ویرگول
ورودثبت نام
پرستو دیبا
پرستو دیبا
خواندن ۱۳ دقیقه·۴ سال پیش

خاطره سفر به روسیه (روز سیزدهم: مسکو)

آخ، نمی دونم روز ۱۳ رو از کجا شروع کنم. یعنی داستان اینه که کل سفرنامم رو به خاطر همین روز نوشتم. شب آخر سفرم با دو تا دوچرخه بچه گونه با جولیا که روز اول دیده بودمش توی خیابون‌های مسکو چرخ میزدیم و به جولیا گفتم: ببین من تصمیم گرفتم در مورد این سفرم یک کتاب بنویسم و دلیلی اصلیش خاطراتی هست که امروز با هم داشتیم. بعد از چند ماه از سفرم شروع کردم به نوشتن در ویرگول.

صبح خونه ایوان در نیژنی نووگرود از خواب بیدار شدم و راه افتادم به سمت راه آهن، با قطار سریع السیر میخواستم برگردم مسکو و از اونجا به ایران. قطارش اتوبوسی بود و مسافت چهار ساعته. دیگه برای چهار ساعت تخت لازم نبود برای خواب. قطار شیک و مرتبی بود، یه ساعت آخر مسیر شدید دستشویی داشتم، و ده دقیقه مونده بود برسم تازه فهمیدم قطار دستشویی داره. خیلی ضد حال بزرگی بود. فشار اون همه درد در حالی که خیلی راحت میشد حل کرد مسئله رو.

بگذریم… قبل از اینکه برم مسکو به پاول و جولیا که روز اول سفرم دیده بودمشون خبر دادم که دارم میام مسکو، اگه شد هم دیگه رو ببینیم. پاول اومد سمت راه آهن و از اونجا با هم یه گشتی توی شهر زدیم. با هم رفتیم یه رستوران بامزه که فقط غذاهای گیاهی داشت و قبلا بهم معرفی کرده بود. حالا بعد از دو هفته کلی حرف داشتیم باهم. من از سفرم و حسم به روسیه و مردم مهمون نوازش تعریف میکردم و پاول هم هنوز از عشقش به ایران و آرزوی سفر دوباره به ایران می گفت. یه سری خوراکی خوشمزه هم به انتخاب خودش مهمونم کرد.

از همون رستوران برام یه چای گیاهی روسی گرفت و یه نامه و چند تا گلوله خرمایی که خودش درست کرده بود رو بهم داد و گفت وقتی برگشتم تهران، اون رو برسونم به دوستش. اون موقع که به ایران سفر کرده بود باهاش آشنا شده بود. احساس پرستوی نامه بر بهم دست داده بود و وقتی برگشتم با دوستش قرار گذاشتم و نامه رو بهش رسوندم. یه سلفی هم با دوستش گرفتم و براش فرستادم. این اتفاق ها و آشنایی های اینجوری خیلی برام جالبه، انگار تو تجربه خوب آدم های دیگه شریک میشی و تو هم جزیی از خاطرات اون ها میشی.

سوغاتی مسکو
سوغاتی مسکو

با جولیا قرار گذاشتم و پاول من رو تا ایستگاه مترویی که باید میرفتم رسوند. جولیا و دخترش رو روز اول سفرم دیده بودم و قرار بود اون روز محل کار شوهرش رو بهم نشون بده که فرصت نشد و حالا میخواست اونجا رو بهم نشون بده و شب آخر رو میزبانم باشه. فرداش ساعت 9 صبح بلیط داشتم به تهران.

جولیا این بار تنها اومده بود، بچه هاش دانشگاه بودن، البته همون دانشگاهی که باباشون کار میکرد. میگفت محیط دانشگاه جوری هست که بچه ها هم میتونن برن. برای همین سه تا بچه هاش که شش ساله و هفت ساله و نه ساله بودن اکثر مواقع اونجا بودن، و دیگه مهدکودک و مدرسه نمیرفتن. به یه فضای پر از درخت های سن و سال دار و سرسبز رسیدیم.

تازه فهمیدم چرا بچه هاش میرن اونجا. انقدر بزرگ بود که از صبح تا شب بشه توش بدو بدو کرد. وسط درخت ها یه سوله بزرگی رو بهم نشون داد و گفت اینجا محل کار شوهرمه. دم سوله دو تا ماشین قدیمی پارک بود که صحنه رو شبیه فیلم های شوروی سابق کرده بود.

