویم ببینیم دنیای مصریها دست کیست.
مصر کشوری در شمال آفریقاست. همین الان اگر نگاهی به نقشه بیندازید، میبینید شرقش دریای سرخ است، جنوبش سودان، غربش لیبی و شمالش دریای مدیترانه. یونانیها به این کشور میگفتند: Aegyptos، که این کلمه تلفظ دربوداغون آنها از واژهای مصری بوده که معنیاش میشده: «قصر روح پتا». حالا این قصر روح پتا کجا بوده؟ در واقع آنها از یک قصر حرف نمیزدند، منظورشان شهر ممفیس (Memphis)، اولین پایتخت مصریها، بوده که مرکز مهم مذهبی و تجاری به حساب میآمده. همین داد و ستدها باعث شده بود یونانیها سرزمین مصر را به واسطۀ این شهر بشناسند و به این اسم (یعنی Aegyptos) صدایش کنند. این همان اسمی است که بعدها تبدیل شد به Egypt، تلفظ مرسوم انگلیسی امروزیاش، که الان همۀ دنیا آن را میشناسند. واژۀ «قبطی» که نام یک قوم و زبان است هم، اگر تا حالا شنیده باشید، عربیشدۀ همین کلمه است. خودِ مصریها کشورشان را به اسم «کِمِت» (Kemet) میشناختند (که جلوتر بهش میرسیم). در دورۀ اسلامی هم اسم «مصر» را رویش گذاشتند که به عربی یعنی: «مرکز فرماندهی، پایتخت» و این کشور را الان در خود مصر و یکسری کشورهای دیگر از جمله ایران، به همین اسم میشناسند.
مورخها تاریخ مصر باستان را به سه دورۀ عریض و طویل تقسیم میکنند که در مجموع بیشتر از 3000 سال طول میکشد و بهشان میگویند: دورههای پادشاهی قدیم، میانه و جدید. در هرکدام از این دورهها سلسلههای زیادی جا گرفتهاند که فقط متخصصان مصرشناسی دنبال اسم تکتکشان هستند. ما هم که فعلاً نه میخواهیم و نه میتوانیم مصرشناس بشویم؛ بنابراین به پادشاهها و اتفاقات مهمش اکتفا میکنیم. بین این سه دورۀ اصلی که گفتیم، دورههایی هم به اسم دورۀ گذار یا انتقال بوده که دورههایی است که در واقع در آنها مصر قدرت سیاسی یکپارچه نبوده و در کشوواکش این بوده تا دوباره به ابرقدرت تبدیل بشود.
تاریخ مصر باستان به سه دورۀ عریض و طویل تقسیم میشود که در مجموع بیشتر از 3000 سال طول کشیده: دورههای پادشاهی قدیم، میانه و جدید.
زندگی و تمدن در مصر، حتی پیش از دورۀ پادشاهی قدیم، چندهزار سالی بود که وجود داشت. نقطۀ شروع این تمدن هم مثل خیلی از تمدنهای دیگر به یک چیز بر میگردد. ما دیگر الان میدانیم همۀ این قصهها احتمالاً زیر سر یک رود است. در مورد اینجا هم همه چیز به رود نیل بر میگردد. مردمی که در مسیرشان به رود نیل رسیده بودند، حدود 6000 سال ق.م. کشاورزی متمرکز را شروع کردند و کمکم مثل باقی تمدنهایی که میشناسیم، ماجرای شهرسازی و فعالیتهای اقتصادی و کارهای غیرکشاورزیشان شکل گرفت. مردمی که آن موقع ساکن مصر بودند را امروز جزو گروهی طبقهبندی میکنند که بهشان میگویند: «مردم فرهنگ بَداری». در این دورۀ چندصدساله صنعتهای اولیه گسترش پیدا میکند که نمونههایی ازش را در شهر اَبیدوس (Abydos)، در چهارصد کیلومتری جنوب قاهره میبینیم. بعد از بداریها، طی 1500 سال نوبت به «اَمراتیان»، «جرزیان» و فرهنگ «نقاده» رسید. این فرهنگهای کوچک و غالباً محلی، مصر را کمکم برای ظهور آن چیزی که ما بهش میگوییم «تمدن مصر باستان»، آماده میکنند.
الان برای اینکه تصور نسبتاً درستی از موقعیت و تاریخ جایی که داریم راجع بهش حرف میزنیم داشته باشیم، لازم است نکاتی هم از وضعیت جغرافیایی مصر و سرزمینهای اطرافش در زمانی که ازش حرف میزنیم بدانیم. همان وقتها، یعنی حدود 6000 سال ق.م. وسعت صحرای بزرگ آفریقا، که الان بزرگترین بیابان جهان است، کمکم داشت بیشتر میشد. بعضی از دانشمندان فکر میکنند این گسترش صحرا بهعلت انحراف محوری مختصری در کرۀ زمین بوده. عدهای هم میگویند شاید بهسبب تغییر الگوی بارش منطقه بوده باشد، اما خب دلیل یا دلایلش هرچه باشد، مهمترین نتیجهاش برای تمدنهای بشری این بود که آدمها را از جاهای مختلف آفریقا دنبال منابع مطمئنتر آب، بهسمت رودخانۀ نیل هل داد.
اما ببینیم این نیلی که ازش حرف میزنیم چیست، کجاست، حالش چطور است؟ رود نیل یا آنطور که مردم مصر باستان بهش میگفتند، خِپی، طولانیترین رودخانۀ جهان است که از رشتهکوههای وسط قارۀ آفریقا سرچشمه میگیرد و در مسیر حدوداً 6650 کیلومتریاش بهسمت شمال، دقت کنید، در مسیرش بهسمت «شمال»، به دریای مدیترانه میریزد.
بشر از همان اولین روزهایی که با نیل آشنا شد، فهمید با یک رودخانۀ خوشقلقِ قابل کشتیرانی روبهرو شده که یکی از امنترین و غنیترین دشتهای قابل کشاورزی جهان را در اختیارش گذاشته. هر تابستان، رودخانه درست سر زمان خودش طغیان میکرد و برای فصل کشاورزی، زمینهای اطرافش را از املاح و رسوبات مغذی پر میکرد. میگویند زراعت در این منطقه به حدی آسان بود که فقط باید بذر را میانداختند روی خاک و میگذاشتند گاوها و گوسفندها روی زمین راه بروند تا آن دانه برود در دل خاک و چند وقت بعد حبوبات، گندم، انجیر، انار و میوههای دیگر بود که دامنشان را پر میکرد. طغیان نیل آنقدر منظم و باقاعده بود که مصریهای باستان، فصلهایشان را بر اساس آن ساخته بودند: فصل طغیان، فصل رشد و فصل برداشت. سه تا فصل داشتند. یک وقت اگر پیش میآمد که یک سال نیل مثل همیشه طغیان نمیکرد، وضعیت حاصلخیزی خاک چنان دچار تغییر میشد که ممکن بود کار به کمبود غذا و حتی قیامهای مردمی بکشد.
هر سال با آب شدن برفها نیل پرآب میشد و زمینهای اطرافش را با گلولای سیاه رنگی میپوشاند که خاک را شدیداً حاصلخیز میکرد. مصریها به خاک این منطقه میگفتند: «کِمِت»، همان اسمی که به کشورشان داده بودند. کِمِت یعنی «زمین سیاه»، و این خاک تیره و متراکم را در برابر دشرت (Deshret) به معنی «زمین سرخ» قرار میدادند که به بیابان خشک و بیحاصل آفریقا اشاره داشت.
گفتیم رود نیل، از وسط آفریقا بهسمت شمال میرود تا به دریای مدیترانه بریزد. ظاهراً هیچ چیز عجیبی در این گزاره نیست و واقعاً هم نیست، ولی یک نکتۀ کوچک دارد که تا حالا خیلیها را دچار دردسر و سردرگمی کرده. همه میدانیم که رودخانهها همیشه بهسمت زمینهای کمارتفاعتر میروند، پس جایی که رود ازش شروع میشود، همیشه ارتفاعش بیشتر است و جایی هم که رود بهش میریزد، که احتمالاً دریا یا دریاچه است، ارتفاعش کمتر است. پس با این حساب وقتی به مصر و مناطق اطرافش نگاه میکنیم، کوهها و مناطق مرتفع باید در جنوب مصر باشد و سرزمینهای پستتر و کمارتفاعتر، در شمالش. حالا مشکل کجاست؟ مشکل از آنجاست که به جنوب مصر اصطلاحاً میگوییم مصر علیا (یعنی بالا و بلند) و به شمالش میگوییم مصر سفلی (یعنی پست و پایین). اگر با این موضوع آشنا نباشیم کمی گیجکننده است دیگر؛ مصر علیا در جنوب کشور است، مصر سفلی در شمال کشور.
سکونت و شهرسازی در دو طرف و در طول رود نیل به وجود آمده بود و میشد با کشتیرانی، کالاهای باارزشی مثل الوارهای چوب و طلا، که مصریها آن را فلز آسمانی میدانستند، را به مصر سفلی منتقل کنند.
رود نیل را خیلی راحت میشد مهار کرد. در مقایسه با باقی تمدنها که برای استفاده از آب رودخانهها و آبیاری مجبور بودند سیستمهای پیچیده و پرزحمت پیاده کنند، نیل آنقدر آرام و بیدردسر بود که مصریها توانستند از یک شکل سادۀ مدیریت آبی به اسم «آبیاری حوضۀ رودخانه» استفاده کنند. در این روش کشاورزها از سیلابها برای پر کردن حوضهها و کانالهای آبیاریشان استفاده میکردند.
رود نیل زندگی خوبی را برای مصریها رقم زده بود؛ علت خوشبینی مصریهای باستان هم همین رود نیل بود. آنها را بعد از مرگ با چیزهایی دفن میکردند که به دردشان میخورد یا در زندگی بیشتر دوست داشتند، چون زندگی پس از مرگ برایشان ادامۀ همین زندگی بود.
بحث نیل را ببندیم. خوبیِ رود نیل این بود که باعث شده بود مصریها بتوانند بدون زحمت زیاد مازاد غذایی خوبی ذخیره کنند و وقت و انرژیشان را برای کارهای بزرگتر نگه دارند؛ کارهای بزرگتری که آثارش را تا همین امروز هم میشود دید. در واقع آنها این شانس را داشتند که راحت کشاورزی کنند و خیلی با زندگی حال کنند. شاید بشود گفت علت خوشبینی مصریهای باستان هم همین نیل بوده. در مقابلِ دینی مثل دین سومریها که جهان بعد از مرگ را جای وحشتناک و غمانگیز و تیرهای نشان میداده، مصریها را بعد از مرگ با چیزهایی دفن میکردند که به دردشان میخورد یا در زندگی بیشتر دوست داشتند، چون زندگی پس از مرگ برایشان ادامۀ همین زندگی بوده... و چی از این بهتر؟
مومیایی کردن از حدود 3500 سال ق.م. در شهر هیِراکونپلیس(Hierakonpolis) شروع میشود، اما قبلترش چه کار میکردند؟ مردهها را در گورهای اولیهای دفن میکردند که امروز در مصر پیدا شدهاند و به حدود 5000 سال ق.م.، یعنی دورۀ بداریان، برمیگردند. در این گورها پیشکشها و تقدیمیهایی میگذاشتند که نشان میداد آنها به جهان بعد از مرگ معتقدند. آنها جنازههایشان را مومیایی نمیکردند. این گورها مستطیل یا بیضیهای کمعمقی بودند که در آنها جنازه را بهسمت چپ خودش، معمولاً به حالت جنینی میخواباندند. گورها بهمرور و در طول عصرهای بعدی تکامل پیدا کردند و کمکم محل تغییر شکل آدمها شدند، جایی که روح بدن را ترک میکرد و میرفت بهسمت جهان پس از مرگ. اما آنها فکر میکردند جسم آدمها هم باید یکجورهایی دستنخورده حفظ بشود تا روح بتواند به سفرش ادامه بدهد و هروقت خواست، به کالبدش برگردد.
خب، حالا برای اینکه روحِ از تن خارجشده غریبی نکند، باید چه کار میکردند؟ آمدند دوتا کار کردند: یکی اینکه روی گورها قصهها و وردهای مخصوص مردهها را میکشیدند تا یاد روح بیندازند که در زندگی برایش چه اتفاقاتی افتاده و باید از این به بعد منتظر چه چیزهایی باشد. متون این وردها و مراسم تدفین را بعدها به کتابی تبدیل کردند که اسمش شد: «کتاب مردگان».
کار بعدی هم این بود که شخص مرده را مومیایی میکردند، یعنی میآمدند مغز و اندام فاسدشدنی بدنش را در میآوردند و باقیاش هر چه میماند را در موم و پارچه میپیچیدند. ایدۀ مومیایی کردن مردهها احتمالاً خیلی اتفاقی کشف شده؛ وقتی که دیدند کسانی که وسط صحراهای آفریقا و آن آفتاب سوزان جانشان را از دست دادهاند، اما جنازههایشان تا مدتها نسبتاً سالم باقی مانده. مرگ برای مصریها پایان زندگی نبود و فقط گذار از یک مرحله به مرحلۀ بعد بود. برای همین هم بدن را بهدقت آماده میکردند تا وقتی روح میخواهد به جسم صاحبش برگردد، بتواند بشناسدش. این شروع داستان مومیایی کردن مردههاست که... ادامه پیدا میکند تا جایی که در دورۀ پادشاهی قدیم مصر، مومیایی کردن دیگر به یکی از آیینهای کاملاً مرسوم بعد از مرگ تبدیل میشود.
بیشتر پژوهشگران و مورخهایی که در حوزۀ مصر کار کردهاند میگویند حدود سال 3100 ق.م.، بزرگی به اسم نارمر (Narmer) یا منس (Menes) (این دوتا اسم اصلاً شبیه هم نیست، اما خب در منابع، دقیق معلوم نیست این دو تا اسم به یک نفر اشاره دارد یا به دو نفر) که خودش اهل مصرعلیا بوده، میآید و با قدرت و نیروهایی که دارد، مصر سفلی را شکست میدهد و مصر را از نظر سیاسی متحد میکند. حالا بعد از اتحاد، چی میچسبد؟ اینکه بیایی بگویی من از طرف خدا آمدهام و سلطنتم سلطنت الهی است. این اعتقاد که حاکم سیاسی قدرتش را از خدا یا خدایان میگیرد یا اینکه اصلاً خودش تجسم یکی از خدایان است، از همینجاها شکل میگیرد و کمکم در بطن و نهاد و باور مصریها جا باز میکند. مثلاً اگر به اسطورهشناسی این دوره نگاه کنیم، همین داستان شکست مصر سفلی از مصر علیا به شکل نبرد بین دوتا از خدایان جلوه میکند، به این شکل که حوروس (Horus)، یکی از خدایان مصر علیا، ست (Set) را شکست میدهد. اسطورهها وقتی همهگیر بشوند، وقتی همه باورشان کنند، میشوند اعتبار. میشوند چیزی که به پادشاه مشروعیت و پشتگرمی میدهد تا هرکاری دلش میخواهد انجام بدهد.
پادشاهان در زندگی و مرگ با خدایان پیوند خوردهاند. در زندگی با حوروس و بعد از مرگ هم با اوزیریس (Osiris). خلاصۀ اسطورهای که این داستانها ازش بیرون کشیده شده، این است: اوزیریس و همسرش (Isis) دو فرمانروای عالم بودند که تمدن را به مردم هدیه میدادند. برادر اوزیریس، سِت، به برادرش حسادت میکند و او را میکشد، اما اوزیریس به دست ایزیس، همسرش، به زندگی برمیگردد، البته ناقص و نصفهنیمه. بعد از این ماجرا پسرشان، حوروس، به دنیا میآید. با تولد حوروس، اوزیریس که شهریار کاملی نبوده، تنزیل رتبه پیدا میکند و از پادشاهی زمین خلع میشود و به حکومت زیر زمین و دنیای مردهها منصوب میشود، اما پسرش، حوروس، که حالا دیگر برای خودش آقایی شده، تاج شاهی به سر میگذارد و میرود انتقام پدرش را از ست میگیرد و شکستش میدهد.
این اسطوره که میخواهد نشان بدهد نظم و عدالت چگونه بر هرجومرج و بیعدالتی پیروز میشود، تبدیل به مضمون ماندگاری در آیینهای مصری میشود؛ چه در متون مذهبیشان، چه در آداب کفنودفنشان و چه حتی در آثار هنریشان. این میزان اهمیتی که خدایان در زندگی روزمرۀ مردم مصر داشتهاند را نشان میدهد.
و اما ببینیم نوشتن از کِی وارد تاریخ این سرزمین شده است. تاریخ مکتوب مصر حوالی سالهای 3400 تا 3200 ق.م. شروع میشود. آنها دو نوع خط داشتند: 1. خط «هیروگلیف» که با آن متون مقدس را مینوشتند. هیروگلیف نوعی از خط بود که از تصویر برای بیان صوت و معنی استفاده میکرد و تقریباً حوالی دوران سلطنت آقای نارمر ساخته شد. بعضی از نوشتههای هیروگلیفی روی سنگ یا لوحهای رسی بوده، بعضیهایشان هم روی پاپیروس ـ کاغذهای اولیه که جنسشان از ورقههای نی بود ـ نوشته میشده. جنس این پاپیروسها خیلی حساس و شکننده بود، پس با این وضع نباید انتظار داشته باشیم چیزی از پاپیروسها باقی مانده باشد، اما بهعلت آبوهوای گرم و خشک مصر، تعدادی از این اسناد هیروگلیف روی پاپیروسها باقی ماندهاند. خط هیروگلیف از اوایل قرن 19 م.، یعنی هزار و هشتصد و خردهای به بعد که توانستند ترجمهاش کنند، تبدیل به ابزاری مهم برای مورخها شد تا بتوانند از تاریخ مصر باستان بیشتر سر دربیاورند.
بهجز هیروگلیف، یک خط نوشتاری دیگر هم از قرن 7 ق.م. به بعد در مصر به وجود آمد به اسم خط «دموتیک» که قراردادها و موافقتنامهها و چیزهای دیگر را با آن ثبت میکردند.
قبلاً گفتیم تاریخ مصر باستان را به سه تا دورۀ اصلی تقسیم میکنند که بین هر کدام از این دورهها هم یک دورۀ گذار یا انتقال هست. حالا میخواهیم ببینیم در هر کدام از این دورهها چه خبر بوده و مهمترین ویژگیهایشان چه بوده.
دورۀ اول، دورۀ پادشاهی قدیم: این فصل از تاریخ مصر، از حدود 2650 ق.م. شروع میشود و تا حدود 2180 ق.م. طول میکشد. یک نکته را لازم است همینجا داخل پرانتز بگویم: این دورهها زمانبندی خیلی دقیقی ندارند و شما 10 تا کتاب تاریخ مصر را هم باز کنی، ممکن است هیچ کدام یک تاریخ یکسان را برای شروع یا پایان یک دوره نیاورده باشند. پرانتز بسته.
در طول دوران پادشاهی قدیم، مصر ـ که از زمان پادشاهی نارمر به یک اتحادی رسیده ـ خودش را تا حد زیادی بهعنوان یک دولت واحد یکپارچه تثبیت میکند و قدرت نظامیاش را در منطقه گسترش میدهد. پادشاه یا خود خداست و یا خیلی نزدیک به خدا، بنابراین رفتارش هم باید عین خدا باشد. این در مصر باستان، یعنی شاه باید آرام باشد، بخشنده باشد، باحال باشد. شبیه نیل، که آن هم نشانۀ خدا و لطفش بود. چرا نشانۀ لطف خدا بود؟ چون علاوهبر اینکه کشاورزی و خوردوخوراکشان را مدیونش بودند، تجارتهای آبیشان را هم از طریق نیل انجام میدادند.
مصریها شروع کردند به ساختن کشتی. الوارهای چوبی را با طناب به هم میبستند و با نِی پرشان میکردند. با این کشتیها تجارت میکردند؛ کالاهایی مثل طلا و مس، چوب آبنوس، بخورهای خوشبو و چوب سدر لبنانی که بهخصوص برای ساختوساز به کار میآمد. در مسیر دریاییشان تجارت میکردند. مصریها علاوه بر نیل، یک شبکۀ عریض تجاری در دریای سرخ ساخته بودند که از آنجا با اقیانوس هند و تمدنهای شرقی هم در ارتباط بودند.
در این دوره، طبقۀ الیت (Elite) نخبۀ مصر، آنهایی که صاحب ثروت و قدرت بودند، برای اینکه تفاوت خودشان را با مردم عادی نشان بدهند، شروع کردند به ساختن مقبرههای بزرگتر. حواسمان هست دیگر، جسم مرده هماندازۀ روحش اهمیت دارد و باید به بهترین شکل حفظ بشود. پس چه کار کردند؟ برای قبرهایشان معماریهای مخصوص اختراع کردند یا مثلاً مراسم خاکسپاری باشکوه برگزار میکردند. این دلیلی شد برای ساختن سازههایی که ابهت افراد را نشان میداد. این کاری بود که فقط افراد پولدار و مهم میتوانستند از پسش بربیایند.
پادشاهها هم دیدند چه جالب، چطور به فکر خودمان نرسیده بود؟ پس دستور دادند تا اولین هرمها ساخته شوند که هم مقبرهشان بود و هم کارکردِ بنای یادبودی از زمان پادشاهیشان را داشت. مشهورترین هرمهای مصر در بین سالهای 2575 و 2465 ق.م. ساخته شدند. آن هرمی که مجسمۀ ابوالهول دارد برای خفرن (Khefren) ساخته شد و بزرگترین هرم یا هرم بزرگ جیزه هم برای خوفو (Khufu). این سازههای عظیم، جدا از تأثیرگذاری و هنر فوقالعادهای که ساختنشان میخواسته، نشاندهندۀ ثروت زیاد و سطح کنترل سیاسی و اجتماعی روی مردم بوده. اصلاً آسان نیست که مردم را متقاعد کنی تمام عمرشان را صرف ساختن مقبرۀ یک نفر دیگر بکنند؛ بدون هیچ انگیزهای.
دربارۀ اینکه این بناها و مقبرهها چهجوری و با چه ابزارهایی ساخته شدند، نظریههای زیادی وجود دارد، اما دانش و معماری امروز نمیتواند حتی یکیاش را به صورت قطعی تأیید کند و هنوز انگشت به دهن مانده که چهجوری این چیزها ساخته شدهاند. بعضی از پژوهشگران این حوزه میگویند حتی اگر فرض کنیم مصریها به فناوری همین امروز ما مجهز بودند، سازهای مثل هرم بزرگ جیزه را قاعدتاً نمیتوانستند بسازند. یک عده هم بهجد معتقدند ساختن این هرمها بدون شک آنموقع با تکنولوژی پیشرفتهای انجام شده که از بین رفته و الان دیگر نیست. یا حتی بعضیها هم ـ این را شاید شنیده باشید ـ پایشان را از این دنیا بیرون گذاشتند و میگویند احتمالاً ساخت این اهرام کار نیروهای غیرزمینی است.
دربارۀ سازندههای اهرام، یعنی همان کارگرهای بدبختی که این بناهای عظیم را ساختند، مشخص شده که همهشان کارگرهای استخدامی دولت نبودند، یکعدهشان کشاورزانی بودند که در فصلهای غیرزراعی، میآمدند یک طرف کار را میگرفتند که زودتر به سرانجام برسد. کنارشان البته یک سری نیروی متخصص مثل سنگتراش، ریاضیدان و کشیش (راهب، کاهن) هم مشغول بودند. نکتۀ جالب این است که در مصر مالیات خودش را به شکل نیروی کار نشان میداد؛ اینجوری که هر خانواده باید یک کارگر برای انجام پروژههای ساختمانی فاخر در اختیار دولت میگذاشت. البته پولدارها و طبقۀ نخبه که از همان موقع عادت داشتند همهچیز را با پول بخرند، جای فرستادن نیرو برای کار، پولش را میدادند. این هم قدرت دولت برای وادار کردن مردم به کار را نشان میدهد، هم جایگاه قشر الیت را.
اهرام مصر چگونه ساخته شدند؟ افرادی که صاحب ثروت و قدرت بودند، برای اینکه تفاوت خودشان را با مردم عادی نشان بدهند، شروع کردند به ساختن مقبرههای بزرگتر. آنها برای قبرهایشان معماریهای مخصوص اختراع کردند. پادشاهها هم که نمیخواستند از قافله عقب بمانند، اولین هرمها را ساختند.
از خداهای مصری یک چیزهایی گفتیم. رع (Ra) یکی از این خداهای محلی بود که اولش چندان اهمیتی نداشت و در شهر هلیوپولیس («عینشمس» امروزی در نزدیکی قاهره) پرستیده میشد؛ اما در این دوره به مرور جایگاهش پررنگتر و جدیتر شد، تا جایی که به رأس معبد تمام خدایان مصر باستان رسید. رع خدای خورشید و البته خدای آفرینش بود. حاکمان مصری از ایدۀ «پادشاهی الهی» برای ساختن بناهای عظیم استفاده میکردند و با این کار قدرت خودشان را تضمین میکردند؛ در واقع معماریای که در خدمت و به افتخار خدایان بود.
اما مثل همیشه و همهجا، بعد از دوران شکوه و رونق، دورۀ افول هم از راه میرسد. در حدود 2250 ق.م. خشکسالیهای پیدرپی از راه رسیدند و پادشاه شروع به جنگ با کسانی کرد که میخواستند قدرت را به دست بگیرند. همین مرکز حکومت مصر را تحت تأثیر قرار داد و ما را به اولین دورۀ گذار رساند. این اولین دورۀ گذار (که از 2181 ق.م. شروع میشود و تا 2040 ق.م. ادامه دارد) شاهد افول قدرت مرکزی مصر و بعد هم سقوطش بود.
در این مدت، منطقههای اطراف یکییکی از زیر سایۀ مصر در آمده بودند و برای خودشان ادعای استقلال میکردند. این وضعیت کمکم باعث شد از بینشان دو تا مرکز بزرگ به وجود بیاید: هیِراکونپلیس در مصر سفلا و تِب (Thebes) در مصر علیا. این دو تا مرکز هر کدام سلسلههای خودشان را ساختند و اختیار منطقه را دستشان گرفتند، از طرف دیگر هم هی با هم سرشاخ میشدند که قدرت جامع را به دست بیاورند، تا اینکه در سال 2040 ق.م.، پادشاه تب که اسمش منتوهوتپ دوم (Mentuhotep) دوم بود، نیروهای هیِراکونپلیس را شکست داد و مصر را زیر فرمان تبیها یکپارچه کرد. ثباتی که تبیها درست کردند، راه را برای دوران شکوه پادشاهی میانی مصر باز کرد.
در دورۀ میانی پادشاهی، از حدود سال 2000 تا حدود 1780 ق.م.، مصر دوباره متحد شد و پادشاهها قدرت را از حکمرانان محلی پس گرفتند. از این مرحله به بعد، پادشاهان مصر که چشمشان ترسیده بود، اغلب ارتش آماده و آموزشدیدهای نزدیک خودشان داشتند که اگر یکوقت تهدیدی پیش آمد، بتوانند جلو بروند و جوابگو باشند. تواناییای که دولت مصر در ایجاد و حفظ ارتش حاضریراق و ساختن قلعه و استحکامات نظامی نشان داد، به این معنی بود آنها دوباره توانسته بودند کنترل اقتصاد و سیاست و منابع مصر را به دست بیاورند.
این دوره البته تفاوتهای محسوسی با دورۀ قبلش دارد: اول اینکه حاکمانش خارجی و اهل منطقۀ «نوبه» یا «نوبیا» (Nubia) در جنوب نیل بودند. دوم اینکه آنها معبد جدیدی برای خدایان به وجود آوردند که ستارۀ اصلیاش، خدای آمون (Ammun) بود. رع مدتی به حاشیه رفت، اما دیدند زشت است خدا بشیند کنار، در واقع دلیل مهمتر این بود که رع یک سری طرفدار پولدار داشت که بدون آنها، نظام کارش لنگ میماند، پس آمون را با رع ترکیب کردند و یک خدای ترکیبی خوب به اسم «آمونرع» (Amun-Ra or Amun-Re) ساختند که دیگر همه دوستش داشتند. همۀ پادشاهان عصر میانه معبدهایشان را برای آن میساختند، تمام مازادهای مالیشان را برای شکوه آن خرج میکردند و خلاصه، همۀ هزینهها برای او میشد.
در دورۀ میانی پادشاهی، مصریها معبد جدیدی برای خدایان به وجود آوردند که ستارۀ اصلیاش، خدای آمون بود، اما پس از مدتی آمون را با رع، خدای قدرتمند دورۀ اول پادشاهی، ترکیب کردند و یک خدای ترکیبی خوب به اسم «آمونرع» ساختند که دیگر همه دوستش داشتند.
پادشاهی میانه دورهای است که بهش «عصر کلاسیک» مصر میگویند، وقتی که هنر و فرهنگ به قلههای موفقیتش میرسد و تِب مهمترین و ثروتمندترین شهر کشور میشود. طبق چیزی که مورخان نوشتهاند، سلسلۀ دوازدهم شاهان مصر، حاکمان قدرتمندی بودند که کنترلشان را نه تنها روی کل مصر، بلکه روی نوبیا و جنوبش هم سوار کردند و در آنجا هم قلعههای زیادی ساختند تا از منافع تجاری مصریها محافظت کنند.
با اینحال سلسلۀ سیزدهم ضعیفتر بود و همۀ حواسش به مشکلات داخلی پرت شد. چندپارگی سیاسی منجر به دومین دورۀ گذار (از حدود 1800 تا 1570 ق.م.) شد. تاریخ دقیق این اتفاقات معلوم نیست. حتی با اینکه نوشتن موجب شده بود اتفاقات بیشتری ثبت شوند، بیشتر اتفاقات هرگز نوشته نمیشدند و خیلی از سندهایی هم که آنموقع مکتوب شده بودند، طی این چندهزار سال یا گم شدهاند یا از بین رفتهاند. اما قصه از این قرار است که در این دوران با ضعف پادشاهان مصری، یک سری مردم خارجی ـ که بهشان هیکسوس (Hyksos) میگفتند ـ قدرت را در مصر سفلی و اطراف دلتای رود نیل به دست میگیرند.
مردم مرموزی به اسم هیکسوس با استفاده از بیثباتی سیاسی در مصر، حدود 1800 ق.م. اول در مصر پیدایشان شد و در شهر آواریس (Avaris) مستقر شدند. هیکسوسها قدرتشان بیشتر و بیشتر شد تا اینکه توانستند حدود 1720 ق.م.کنترل بخش قابل توجهی از مصر سفلی را به دست بگیرند و تبیهای مصر علیا را خراجگزار خودشان کنند. این مهمانهای خارجی، احتمالاً اهل سوریه یا فلسطین بودند و نژاد سامی داشتند، آنها مطمئناً اهل خاورمیانه بودند. هیکسوسها آنقدر قدرت گرفتند که حاکمیت سیاسیشان را به مصریها تحمیل کردند. طبیعی بود که مصریها هیچ دل خوشی از هیکسوسها نداشته باشند. هیکسوس به معنی «حاکمان خارجی» است، پس قاعدتاً خودشان به خودشان هیکسوس نمیگفتند.
آنها چیزهای زیادی به مصریها یاد دادند؛ مثل ساخت و استفاده از کمان مرکب در جنگها، ساختن ارابه، برنزکاری و سفالگری، پرورش گونههای جدید حیوانات و محصولات زراعی. در تاریخ نوشتهاند هیکسوسها به جای اینکه فرهنگ مصریها را به نابودی بکشند، این چیزها را یادشان دادند و بعد از مدتی، عین نیل آرام گرفتند و در فرهنگ مصریها حل شدند.
در همان زمانی که هیکسوسها بنادر مصر سفلی را در اختیار خودشان داشتند، حدود 1700 ق.م. پادشاهی کوشها (kush) از جنوب تب در نوبه سر بیرون آورده بود و حالا مرزها را مال خودش کرده بود. مصریها در این دوره به نوبۀ خود تلاشهایی برای آرام کردن اوضاع کردند، اما تلاشهایشان تا زمانی که اَهمُسۀ (Ahmose) اول تبها (1570 تا 1544 ق.م.) به حکومت برسد، بینتیجه بود. اَهمُسۀ اول توانست کشور را زیر پرچم تبیها متحد کند و به اسم خودش سومین دورۀ شکوه مصریها را شروع کند.
اَهمُسۀ اول، پایۀ چیزی را گذاشت که به اسم دورۀ پادشاهی جدید مصر (از حدود 1570 تا حدود 1070 ق.م.) مشهور شد و دوباره رونق و عظمت به دست یک حکومت مرکزی قوی رسید. ما تا الان بهعمد به هیچ کدام از شاهان مصر، «فرعون» نگفتیم، چون اصطلاح فرعون از این دوره است که برای خطاب پادشاهان باب میشود؛ تا قبل از این همۀ به شهریارها فقط پادشاه میگفتند. اصطلاح فرعون، در اصل کلمهای بوده که به کاخ و عمارت پادشاهان اطلاق میشده، اما در این دوره تبدیل به یک عنوان برای اشاره به خودِ شاه میشود و تأکیدش هم بیشتر روی این اعتقاد است که پادشاهی از طرف خداست.
در دورۀ پادشاهی جدید، گسترش نظامی مصر ادامه پیدا میکند، اما سبکشان بیشتر شبیه امپراتوریها بوده که هرجا میرفتند، دنبال تصاحب زمین و برده و پیدا کردن طلا بودند. خیلی از حاکمان مصر که امروز اسمشان را میدانیم و شناختهشده هستند، در این دوره سلطنت میکردند و بیشتر سازههای بزرگ قدیمی مصر مثل معبد رامِسیوم (Ramesseum)، ابوسِمبِل (Abu Simbel)، کَرنَک (Karnak) و اُقصُر (luxor)، یا درۀ شاهان و ملکهها در این برهۀ زمانی ساخته شدند یا پیشرفت کردند.
از نظر دینی هم همچنان فرعونها خودشان را با خدای آمون-رع در ارتباط میدانستند، درحالیکه هنوز خدایان دیگر را هم به رسمیت میشناختند.
بین سالهای 1504 تا 1492 ق.م. فرعون توتمُس (Tuthmose) اول قدرتش را محکمتر کرد و مرزهای مصر را تا رود فرات از شرق و نوبه از جنوب گسترش داد و حتی به سوریه و فلسطین هم رسید. شمال مصر هم، که یادمان هست، دریای مدیترانه است.
توسعهطلبترین فرعون دورۀ پادشاهی جدید مصر خانمی بود به اسم ملکه هاتشپسوت (Hatshepsut) که از 1479 تا 1458 ق.م. در مصر حکومت کرد. این خانم مصر را نه از نظر نظامی، که از جنبههای اقتصادی به موقعیت خوبی رساند و تجارت را با ملتهای دیگر، علیالخصوص با سرزمین پونت (Punt) که احتمالاً همان کشور معروف جیبوتی است، گسترش داد. دورۀ 22 سالۀ سلطنت هاتشپسوت، یکی از صلحآمیزترین و باشکوهترین دوران مصر بود. در این دوره تعداد فراوانی طرح ساختوساز و مجسمهسازی اجرا شد و هاتشپسوت دستور داد معبدهایی که در دورۀ هیکسوسها بهشان بیتوجهی شده بود یا آسیب دیده بودند، تعمیر و مرمت بشوند.
در زمان هاتشپسوت و جانشینش، توتمس سوم (Tuthmosis) رفاه و حال خوب در مصر به قدری زیاد بود که به تفریح توجه بیشتری شد. نکتهای که در تاریخ آمده، این است که در این دوره آبجوهای جدید ساخته میشده و ملت وقت آزاد برای ورزش داشتند. پیشرفتهایی که در پزشکی به وجود آمده بود هم وضعیت کلی سلامتی مردم را بهتر کرده بود. حمام کردن نقش مهمی در زندگی مصریها داشت، چون هم دینشان آن را توصیه کرده بود، هم روحانیونشان به آن سفارش اکید داشتند. گفته میشود در این دوره، حمامهای قر و فرداری درست شده بودند که بیشتر از اینکه برای تمیز شدن باشند، برای خوشگذرانی بودند. دکترها و کلاً پزشکی به جایگاه پیشرفتهای رسیده بودند. پزشکهای ماهری بودهاند که جراحی و دندانپزشکی را به شکل گسترده در سرتاسر مصر انجام میدادند. پای ثابت نسخۀ دکترها هم آبجو بود که میگفتند برای آرام کردن درد و نشانههای بیش از 200 مریضی به کار میآمده.
در سال 1353 ق.م.، فرعون آمنهوتپ چهارم (Amenhotep) به تخت مینشیند. آمنهوتپ مدتی بعد، تصمیم میگیرد خدایی که میپرستد را عوض کند و به جای آمونرع، پرستندۀ آتن شود. برای همین هم اسمش را عوض میکند و به افتخار آتن، میگذارد: آخنآتن (Akhenaten)، یعنی «روح زندۀ آتن»، تا اعتقادش به تنها خدای خودش، یعنی خدای آتن، را نشان بدهد. نکتهای که این ماجرا را جالب میکند این است که بعضی از پژوهشگران این حرکتِ فرعون را، اولین نمونۀ تکخداپرستی برای بشر میدانند.
مصریها همانطور که قبلاً هم گفتیم، به خداهای زیادی اعتقاد داشتند که هر کدام در یک جنبه از زندگی به کارشان میآمد. مکتب دینی آمون در این دوره به چنان ثروتی رسیده بود که کاهنها (همان کشیشهایش) تقریباً هماندازۀ فرعون قدرت داشتند. آخنآتن و همسرش، ملکه نِفِرتیتی (Nefertiti) که معنی اسمش میشود: «خوشگله اومد»، باورها و رسوم دین سنتی مصر را انکار کردند و دین جدیدی را بر پایۀ تکخدایی ساختند. اصلاحات دینی آخنآتن، عملاً دست کاهنان معبد آمون را از قدرت برید. آخنآتن برای اینکه از ساختارهای قبلی فاصله بگیرد، حتی پایتختش را هم از تِب به شهری به اسم عَمارنِه (Amarna) منتقل کرد و آنجا چندخدایی را ممنوع اعلام کرد.
آخنآتن دستاوردهای دیگری هم داشت که بین آنها چندتاییاش منحصربهفرد است: او اولین حاکمی بود که دستور داد مجسمۀ ملکهاش را هم بسازند. او یک معبد هم به افتخارش ساخت. کار دیگرش این بود که پولی را که زمانی همهاش خرج معابد میشد، برای مشاغل عمومی و ساختن پارک و فضای سبز هزینه کرد. واقعاً داریم راجع به مصرِ 4350 سال پیش حرف میزنیم؟! با کارهای آخنآتن و بیشتر شدن انسجام دولت مرکزی، قدرت روحانیون مصری بهسرعت کم شد و به نظر میرسید هدف آخنآتن هم دقیقاً همین است، اما ایشان نتوانست از قدرتش در مسیر منافع ملی، آنجوری که مردم دوست داشتند، استفاده کند. در یک سری نامهنگاریهای دیپلماتیک که آنموقع بین دولت مصر و نمایندههایش نوشته شدهاند، بهوضوح گفته شده که فرعون بیشتر از اینکه نگران سیاست خارجی و نیازهای مردم مصر باشد، نگران و دلبستۀ اصلاحات دینیای است که کرده.
بعد از مرگ آخنآتن، پادشاهی اول به همسرش، بعد دخترش و بعد به پسرش میرسد که این پسر، برای ما شناختهشدهترین پادشاه مصر است. توتعنخآمون (Tutankhamun). الان شاید بعضیها متوجه نکتهای بشوند و پیش خودشان بگویند: «این مگه باباش از آمون رو برنگردونده بود، پس چرا آخر اسمش آمون داره؟ مگه نباید برای عرض ارادت به حضرت آتن، اسمش مثلاً توتعنخآتن باشه؟!» چرا، درست میگوید. اتفاقاً اولش هم بابایش اسمش را گذاشته بود «توتعنخآتن»، اما وقتی به تخت سلطنت نزدیک شد، برای اینکه دل روحانیت و خدای قدیمشان، آمون، را به دست بیاورد، اسمش را عوض کرد به توتعنخآمون. توتعنخآمون هر زحمتی که بابایش کشیده بود را نقش بر آب کرد. تمام معبدهای قدیمی را دوباره احیا کرد، هر سندی که از اعتقاد تکخداییِ پدرش وجود داشت را پاک کرد، پایتخت را هم دوباره برگرداند به تِب. اگر دست من بود، اسم ایشان را «فرعونکنترلزِد» میگذاشتم. اما دورۀ پادشاهی توتعنخآمون طولانی نبود و این دوستمان در جوانی از دنیا رفت. امروز توتعنخآمون برای ما یکی از مشهورترین فرعونهای مصر است، اما دلیل این معروفیت کارنامۀ پادشاهیاش نیست؛ اصلاً توتعنخآمون کلاً 17 سال عمر کرد و چندان کارنامهای نداشت. راستش را بخواهید، تنها علتی که شاه جوان را آنقدر معروف کرده، این است که برخلاف قبر بیشتر فراعنۀ مصر ـ که به دست مردم و انسانهای همعصر خودشان غارت میشده ـ قبر توتعنخآمون را عدهای از باستانشناسان انگلیسی غارت کردند! قبر عظیم توتعنخآمون، کاملاً دستنخورده در 1922 م. کشف شد و ما را در آشنایی با فضا و تاریخ آن دوره یکهو کلی پیش برد.
توتعنخآمون برای ما یکی از مشهورترین فرعونهای مصر است، اما دلیل این معروفیت کارنامۀ پادشاهیاش نیست. تنها علتی که شاه جوان را آنقدر معروف کرده، این است که برخلاف قبر بیشتر فراعنۀ مصر ـ که به دست مردم و انسانهای همعصر خودشان غارت میشده ـ قبر توتعنخآمون را عدهای از باستانشناسان انگلیسی غارت کردند! قبر عظیم توتعنخآمون، کاملاً دستنخورده در 1922 م. کشف شد و ما را در آشنایی با فضا و تاریخ آن دوره یکهو کلی پیش برد.
مصر در دورۀ پادشاهی جدید در زمان ستی اول (Seti) و رامسس دوم (Ramesess) به اوج قدرتش رسید. این دوتا فرعون اهل جنگ، قدرت مصر را به لیبیاییها در غرب و هیتیها در شمال چشاندند. شهر کادِش (Kadesh)، نزدیک مرز بین امپراتوریهای مصر و هیتی، محل اختلافات بود و سرِ این شهر، این دو امپراتوری چندین بار با هم جنگیدند که ... نکتۀ مهم! این جنگها هم در نهایت در سال 1258 ق.م. منجر به اولین توافق و قرارداد صلح شناختهشده در جهان شد.
رامسس دوم پسری داشت به اسم خُعِموِست (Khaemweset) که از حدود 1281 تا حدود 1225 ق.م. حکومت میکرد. او بهعنوان «اولین مصرشناس» شناخته میشود، چون تلاشهای زیادی کرد تا بناها، معبدها و اسم صاحب اصلی آنها حفظ و ثبت بشود. اینکه الان رامسس دوم جزو فرعونهای برجسته و مهم مصر برای ماست و در مناطق باستانی زیادی اسمش دیده میشود، به لطف کارهای این گلپسرش، خُعِموِست، است.
رامسس دوم برای نسلهای بعدیاش با عنوان «جد بزرگ» شناخته میشد. او آنقدر عمر کرد که بیشتر بچهها و زنهایش از دنیا رفتند. رامسس به عمر کمسابقۀ 96 ساله رسید که بیشتر از دو برابر عمر متوسط مردم مصر باستان بود. میگویند در بستر مرگ که بوده، خیلیها ترسیده بودند که دنیا به آخر رسیده؛ چون هیچ کدامشان نه فرعون دیگری را به چشم دیده بودند، نه مصر را بدون این فرعونشان.
در دوران بعد از رامسس دوم، مصر دچار بلایی شد به اسم غارت. از دورۀ رامسس، ثروت مصر چشم مردم دریا را گرفته بود و چند باری هم برای غارت به آنجا هجوم آورده بودند، اما رامسس توانسته بود همان اوایل سلطنتش حساب کار را دستشان بیاورد و بفرستدشان عقب؛ اما در دورۀ چندتا پادشاه بعد از رامسس دوم، این دریاییهایی که احتمالاً از جنوب دریای اژه میآمدند، چند باری آمدند و کادش را تاراج کردند و ساحل مصر را به ویرانی کشاندند. در سال 1178 ق.م. بود که رامسس سوم در جنگی که احتمالاً زویس (Xois) خوانده میشود، شکستشان داد و ماجرایشان را تمام کرد.
اما از بعدِ رامسس سوم، بلای جدیدی دامن مصریها را گرفت و آن نارضایتی و مقاومت مردم مصر در مقابل فرعونهایشان بود. از وقتی توتعنخآمون دوباره قدرت کاهنان معبد آمون را افزایش داده بود و بهخصوص در دوران رامسس دوم که ثروت و قدرت زیادی در مصر وجود داشت، کاهنان معبد آمون، زمینهای زیادی را غصب کرده بودند و به قدرتی دست پیدا کرده بودند که حالا دیگر حتی میتوانستند قدرت مرکزی را متزلزل کنند و یکپارچگی مصر را به خطر بیندازند. در زمان رامسس یازدهم (1107 تا 1077 ق.م.)، یعنی پایان سلسلۀ بیستم شاهان مصر، دولت به قدری بهخاطر قدرت و فساد در طبقۀ روحانیون ضعیف شده بود که کشور دوباره دچار شکست شد و دولت مرکزی سقوط کرد و دورهای را شروع کرد که اصطلاحاً بهش میگویند: سومین دورۀ گذار که از سال 1069 تا 525 ق.م. طول میکشد.
هزینههای زیاد جنگ، خشکسالیهای روبهافزایش، قحطی، ناآرامیهای داخلی، و فساد اداری در نهایت کمر مصر را شکست و این دولت پیر را تبدیل کرد به یک سری دولتشهر محلی. در این وضعیت، یک نیروی نظامی از پادشاهی نوبهایهای کوش از موقعیت استفاده کردند و مصر سفلی و علیا و کوش را با هم متحد کردند. در این دوره مصر تازه داشت دوباره خودش را جمعوجور میکرد، اما تا طفلیها آمدند یک سر و سامانی به خودشان بدهند، سال 671 ق.م. رسید و آشوریهای بینالنهرین به رهبری اسرحدون (Esarhaddon) حملههایشان به مصر را شروع کردند و بعدش هم در دورۀ آشوربانیپال در سال 666 ق.م. مصر را فتح کردند. آنها مصر را به یک دولت متکی به خودشان (client state) تبدیل کردند، یعنی یک نهاد حکومتی که از نظر سیاسی، اقتصادی و نظامی به یک حکومت قدرتمندتر وابسته است. آشوریها برنامۀ بلندمدتی برای کنترل مصر نداشتند و بعد از اینکه آن را به نابودی کشاندند، به امان خدا رهایش کردند و این سرزمین را به دست حاکمان محلیاش سپردند.
مصر دوباره با زحمت زیاد ساخته شد و قدرت گرفت، اما این بار نوبت ایرانیها بود که در زمان کمبوجیۀ دوم، پادشاه هخامنشی، در سال 525 ق.م. به شهر پلوزیوم (Pelusium) بتازند. کمبوجیه که میدانست مصریها برای گربه احترام زیادی قائلاند (چون اعتقاد داشتند گربه نمایندۀ جسمانیِ باستت (Bastet)، یکی از محبوبترین الهههایشان، است)، به سپاهیان خودش دستور داد روی سپرهایشان گربه بکشند و با این حربه ارتش مصر را مقابل خدایان مقدس خودشان قرار دادند. اینجوری شد که نیروهای مصری تسلیم شدند و کمبوجیه عنوان «فرعون مصر» را علاوهبر «پادشاه ایران»، روی خودش گذاشت. اشغال مصر ادامه پیدا کرد تا آمدن اسکندر مقدونی در سال 332 ق.م. که بازی را در کل منطقه عوض کرد.
اسکندر برای مردم مصر بیشتر نقش آزادیبخشی را داشت که بدون جنگ توانست مصر را فتح کند و درواقع مصر را از دست ایرانیها بیرون بکشد. اسکندر شهر اسکندریه را در مصر ساخت و به طرف فنیقیه حرکت کرد تا به ادامۀ فتوحاتش برسد. بعد از مرگ اسکندر در 323 ق.م.، قلمروش چند تکه شد و مثلاً در ایران سلوکیان حکومت را دستشان گرفتند. در مصر یکی از سرداران اسکندر به اسم پتلومی یا بطلمیوس (Ptolemy) جسد اسکندر را به اسکندریه برگرداند و سلسلۀ بطلمیوسیان را راه انداخت که از 323 تا 30 ق.م. قدرت منطقه را در دستشان داشتند. آخرین شاه بطلمیوسی، خانمی به اسم کلئوپاترای (Cleopatra) هفتم بود که بعد از اینکه نیروهایش از رمیها به رهبری اوکتاویان (Octavius) شکست خوردند، در سال 30 ق.م. خودکشی کرد. مصر بعد از آن، استانی از امپراتوری روم بود و دیگر تا حدودی اهمیتش را از دست داد و بعد از اینکه در سال 395 م. امپراتوری روم هم به دو بخش شرقی و غربی تقسیم شد، تبدیل به یکی از ایالتهای امپراتوری روم شرقی یا بیزانس شد. در نهایت هم که مسلمانها در زمان خلیفگی عمر در سال 642 م. (یعنی سال 21 ق.) مصر و اسکندریه را فتح کردند و با ورود اسلام و زبان عربی به مصر، این سرزمین ـ که با وجود همۀ اتفاقاتی که از سر گذرانده بود، ساختار کلیاش نسبتاً ثابت و دستنخورده باقی مونده بود ـ دچار تحول اساسی شد و فصل مصر باستان برای همیشه به طور کامل بسته شد. الباقی قصه هم میشود ساخته شدن قاهره جای جیزه و ماجراهای بعدش که به این پادکست قد نمیدهد و اگر علاقه داشتید خودتان دربارهاش جستوجویی بکنید.
پس از سه دورۀ پادشاهی با شکوه در مصر، این دولت پیر تبدیل شد به یک سری دولتشهر محلی (دورۀ گذار سوم). مصر در این دوره زیر فرمان امپراتوریهای بزرگ آن زمان یعنی آشوریها، هخامنشیان و اسکندر رفت.
فرهنگ و تاریخ مصر تأثیر بزرگ و عمیقی روی مردم داشت، حالا چه از قِبَل کارهایی که باستانشناسهای اولیه در قرن 19 م. انجام دادند، مثل شامپولیون (Champollion) که در 1822 م. کارش منجر به کشف رمز روزتا استون (Rosetta Stone) شد؛ و چه کشف قبر توتعنخآمون که صد سال بعدش در 1922م. انجام شد. باور مردم مصر باستان به زندگی بهعنوان یک سفر ابدی، جادویی همیشگی را در زندگی آدمها به یادگار گذاشت و اثری از خودش گذاشت که در فرهنگها و باورهای آینده هم ردش باقی ماند. بخش زیادی از پیکرنگاریها و اعتقادات دین مصریها، راهش را به مسیحیت باز کرد و بعضی از نمادهایشان هنوز هم با همان معنی در زندگی ما جریان دارند. اصلاً همین که اینهمه فیلم و کتاب و نقاشی، بعد از اینهمه مدت از این تمدن در دنیا و فرهنگ امروز ما وجود دارد، شاید هنوز هم جادوی همین اعتقادات و نگاهشان به جهان و نقش انسان در آن را نشان میدهد.
تمدن مصر باستان بیشتر از 3000 سال عمر کرد. اگر بخواهیم قیاس کنیم، یعنی بیشتر از 12 برابر عمر ایالات متحده. به عبارت دیگر، مثلاً ما دورۀ یونان و روم را خیلی دور از خودمان میدانیم دیگر... فقط کافی است بدانیم که سلطنت کلئوپاترای هفتم که 30 سال قبل از میلاد به پایان رسید، به زمانۀ ما نزدیکتر است از تاریخ ساخت هرم جیزه. برای آدمیزاد نزدیک 4000 سال طول کشید که یک چیزی، اصلاً هر چی، یک چیزی بسازد که از هرم جیزه بلندتر باشد!
عمر دراز مصر و حکومتهای مصری یک طرف، آنها ثبات عجیبی در رسم و رسومشان داشتند که آدم حیرت میکند، شاید هم بالا میآورد! اولین آثار سلطنتی، مثلاً لوحۀ نارمر که حدود 3100 ق.م. تراشیده شده، دقیقاً همان لباسها و حالتهایی را نشان میدهد که حاکمهای بعدش، حتی شاههای بطلمیوسی 3000 سال بعدشان، در معابدشان استفاده میکردند! شما به این میگویید ثبات؟! ما میگوییم «جماد»! البته این کارشان عمدی بود. مصریها خود را مردم پایداری میدیدند و این را بهمنزلۀ ثبات، تعادل آسمانی و نشانۀ روشنِ درستی فرهنگشان میدانستند.
مصریها یک اعتقاد مهم و اساسی داشتند: اگر چیزی را ترسیم کنی، به اتفاق افتادنش کمک میکنی؛ تصویر روی مقبرههایی که در آن دارند به شخص متوفی غذا میدهند یا معبدهایی که در آنها شاه عبادات کامل را برای خدایان انجام میدهد، در عمل برای این بود که این اتفاقات در جهان بعد از مرگ، به همان شکلی رخ دهد که میخواستند. اگر در تصاویر، نان از سر میز شخص متوفی حذف میشد، آن مرحوم در دنیای بعد از مرگ نان نداشت بخورد. اگر شاه در تصاویر، خدایان را درست عبادت نمیکرد، عاقبتش در آن دنیا وخیم بود. این هم خودش عاملی بود که جلوی تغییر نقاشیها و طرحهای معنیدارِ مصریها را میگرفت.
اما یک چیز جالب برای شخص من دربارۀ بقای محبوبیت فرهنگ مصری، تأکیدش روی تجربۀ زندگی انسان است. آثار بزرگ آنها ـ مقبرهها، معبدها و کارهای هنریشان ـ همه زندگی را جشن میگیرند و به ما میگویند زندگی عجب چیز خوبی است و به یادمان میآورند که چه کارهایی که از آدمیزاد برمیآید! حتی آن چیزهایی که به مرگ و مردگان مربوط است، انگار میخواهد بگوید یادت باشد آدم بودن یعنی چی و مسئولیت داشتن یعنی چی. برای مصریها، زندگی روی این زمین فقط یک جنبه از یک مسافرت همیشگی است. نفس بشر نامیراست و فقط برای مدت کوتاهی در یک جسم فیزیکی جا شده تا در آن زندگی کند. مرغ باغ ملکوتم، نیَم از عالم خاک/ دو سه روزی قفسی ساختهاند از بدنم.
آدمیزاد بعد از مرگ در تالار حقایق، داوری میشود؛ اگر قبول شد به «آرو» یا «سرزمین نیها» میرود؛ بهشت ابدیای که آینۀ زندگی هرکسی روی زمین است. کسی که به بهشت میرود، میتواند در صلح و صفا زیر فرمان اوزیریس، خدای پس از مرگ، با کسانی که در زندگیاش دوست داشته زندگی کند، با حیواناتش، زیر همان درختهایی که فکر میکرد با مردنش دیگر وجودشان معنی ندارد. آره... اما این زندگی ابدی هم فقط سهم کسانی است که در همان زندگی کوتاه زمینیشان خوب زندگی کردند و کارهایشان در مطابقت با خواستۀ خدایان بوده. آنها در سرزمینی زندگی میکردند که بهترین جا برای رسیدن به این هدفها بوده، یعنی مصر.
اپیزودهای پادکست پاراگراف را میتوانید از اینجا بشنوید: