صبح خونه نادیا از خواب بیدار شدم و نادیا برام چای درست کرد و صبحانه جو دوسر درست کرد و دور هم خوردیم. میخواستم ظرفها رو بشورم که نادیا اجازه نداد و گفت معمولا روس ها رسم ندارن که مهمون ظرف بشوره و اعتقاد دان که بد شانسی میاره. گفتم حالا تو هم واقعا اعتقاد داری؟ گفت نه بیشتر قدیمی ترها اعتقاد دارن، اما معمولاً اجازه نمیدهیم مهمان ظرف بشوره. خلاصه بعد صبحانه من رفتم که گشتن در مسکو رو شروع کنم و نادیا رفت سر کار .
با مترو رفتم میدان سرخ و کلیسای جامع سنت باسیل و خیابون اربت که مثل خیابون دم بازار بزرگ تهران سنگ فرش بود و فقط عابر پیاده میتونست بره و ماشین ها اجازه ورود نداشتن. یه سری جاهای دیگه هم رفتم پیاده که یادم نیست. قبل از اینکه برم روسیه راستش هیچ تحقیقی در مورد جاهای دیدنی روسیه نکردم، هیچ جارو نمیشناختم و خیلی هم برام مهم نبود که بشناسم، بیشتر برام مهم بود که زندگی عادی مردم رو ببینم و هر جا که خوش گذشت برم. برای همین هیچ برنامه ای در طول سفر نداشتم به غیر از عروسی که خب در روز مشخصی برگزار میشد. اما تنها جایی که میدونستم حتما میخوام برم کلیسای سنت باسیل بود، که اونم تا وقتی رفتم حتی اسمش رو نمیدونستم اما طراحی متفاوت و رنگی رنگیش رو دوست داشتم و روسیه رو با این تصویر میشناختم.
وقتی اومدم پیش این کلیسای رنگی رنگی و عکس گرفتم دیگه حس میکردم هیچ جای دیگه نیست که حتما باید برم( به غیر از رود ولگا که نسبت به اون هم حس خاصی داشتم) خلاصه که بعد از اینجا رهاتر از رها سفرم رو ادامه دادم.
ظهر با جولیا قرار گذاشتم که حدودا چهل سالش بود و با دخترش ماریشا که حدودا شش سالش بود اومدن و کنار یه ایستگاه مترو هم رو دیدیم. جولیا خانم جالبی بود، کلا بیخیال خیلی چیزها بود. همش عذرخواهی میکرد که چرا نیومده دنبالم و من اومدم سمتش، یا اینکه از اینکه نمیتونه راحت تصمیم بگیره ناراحت بود. همش میگفت من راهنمای خوبی نیستم، نمیتونم تصمیم بگیرم کجا ببرمت و برگردونمت. منم که توی این حال بودم که هر چی تو بگی من اوکی هستم و اصلا برام جاهای توریستی جذاب نیست و همین که ما با هم صحبت میکنیم برای من کافیه، فکر کنم بنده خدا استرس میگرفت .
یکم پیاده گشتیم و گفت برای ناهار یه سری جای خاص میتونیم بریم که ارزون باشه. رفتیم توی فروشگاه دیلی و توش خوراکی های روسی رو نشونم داد.برام یه دوغ کفیر گرفت که گفت که این یه نوشیدنی روسی هست و اینجا معروفه و من هم گفتم ما هم ایران دوغ کفیر داریم و با همین اسم هم صداش میکنیم :) حالا نمیدونم کفیر از روسیه اومده یا ایران یا حتی ترکیه :)
از اونجایی که بچه داشت کلی خوراکی توی کیفش بود و میگفت که ما خیلی پولدار نیستیم. شوهرش توی یه دانشگاه کار میکرد و حقوق کمی می گرفت. خودش قبلا معلم زبان روسی بود. از کیفش یه شکلات عجیب درآورد و با هم خوردیم که فکنم با شیر ترش درست شده بود، البته شیر ترش به معنی شیر ترشیده نیست یه چیزی تو مایه های خامه است که یه طعم ریز ترش داره. فکر کنم شیر رو میذارن انقدر میجوشه تا غلیظ بشه و توی خیلی خوراکی ها و غذاها ازش استفاده میکنن. توی فلاسکش قهوه داشت و نون تست، آورد و به عنوان میان وعده کنار خیابون با هم نوش جان کردیم. چون با دخترش بود فکر کنم مجهز اومده اومده بود و البته هزینه کمتری هم داشت تا اینکه بخواد بیرون اسنک یا قهوه بگیره مثلا.
در کل خیلی باحال بودن، رها نسبت به محیط و دخترش هم عین خودش بود. من میخواستم بشینم کنار جدول کاپشنش رو درآورد انداخت زمین گفت روی این بشین سرده، روس ها از سرمای اینجوری خیلی میترسن. کاپشن سبزی داشت که قبل از اینکه بده به من هم خاکی بود. و گفت ببخشید که نگفتم بیای خونمون. خونه ما خیلی کثیفه و خجالت میکشیدم بیای خونمون. من گفتم اشکال نداره باهم میریم تمیز میکنیم و غذا درست میکنیم. گفت نه من غذا درست نمیکنم و وقتی میگم کثیف تو حتی تصور هم نمی کنی چقدر کثیفه. گفت ایرانیها سنت و آداب دارن و زشته که بیای خونمون.
نرفتیم خونشون اما از هم صحبتی با جولیا کلی لذت بردم. صورت دخترش سیاه بود و همینجوری خودش رو به در و دیوار میمالید و تنهایی بازی می کرد. نیم ساعتی نشسته بودیم و دخترش از در و دیوار بالا میرفت و دنبال کبوتر ها میکرد و چتر پرت میکرد سمتشون. خودش رو روی زمین میکشید و حتی یک لحظه به این فکر نمیکرد که کثیفه، و حتی مامانش هم چیزی نمی گفت، چون عین هم بودن، وقتی میخواست نقشه رو بهم نشون بده نشسته بود روی زمین. واقعاً رها بود و این رهایی برای من خیلی جذاب بود. وقتی میخواستم بریم سمت ناهار گفت با تراموا بریم، بیشتر طول میکشه اما شهر رو میبینی.
وقتی پیاده میرفتیم دخترش مستقل میومد و حتی نگاه نمیکرد دخترش کجاست و من همش نگران عقب رو نگاه میکردم و هر وقت دور میشد میگفتم صبر کنیم تا بیاد. بعضی جاها بعد پنج دقیقه میگفت دخترم کو. خلاصه رهایی خاصی داشت، حالش رو خریدار بودم.
رفتیم یه جای خیلی ارزون برای ناهار، خوشبختانه کسی گم نشد و آسیب ندید توی مسیر. صاحب مغازه یه آقای ارمنی بود که وقتی فهمید از ایران اومدم خوشحال شد و من به جولیا گفتم بهش بگو ارمنی ها آدم های خوبی هستن و اون هم شروع کرد از این گفت که وقتی نسل کشی در ارمنستان اتفاق افتاد ایران اجازه داد ما بریم اونجا و در مورد ارمنی ها و ارمنستان گفت. گفت ارمنی ها طلاساز های خیلی خوبی هستند و هر جا طلای خیلی خوبی دیدی بدون که یه ارمنی ساخته.
به جولیا میگفت به من بگه که ایرانی هارو دوست دارد به خصوص خانم هاشون رو! ازشون اجازه گرفتم ازشون عکس بگیرم که خانمش خجالت میکشید و توی دوربین نگاه نمیکرد. یه سری چیزها به انتخاب جولیا گرفتم و خوردم. غذاهاش یکم چرب بود اما خب برای پولی که داده بودیم منطقی بود. :) در نهایت آقای ارمنی من رو یه قهوه ترک مهمونمون کرد.
موقع ناهار با پاول که روز اول دیده بودش و یه دوست جدید به اسم آناستازیا قرار گذاشتیم که بریم پارک گورکی.
پنج تایی رفتیم پارک و چه پارکی بود. خیلی قشنگ بود و هوا عالی بود. دختر جولیا یکم با وسیله ها بازی کرد و ما هم حرف زدیم و از خودمون گفتیم. آناستازیا پرنده نگر بود و کارهای داوطلبانه با موضوع طبیعت انجام می داد و قصد داشت بره به مناطق حفاظت شده و یه سری مناطق دیگه که کامل متوجه نشدم کجا و به بچه ها درباره محیط زیست و غیره آموزش بدن.
پاول مثل پیک های خودمون بود و چیزهایی که در دندانسازی تولید میشد رو میرسوند به دندان پزشک ها. و جولیا کار نمیکرد. زبان روسی خونده بود و قبل از جنگ با اوکراین به خارجی هایی که توی روسیه زندگی میکردن روسی یاد میداده و کمی انگلیسی. اما الان نا امید بود، دوست داشت از روسیه بره. سه تا بچه داشت که یکیشون با خودش بود و دوتای دیگه توی محل کار پدرش بودن چون. شوهرش حقوق زیادی نمیگرفت اما محل کارش (یعنی دانشگاه که بعدا مفصل در موردش توضیح میدم، چون روز آخر سفرم دوباره جولیا رو دیدم و این بار رفتیم محل کار همسرش و حتی خونه اش!) طوری بود که میشد بچه ها برن. میگفت ناراحتم از اینکه شوهرم به این وضع راضیه، من میخوام برم از اینجا ولی اون کاری نمیکنه براش تا من کاری نکنم.
پسرش رو که ۹ سالش بود هنوز مدرسه نذاشته بود که مجبور شن برن و نمیخواست اینجا دوست پیدا کنن و رفتنشون سخت بشه. اما پسرش از دستش ناراحته برای این موضوع. این دخترش هم مهد کودک نمیرفت با اینکه رایگان بود. راجع به مدارس ایران میپرسید و دوست داشت بیاد ایران و بچه هاش ایران درس بخونن!
بعد از گردش برگشتم خونه نادیا و با هم شام خوردیم و برای من بلیط گرفت که با قطار برم سمت سنت پترزبورگ. حرکت قطار نزدیک ۲ صبح بود و متروی مسکو تا ساعت ۱ کار میکنه، برای همین حدودا ساعت ۱۲ راه افتادم و رفتم سمت راه آهن و رسماً سفر به سنت پترزبورگ شروع شد. صندلی که گرفتم تبدیل به تخت میشد اما بدون کوپه بود و همه توی سالن و فضای باز جای خواب داشتیم.
از اونجایی که خیلی دیر وقت بود و من خسته تا خود صبح خوابیدم. مسیر هشت ساعت بود و زمان کافی برای خواب کافی داشتم. :)