نزدیک تر که شدیم صدای بچه هاش رو میشنیدم، که بیرون سوله داشتن با برگ های روی زمین کشتی میگرفتن. باهاشون بای بای کردم و با لبخند و پریویت کنان(سلام روسی) سعی کردم خوشحالیم رو بهشون نشون بدم. بچه هاش انگلیسی بلد نبودن، برای همین نمیتونستیم با هم حرف بزنیم.

وارد سوله شدیم. خدای من! اینجا کجاست؟ تمام سوله پر بود از دم و تشکیلات آزمایشگاهی. یه شلم شوربایی از یه سری دستگاه عجیب غریب که هیچ ایده ای نداشتم چی هستند. یه چیزهایی شبیه کپسول اکسیژن، یه سری درجه، تیکه لوله، سیم و فلز و بطری و صندلی و کمد قدیمی و شیر مرغ!


من رو به شوهرش معرفی کرد و اونم انگار که از جولیا دستور گرفته بود که کاری کنه که به من خوش بگذره شروع کرد برام آزمایش علمی انجام دادن. اول یه مخزن نیتروژن آورد و شروع کرد از من سوال های علمی پرسیدن. گفت «در مورد نیتروژن چی میدونی؟» و من همون اول اعلام کردم که هیچی نمیدونم که سوال ها سخت تر نشه. برای همین شروع کرد با آزمایش بهم یاد بده نیتروژن چیه و چیکار میکنه!

مخزن نیتروژن
مخزن نیتروژن

یه سطل رویی کوچیک آورد و در حالی که نیتروژن داشت قل قل میکرد و بخار میشد ریختش توی سطل، بعد به دستیاراش (بچه هاش) گفت که چند تا برگ بیارن.

- چی میبینی؟
- نیتروژن داره می جوشه! (همش با خنده و تعجب)
- به نظرت اگه این برگ ها رو بریزم توی نیتروژن چی میشه؟
- فقط گوشی رو دراوردم و فیلم گرفتم و خندیدم.

برگ رو از دمش گرفت و انداخت توی نیتروژن! جیییز! صدای سرخ شدن داد و بعد چند ثانیه برگ رو درآورد. برگ کاملا خشک شده بود و سرد بود و من مثل نعنا خشک با دست پودرش کردم. نیتروژن رو از این ظرف به اون ظرف میریخت و هر بار از من میپرسید چرا اینجوری شد؟ بیچاره تمام سعیش رو میکرد که انگلیسی بهم توضیح بده، اما زبانش خیلی خوب نبود.

آزمایش برگ در نیتروژن
آزمایش برگ در نیتروژن

بچه ها بین سوله و درخت ها مدام در حال رفت و آمد بودن و هر از گاهی توی بخار نیتروژن شنا میکردن. این در حالی بود که خودش مراقب بود که دستش به نیتروژن نخوره و به من میگفت مراقب باشم دستم نخوره به نیتروژن. حالا نوبت بادکنک بود. یه بادکنک باد شده آورد و گفت:

- به نظرت این رو بذارم توی نیتروژن چی میشه؟
- نمیدونم. فقط میدونم سرده :)

از اونجایی که از ترکیدن بادکنک می ترسیدم فقط نگران بودم هر لحظه ممکنه بترکه! نترکید، فقط به شکل عجیبی شروع کرد به مچاله و کوچیک شدن. بعد هم بادکنک رو برداشت و با گرمای دستش دوباره شروع کرد به باد شدن!

حالا این دفعه نوبت بطری نوشابه و بستنی بود. یه بطری خالی کوکاکولا آورد و توش نیتروژن ریخت و درش رو بست. گفت به نظرت چی می‌شه؟ جولیا هم که به نظر می‌دونست قراره اتفاق‌های خطرناکی بیافته یه چیزهایی به روسی بهش گفت و به من ‌گفت: «شوهرم مثل بچه هاست، عاشق این کاراست.»

بطری رو که پر کرد گذاشتش دو سه متر دورتر از خودمون و این بار شروع کرد به بستنی درست کردن. من فکر کردم شوخی می‌کنه که می‌گه می‌خواد بستنی درست کنه، و می‌خواد فقط بگه چقدر نیتروژن سرده. اما نه! رفت یه کاسه آورد، بعد یکم مربای توت‌فرنگی ریخت توی ظرف، حالا نوبت شیر بود، شیر رو از یه گوشه باز کرد اما وقتی فشار داد، از گوشه دیگه هم زد بیرون و فهمیدیم که موش سمت دیگه رو خورده. اما این باعث نشد که بستنی سازی متوقف بشه. نیتروژن رو ریخت توی مواد لازم و شروع کرد به هم زدن.

مواد لازم کم کم داشت سفت می‌شد، دور کاسه یخ زده بود و بخار سرد ازش بلند می‌شد. همینطور که هم می‌زد با یه صدای انفجار از جا پریدیم. بله! آزمایش بطری نوشابه به سرانجام رسیده بود و شوهر جولیا لاشه کوکاکولا رو با ذوق به من نشون می‌داد و می‌گفت ببین چی شد!

حالا نوبت لیوان یه بار مصرف و قاشق یه بار مصرف به تعداد مهمون‌ها بود. جولیا لیوان و قاشق‌هارو آورد و هر کسی یه دونه قاشق و لیوان برداشت و لیوان‌هارو سمت پدر بردن که براشون بستنی بریزه. برای من هم ریختن و من باورم نمی‌شد که قرار هست این بستنی نیتروژنی رو بخورم. منتظر شدم اول ببینم خودشون می‌خورن یا نه. بله همه با خوشحالی شروع کردن به بستنی خوردن. منم یه قاشق خوردم و گفتم من چیزای شیرین دوست ندارم، دیگه روم نشد بگم با اینکه عاشق بستنی هستم، می‌ترسم بخورم و آهِ موشِ برای اینکه شیرش رو خوردیم من رو بگیره و روز آخر سفر حالم خراب شه.

بعد از بستنی در حالی که هوا تاریک شده بود از سوله اومدیم بیرون. من و جولیا و شوهرش رفتیم سمت ساختمان‌ اصلی دانشگاه، بچه ها تنها موندن وسط همون جنگل تاریک. توی راه جولیا بهم می‌گفت که دوست نداره من برم خونشون. یعنی خجالت می‌کشه از اینکه من برم خونش رو ببینم و دنبال این بود که هر چقدر می‌تونه وقت‌کشی کنه. حتی پیشنهاد داد مستقیم بریم فرودگاه. اما خب بلیطم ساعت ۹ صبح بود و باید ساعت ۵ صبح می‌رفتم فرودگاه. و چرخیدن تو خیابون تا پنج صبح یکم خسته کننده و خطری به نظر می‌رسید.


رسیدیم به یه ساختمون بزرگ و قدیمی. دم در با آقای نگهبان سلام و احوال پرسی کردن و درباره من یه چیزایی گفتن و وارد شدیم. راهروهای بزرگ با فرش های دراز. تابلوهای اعلانات، مجسمه چند تا دانشمند و نقاشی هایی از زمان جنگ و کلی در. جولیا برام توضیح میداد که چه دانشکده هایی اونجا هستند و جریان چیه، اما من انقدر هیجان زده بودم که فقط میشنیدم چی میگه اما گوش نمیکردم.

ساعت حدود 10 شب بود و هیچ کس به جز ما توی ساختمون نبود. سعی داشتن هر جا که امکانش بود و درش باز بود رو به من نشون بدن. از طبقه ها بالا و پایین میرفتیم و چیزای عجیب غریب میدیدم. تو اون دانشگاه بیشتر رشته های فیزیک و نجوم و علوم پایه بود. برای همین همه جا پر بود از چیزهای آزمایشگاهی و دم و دستگاه مختلف که اکثرا قدیمی بودن و من حس میکردم به زمان قدیم سفر کردم.

داخل یکی از اتاق ها یه عالمه دم و دستگاه بود البته به پای سوله نمیرسید.میخواستن پشت بوم دانشگاه رو هم نشونم بدن، از یه سری پله های تاریک رفتیم بالا که متاسفانه یا شاید هم خوشبختانه به در بسته برخوردیم. اون شب شبیه همه چیز بود به جز یه شب توریستی در مسکو. ذوق دیدن این همه چیزهای خفن رو میکردم و در عین حال می ترسیدم. شارژ گوشیم کم بود، هم میخواستم از همه چی فیلم بگیرم، هم میترسیدم شارژم تموم بشه و بعد نیاز به کمک داشته باشم و نتونم از گوشیم استفاده کنم.

رفتیم دفتر کار شوهرش رو هم دیدیم، یه اتاق کوچیک که به نظر میرسید سه نفر توش کار میکنن. مثل همون سوله شلوغ پلوغ بود، اما این بار با کتاب و کاغذ و کامپیوتر و ظرف و ظروف و یه سری قطعات ریز که ایده ای نداشتم چی هستند. دفتر کارش طبقه همکف بود، یعنی یکم از همکف پایین تر، جوری که پنجره اش میخورد به کف حیاط بیرون.

اونجا بود که جولیا گفت:

میتونیم امشب اینجا بخوابیم. البته باید برم کیسه خواب بیارم و چون غیر قانونی هست که اینجا بمونیم مجبوریم از پنجره بیاییم داخل.

من خدا خدا میکردم که اینا همش شوخی باشه، یعنی از نظرم خیلی جذاب بود که شب آخر این مدلی تموم بشه، اما واقعا می ترسیدم. از اینکه نصف شب مامورها بیان و مارو بگیرن و من باید بهشون توضیح بدم که اونجا دارم چه غلطی میکنم و چرا اون ساعت شب از پنجره دفتر یه دانشمند وارد اتاقش شدم و کیسه خواب انداختم و خوابیدم!

اما جولیا شوخی نمیکرد، واقعا داشت ایده اونجا خوابیدن رو بررسی میکرد. من گفتم: «میخوای بریم فرودگاه بخوابیم؟» از نظرش ایده خوبی اومد و شروع کرد شرایط خواب توی فرودگاه رو بررسی کردن و خداروشکر به این نتیجه رسید که شرایط خواب اونجا فراهم نیست. البته اینکه من هم هی میگفتم به خدا دوست دارم خونت رو ببینم و اشکال نداره که خونه ات به هم ریخته است هم بی تاثیر نبود. :)

از داخل دفتر یه سری پله مارپیچ، تاریک و باریک به سمت پایین می رفت. فکر کنم دو طبقه ای رفتیم زیر زمین. شوهر جولیا فلش گوشیش رو روشن کرد و کف زمین رو نشون داد. البته کف زمین دیده نمی شد چون اونجا آب جمع شده بود و روی آب ها یه سری یونولیت تیکه تیکه شده شناور بود. یعنی رفته بودم توی پناهگاه دانشگاه مسکو؟ تو این فکر بودم که فقط اگه امشب زنده دربیام کلی خاطره واسه تعریف کردن دارم.

دانشگاه گردی تموم شد و من خوشحال از اینکه بیخیالِ شب خوابیدن توی دانشگاه شده کوله ام رو از توی سوله برداشتم و همه با هم از در دانشگاه رفتیم بیرون. دم در گفت دوچرخه سواری بلدی؟ گفتم آره. دو تا دوچرخه بچه هاش رو گرفت و کوله من رو داد به شوهرش که با اتوبوس ببرن خونه و گفت میخوام تا اونجا که میشه بیرون نگهت دارم که خیلی خونه مون رو نبینی. بزن بریم!

ساعت نزدیک 12 شب بود و چون از اون ساعت به صورت رسمی فردا حساب میشه، از اینجا به بعد رو در روز چهاردهم تعریف میکنم. :)

روزهای قبلی سفرم به روسیه رو اینجا می‌تونید بخونید:

روز اول:مسکو

روز دوم: مسکو

روز سوم: سنت پترزبورگ

روز چهارم: سنت پترزبورگ(عروسی)

روز پنجم: پیترگوف

روز ششم: سنت پترزبورگ با دوچرخه

روز هفتم: سنت پترزبورگ غیر توریستی

روز هشتم: جزیره کاتلین

روز نهم: کازان

روز دهم: کازان

روز یازدهم: از کازان به نیژنی نووگرود

روز دوازدهم: نیژنی نووگرود

سفرسفرنامهروسیهمسکودانشگاه
به طبیعت و آدم ها و تغییر علاقه دارم و دوست دارم مینیمالیست بشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید